-
حالم.....
یکشنبه 29 مردادماه سال 1391 23:37
امشب تولد دوستم بود.رفتم پیشش چند تا دیگه از دوستامم بودن.اما... با این که با بهترین دوستام بودم اما حالم خوب نبود نه این که خوب نباشه ها خیلی سعی کردم که خوشحال باشم اما نمی دونم چرا نمیشد.راستش اصلا از ته دل نخندیدم.مخصوصا اخراش همش میرفتم تو هپروت . اخه چرا ؟مگه همیشه وقتی با دوستام بودم خوش نبودم؟اخه من که خیلی...
-
ماه رمضون
جمعه 27 مردادماه سال 1391 19:06
این ماه رمضونم خیلی سریع گذشت درست مثل تموم مراحل زندگی که مثل برق و باد میگذره و وقتی میفهمی که خیلی دیر شده.اول ماه رمضون که بود با خودم میگفتم کی میره این همه راهو!!!! اما الان میبینم خیلی سریع گذشت و مثل همیشه من فرصتو از دست دادم . راستش ماه رمضون امسال مثل هر سال واسم دلچسب نبود شاید چون فاصلم با خدا زیاد تر شده...
-
تجربه
جمعه 20 مردادماه سال 1391 22:56
مدتیه بعد از گذروندن چند تا اتفاق شبیه به هم به یه تجربه تازه از زندگی رسیدم. شناخت ادما خیلی سخته،قبل تر فکر می کردم با یکمی حرف زدن می تونم شناخت کمی از ادما به دست بیارم اما الان می فهمم خیلی اشتباه می کردم.حتی وقتی فکر می کنی دیگه کامل طرف مقابلو شناختی بازم هنوز نشناختیش. چند وقت پیش با کسی صحبت کردم و با خودم...
-
تولد
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 22:50
فردا تولدشه .اما نیست تا بهش تبریک بگم. تندو تند خاطرات 16 مرداد همه ی سالهای گذشته یادم میاد،چه خاطرات خوشی و خوبی بود!!پس چرا با یاداوریش اشک تو چشمام جمع میشه،چرا غم تو نگاهم میشینه،اخه چرا قلبم از غم سنگین میشه.مگه اینا خاطرات قشنگ زندگیم نیستن!!!؟؟ الان داره تو ذهنم میگذره که وقتی سال دیگه یاد خاطرات 16 مرداد 91...
-
دریا
دوشنبه 9 مردادماه سال 1391 22:13
قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به اب. دور خواهم شد از این خاک غریب که در ان هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند. هیچ ایینه تالاری،سرخوشی ها را تکرار نکرد. دور باید شد دور. همچنان خواهم خواهند. همچنان خواهم راند. پشت دریا ها شهری است! قایقی باید ساخت. واقعا گاهی وقتا به دریا که نگاه می کنم اونقدر محو...
-
قضاوت
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 22:45
اخه تو از کجا میدونی درد من چیه؟از کجا میدونی من از چیزی میگم که تو فکر میکنی؟ یه لحظه ام فکر میکنی شاید برای یه درصد اشتباه کرده باشی؟شاید منظور منو به اشتباه گرفتی؟ چطوری میتونی در مورد چیزی که مطمئن نیستی قضاوت کنی؟نمیترسی قضاوت اشتباهتو نبخشم یا اصلا رضایت دل من مهم نیست؟! بیزارم از کسایی که بدون دونستن حقیقت یا...
-
زندگی باید کرد
جمعه 30 تیرماه سال 1391 18:03
زندگی باید کرد! گاه با یک گل سرخ گاه بایک دل تنگ گاه با روییدن در پس یک باران گاه باید خندید بر غمی بی پایان. زندگی باید کرد....
-
سه در چهار
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 11:48
دیدی یه وقتایی دلت لک می زنه واسه ی یه اتاق سه در چهار،که تنها توش بشنی هی فکر کنی کسی مزاحمت نشه؟! که اگر این طور نشه انگار حجم صدا های اطراف چند برابر میشه،حتی واسه چند دقیقه هم نمی تونی تمرکز بکنی،یه بغضی تو گلوت میشینه که همش منتظر یه اشاره واسه جاری شدن.همه صحبت های اطرافیانت مدام ومدام توی ذهنت می پیچه دوست داری...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 22:44
همین که می نویسم و به واژه می کشم تو رو دوباره بار غم میشینه روی شونه های من. حتی نمی تونم بنویسمت.... ای خداااااااااا
-
انسان و انسانیت
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 21:46
چطور میشه که بعضیا یادشون میره کجا وایسادن؟!چه جوری که اصلا متوجه موقعیتشون نمیشن؟! اخه چرا ادما فراموش میکنن حدود خودشونو رعایت کنن؟! اصلا چرا ادما هم دیگرو ضایع میکنن تا خودشونو ثابت کنن!!!؟یعنی نمیشه بدون این که کسی رو زمین بزنیم و خراب کنیم بالا بریم؟! اخه چرا ادما به هم بی احترامی میکنن؟!یعنی رعایت کردن ارزش های...
-
امید دوباره
جمعه 16 تیرماه سال 1391 18:47
قبل تر گفته بودم که یه شانس می خوام یه اتفاق نو،بعد از قبل تر گفته بودم دیگه چیزی واسه نوشتن ندارم. اما حالا هم یه اتفاق تازه دارم هم یه شانس تپل. چند وقت پیش پروژه درس ترسیم فنی رو برده بودم لوازم تحریری که سیمیش بکنم.از شانس من یه مهندس ناظرم اومده بود کپی بگیره.و بازم از شانس من چشمش خورد به نقشه هام و دوباره از...
-
وبلاگ
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1391 01:38
دیگه کوتاه می نویسم انگار حرفای گفتنی رو گفتم.انگار دیگه چیزی واسه گفتن نمونده.انگار دیگه قلمم خشک شده. دیگه جمله ها توی ذهنم درهمن .دیگه راحت نمی نویسم.انگار واژه هام تردید دارن. همش یه حرفی تو دلم که پشت نوشته هام قایم شده حرفی که فکر کنم توانایی گفتنش رو ندارم.شاید واسه همینه که ذهنم خسته شده از نوشتن اما دلم...
-
نفس راحت
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 13:07
حالا دیگه امتحانا تموم شد اما تا نمره ها بیاد جون ادمم در میاد.امروز اخریش بود اما نمی دونم چرا هنوز نمی تونم یه نفس راحت بکشم.شاید تنگی نفسم رو الکی گردن امتحانای بیچاره مینداختم.
-
امتحانات
جمعه 9 تیرماه سال 1391 22:01
ای خدا...... پس چرا این امتحانا تموم نمیشه خسته شدم از بس دنبال نمره دوییدم
-
تغییر
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 13:11
یه وقتایی دیگه خسته میشی از کنار اومدن.از این که با زندگی راه بیای.خسته میشی از این که ساکت باشی. دلت یه تغییر می خواد یه اتفاق تازه که زندگیتو عوض کنه.یه اتفاق که از ذوقش تو دلت قند اب بشه.یه تغییر که بتونی بلد بگی عجب شانسی با حالی دارم . بعضی وقتا خسته ای از این همه روزای تکراری که تقویم زنگیت ورق می زنه. من دلم یه...
-
عشق
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 19:20
عشق کلمه ساده سه حرفی که به هیچ عنوان ساده نسیت. شاید خیلی از این حرفا با طرز تفکر خیلی ها متفاوت باشه .اما این نظر شخصی منه. عشق انواع مختلفی داره مثل مادر به فرزند یا برعکس،عشق بین دو نفر با جنسیت مختلف و..... خیلی اسون میشه هر احساس دیگه ای رو با عشق اشتباه گرفت.مرز باریکی بین احساسات و عواطف وجود داره،اون قدر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 تیرماه سال 1391 02:55
مرداد 68 که به دنیا اومدی من نبودم اما مهر 90 مرگتو دیدم. نمی دونم چرا هنوز زندم!!!!؟؟؟؟
-
جواب
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 00:56
یه وقتایی میشه که یه سوالی توی ذهنته و اون قدر اون سوالو از خودت میپرسی ،اعصاب واست نمیمونه .بدبختی از اون جایی شروع میشه که نمی تونی بری ازخود طرف بپرسی. این سوال عین چی مختو می خوره جالب این جاست که اصلا جواب برات مهم نیست .هرچی باشه برات فرقی نمیکنه.این حس بلاتکلیفی و سردگمی که ادمو عصبی میکنه.ادم فقط دوست داره...
-
انکار
چهارشنبه 24 خردادماه سال 1391 19:08
خیلی چیزا رو نمیشه انکار کرد. مثل این که یه روز رفت و دیگه برنگشت،این که دلم بی اندازه براش تنگ میشه ،نمیشه انکار کرد که خیلی خیلی خوب بود،نمیشه انکار کنم که ارزو دارم یه بار دیگه ببینمش،.... اما خیلی چیزای دیگرو هم نمیشه انکار کرد. نمیشه منکر مرگش شد،نمیشه انکار کرد که دلتنگی من اونو برنمی گردونه،نمی تونم بگم هر...
-
روزای تلخ
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 12:39
اون روزا که یادم میاد حال عجیبی پیدا میکنم.همون حسا میاد سراغم،اضطراب وحشتناک،می خوام از ترس بمیرم.قلبم شروع میکنه تند تند زدن.همه صحنه ها همه حرفا و....با هم می ریزه تو ذهنم یهو سرم میخواد منفجر بشه.نفسم تند میره و یواش میاد انگاری می خوام خفه بشم.فکر های مختلف میاد تو ذهنم.اخرش این قدر به واقعیت نزدیک میشه که انگار...
-
هرگز
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 03:16
زندگی بارها منو زمین زده.بعضی وقتا بهتر بگم منو به زمین کوبیده.چیزایی دیدم که خیلی بد بود حرفایی که خیلی زشت بود، انتظاری که کشنده بود .....اتفاقایی که از شدت بد بودنش هر لحظه فکر می کردم الان میمیرم چون فکر می کردم بد تر از این وجود نداره.دلتنگی هایی عجیب و.... من هر دفعه تلاش می کنم بلندشم،بعضی موقع ها کم میارم،بعضی...
-
دوست
جمعه 12 خردادماه سال 1391 23:55
امروز یه چیز خیلی خیلی مهم فهمیدم .فهمیدم داشتن چند تا دوست واقعی که همیشه به فکرت باشن و خوبی و شادی تو رو بخوان خیلی خوبه.این که داشتن دوستایی که تو رو فقط واسه خوشی و تفریح نخوان،دوستایی که تو غم و درد و رنجت تنهات نزارن یه نعمت بزرگ.این که بدونی کسایی هستن که تو رو برای این خودتی دوست دارن نه این که بخوان اونی بشی...
-
کودکی
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 23:12
میشه برگشت به کودکی؟ به روزایی که ته ته غصه ات این بود که به خاطر نمره بدی که گرفتی تنبیه نشی؟به زمانی که چیزای واست ارزش بودن که الان بی ارزشن؟مثلا برات مهم بود که مامانت از دستت ناراحت نشه. نکنه که دیگه دوست نداشته باشه.این که اسباب بازی تو به دوستت بدی تا دلش نشکنه.این که به نوبت سوار تاب بشی تا حق دیگران و ضایع...
-
تنهایی
سهشنبه 9 خردادماه سال 1391 00:25
بچه که بودم دوست داشتم همه کارامو تنهایی انجام بدم که ثابت کنم بزرگ شدم.اول خواستم تنهایی راه برم،غذا بخورم.بعد تنهایی برم پارک ،دوست پیدا کنم.بعد تنهایی برم مدرسه،خرید..... اما الان به یه درک دیگه از تنهایی رسیدم. حیف که ما ادما چیزی نمی فهمیم تا لمسش نکنیم ،تجربه اش نکنیم.من الان فهمیدم که تنهایی اصلا چیز خوبی...
-
زخمی
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 13:34
تا حالا شده یهو ببینی یه جای از بدنت زخم شده، کبوده؟اما اصلا یادت نباشه کجا ،کی،چه جوری،یا اصلا کی باعث شده که بدنت زخم بشه.!!!! اما این دفعه یه زخم دیدم که با همیشه فرق داشت. یهو دیدم دلم زخم شده،کبود.اما هر چی فکر می کنم نمی فهمم این زخم کجا ،کی،چه جوری،....اخه کی این بلا رو سر دلم اورده؟! وقتی بدنت زخم می شه خود به...
-
چرا؟؟!!
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1391 19:07
یه سوال دارم . چرا..........................................؟؟؟؟؟؟!!!!!! کاش یه نفر باشه که جواب همه چرا های عالمو بده.اون وقت چه قدر از مشغله های ذهنی ادم کم می شد.اون وقت ادما فرصت داشتن برای به چیزای خوب فکر کردن،حرفای خوب زدن.واسه همدیگرو دیدن،دیگران رو دوست داشتن.واسه خندیدن،قهقه زدن.واسه قشنگ دیدن،زیبا بودن.اگر...
-
خاطرات
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1391 13:55
من گرفتن فیلم و برای ثبت خاطره ها خیلی بیش تر از عکس دوست دارم .وقتی از یه اتفاق عکس می گیرم یه لحظه خاص رو ثبت می کنم تا هر وقت که نگاهش می کنم یاد اون اتفاق بیافتم اما وقتی از یه اتفاق فیلم می گیرم دارم تمام ثانیه ها رو ثبت می کنم با دیدن اون فیلم تنها اون اتفاق برام یاد اوری نمی شه بلکه تمام ادما با تمام خصوصیاتشون...
-
سرنوشت
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1391 23:00
نمی دونم واقعا سرنوشت ،تقدیر ،قسمت ،مصلحت هیچکدوم وجود داره یا نه؟ این که می گن خواست خدا یعنی چی؟ اصلا ما از کجا باید بفهمیم خواست خدا چیه؟وقتی میگن هر چی قسمت باشه.منظور چی ؟کی قسمت و تعیین می کنه ؟ما ادما که هر وقت بخوایم هر کار که دلمون بخواد می کنیم . اخه خواست خدا و مصلحت با یه تابلو تو گردنشون که اسمشون روش...
-
با من سفر کن
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 15:58
گاهی اینقدر دلتنگت هستم که دلم می خواهد نامت را پشت هم و بی فاصله بر روی کاغذ بنویسم. اما مگر با کاغذ می شود زندگی کرد؟ می خواهم به جایی سفر کنم که می گویند شهر عشق است و جای عشاق.از تو خواهش می کنم با من سفر کن تا دلم را پیش تو جا نگذارم .مگر می شود در شهر عشق بی دل عاشقی کرد؟ این روز ها درونم را هر چه جست و جو می...
-
تکیه گاه من
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 21:21
یه چیزی که هیچ وقت فکرشُ نمیکردم به این زودی بهش برسم این بود که تو این سن بشینمُ گاهی ناخودآگاه نفسهای عمیق از ته دل بکشم... واسه کشیدنشون حالا زود بود ...!!!! خـــــیــــلی زود هنوز هم دلم تنگ میشود برای محض حرف زدنت و برای تکیه کلامهایت که نمی دانستی فقط کلام تو نبود من هم به آنها تکیه داده بودم...