روزای تلخ

اون روزا که یادم میاد حال عجیبی پیدا میکنم.همون حسا میاد سراغم،اضطراب وحشتناک،می خوام از ترس بمیرم.قلبم شروع میکنه تند تند زدن.همه صحنه ها همه حرفا و....با هم می ریزه تو ذهنم یهو سرم میخواد منفجر بشه.نفسم تند میره و یواش میاد انگاری می خوام خفه بشم.فکر های مختلف میاد تو ذهنم.اخرش این قدر به واقعیت نزدیک میشه که انگار داره دوباره اتفاق می افته.بعد از ترس واقعی بودنش چشمامو باز میکنم.به خودم که میام می بینم چشمام گرد شده از وحشت دوبرابر شده.

روزای تلخی بود که حتی فکر کردن و یاداوریش درست مثل همون موقع ازارم میده.روزای تلخ از دست دادن.ترس از دوری ،دل تنگی،ترس از زندگی که اون توش نباشه.

روزای تلخ نگرانی.روزای تلخی که به مرگ راضی بشی تا از همه این احساسا و تلخی ها خلاص بشی.

ای کاش هیچ وقت اون روزا رو تجربه نمی کردم.

یا لااقل کاش میشد از اون روزا هیچی یادم نمی موند.کاش...