-همیشه چیزهایی برای گفتن هست.

+بَدم و این حال توی من مزمن شده مثل یه سرماخوردگی کهنه که توی تمام بدن ریشه میدونه...

خوب نمیشم.

پس چیزی برای گفتن نیست چون همیشه جواب همونه.

واقعیت اینه که هر روز میتونیم پیام تسلیت بزاریم پروفایلامون دائم سیاه باشه و سیل هشتک های تسلیت های مختلف سرازیر بشه توی فضای مجازیمون. از معدن و زلزله و پلاسکو و سانچی گرفته تا کهریزک و اوین و هزار هشتک دیگه.

واقعیت اینه که از این همه درد این همه ظلم این همه کوتاهی و دروغ باید مرد!!!!

 دیگه این اعتراضات مدنی و مجازی کافی نیست.

تا کی قراره ادامه داشته باشه این روند؟!

تا کی قراره نوشدارو بعد مرگ امثال دریانورد ها باشیم اونم فقط با یه حرکت سمبلیکی که تهش تا یک ماه بازارش داغ؟!

حس میکنم بدجوری بی رگ کردنمون وقتی میشه با دوتا انگشت زدن رو صفحه گوشی (لایک) منظورمونو برسونیم دیگه حتی حرف زدن و مطالبه کردن سخته برامون ....



خیلی وقته دیگه هیچ مناسبتی شبیه به گذشته نیست.

هر سال شب تولدم چنان ابهتی برام داشت که انگار جز مهم ترین روزای سال توی دنیاست.درسته که نبود اما از دید من اینجوری بود.

امسال ....حسی ندارم.نه تنها بودنم ناراحتم میکنه نه جشن نگرفتن تولدم نه تبریکایی که بهم نگفتن نه هیچ چیز دیگه .تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه که چرا از هیچکدوم غمگین نیستم! و میترسم از این حس های به شدت قوی که دیگه نیستن !

حالم از خودم بهم میخوره وقتایی که مجبورم بد باشم و ادای آدمای بد در بیارم.

اما وقتی ترسناکه که خوب از پسش برمیام هرچند خیلی سخته.

به نظرم بد بودن خیلی سخت تر از خوب بودن.

حالم بده از این همه عذاب وجدان

خودمو مقصر میدونم واسه یه سری چیزا با اینکه اطلاعی نداشتم ‌..‌.

حس خیلی بدی دارم....

اینستاگرام: Atregandom.blogsky

به مناسبت ششمین سالگرد تولد "عطرگندم" تصمیم گرفتم یه هدیه بهش بدم که اون هدیه صفحه ی اینستاگرامش هست.

نمیدونم کار درستیه یا نه....یکم تردید دارم...

 موقت میریم ببینیم چی میشه :)

الان چیکار کنم خوبه؟ :))))

از۹ دی ۱۳۹۰ دارم اینجا مینویسم یعنی  کمتر از یک ساعت دیگه دقیقا میشه شش  سال و یک روز با ۷۱۰ پست منتشر شده.

و توی تمام این مدت میدونید جدا از تمام محبت ها لطف هایی که بهم شده، مضحک ترین فیدبکی که گرفتم چیه؟ اینکه بارها شده میان از اطلاعاتی که خودم شیر کردم حالا  چه اینجا چه اینستا استفاده میکنن و بی نام پیام میزارن  طوری که بگن منو میشناسن اما من اونا رو نمیشناسم چون خودشونو معرفی نکردن حالا هر دفعه مضمون و موضوع پیام متفاوته اما به طور کلی به همین سبک پیش میره .

بعد نمیدونم انگیزشون هم چیه از این کار .مثلا باید کنجکاو بشم؟ خوشحال بشم؟ ناراحت بشم؟ متاثر بشم؟ که چی اخه !!!الان مثلا خیلی خفن و مرموزی؟هنوز منقرض نشدن این دسته ؟ بزرگ بشید لطفا!!!


وقتی خودتو نمیشناسی

حس ترسی مشابه آلزایمر زود رس 

مثل شکه شدن از  تحلیل رفتن بعد شیمی درمانی



فراموش کردم حال خوب داشتن چجوریه 

اینو جدی میگم 

خیلی جدی

قبل تر وقتی کسی وارد زندگیم میشد براش از تمام اونچه بهم گذشته بود میگفتم از خاطرات کودکیم  از گذشته از روزای تلخی که بهم گذشته بود مفصل ،با جزئیات .و حس خوبی داشتم از این گفتن خالی میشدم تسکین میگرفتم.فکر میکردم اینجوری منو بهتر میشناسه .چیزای بیشتری ازم میدونه و باعث میشه ارتباط بهتری داشته باشیم.اما الان نه تنها هیچ میلی به شناخت آدم جدیدی ندارم بلکه هیچ میلی به شرح هیچ اتفاقی برای هیچ کسی ندارم .با خودم میگم اون همه انرژی و وقتی که برای شناخت اون آدم صرف شد اون همه احساسی ک برای بازگو کردن روزای بد وخوبم با بغض و اشک از من گرفته شد ....دونستن هیچکدوم باعث نشد  جلوی اتفاقی گرفته بشه انگار جز همون تسکین موقت فایده ای دیگه ای نداشت.میخوام بگم آدما وقتی  رو به روت قرار میگیرن و میخوان بهت بد کنن فراموش میکنن چی بینتون گذشته مهم نیست هم جنست باشن یا جنس مخالفت آدما  یادشون میره.یه وقتایی حتی از اون چیزایی ک بهشون گفتی تا نزدیک تر بشین استفاده میکنن تا ضربه کاری تری بهت بزنن.آدم درمونده میشه از این همه سادگیش.