به هم اجازه زندگی بدیم

دارم به این فکر میکنم که اگر تو هر ماه یا هر سال چند تا جشنواره و کارنوال شاد و مفرح با موضوع ها و مزامین مختلفی که الان حتی به ذهن ما نمیرسه چون تا حالا از نزدیک ندیدیم وجود داشت.مردم توی ماه محرم اینطوری خودشون و بقیه رو خفه میکردن؟

آرایشگاه های زنانه و مردانه که تا صبح بازن فروش بوتیک و فروشگاه های لباس که چیزی کم از شب عید نداره صدای بلند ضبط سیستم بسته ی ماشینا که گوش فلک و کر میکنه از غروب که جوونا شیک و مجلسی تو خیابانو میچرخن تا نزدیک صبح  و....

خب الان تکلیفو معلوم کنید.داریم عزاداری میکنیم یا میخواییم تنوع شه و سرمون گرم شه؟!

کاری با اونایی که با نیت و دل پاکشون میرن عزاداری ندارما.ولی میگم اگه یه شبایی هم توی سال مخصوص اونایی که دلشون تفریح و تنوع و سرگرمی میخواد بود و میتونستن تو ملع عام به جشنشون برسن.اینطوری عقده هاشونو تو جمع های عزاداری خالی نمیکردن و مراسم اونایی که دلی عزاداری میکنن رو خراب نمیکردن و همه در کنار هم خوشحال بودیم.

مگه نه؟

:)

(5)

نمیدانم چه حسی داری...

نمیدانی چه حسی دارم...

نمیدانم چه فکری داری...

نمیدانی چه فکر هایی در سرم میگذرد...

آنچه واضحه هست

تنها فاصله است

دوری....خیلی دور

نمیشناسمت!

روزهاست آدمی که می شناختم 

یا لااقل تصور میکردم که می شناختم را نمی شناسم.

"او"یی که می شناختم و باورش داشتم فروریخت

و حالا کسی را میبینم یا 

اگر بخواهم بهتر بگویم،کسی را نمیبینم که غریبه است.

گیج و گنگ ایستاده ام و فقط تماشا میکنم

حرکتی فکر نشده و ناگهانی در مقابل موجودی ناشناخته غیرعقلانیست!

بماند که (برای "تو" مینویسم) برای تو مینویسم.

اما

بجز یکسری علامت تعجب 

چندتایی علامت سوال 

بین ما چیزی باقی نماند

اگر زمان به عقب برگردد

طور دیگری رفتار میکنم

مثلا برای شروع 

Big hero نمیبینم :)

بیتا

هومن شریفی

زندگی چیز مسخره ایست

درست وقتی کار کردن با چاقو را تمام و کمال یاد میگیری

مست ترین دشمنت را با حرفه ای ترین تفنگ رو به رویت میگذارند...


آنوقت تو میمانی و یک تن زخمی و خدایی که به داد سوال هایت نمیرسد...

پیش خودت از تمام احتمال ها خط میخوری...

که کجای دنیا سکه ای هست که اختیار شیر یا خطش به خوش تقدیری های توست...

از آدم ها گله داری درست به همان اندازه که حالشان را میپرسی...

از تمام عکس های خانوادگی فرار میکنی...

از تمام سکس های یک شبه...

که تا خود صبح در تن یکی از تنهایی

دلت را بگیری

به دور ترین نقطه ی سقف خیره شوی

در خود گریه کنی تا صدای خنده هایی که تحویل هم خوابه ات میدهی بهم نریزد...

به خودت میپیچی

زیر حمام تا میتوانی میمانی...

تا نه صدای مادر گناه نکرده ات،نه نگاه پدر ریز بینت

به آشفتگی هایت نیفتد...

کاش خدا همین اتاق یک تختخوابه را هم از تو نگیرد ...

همین آهنگ های مستعمل را...

همین تاریکی چشم چران را...

کاش دوباره باور نکنی ایستادن روی پاهای بی کسی ات،به تمام شب نشینی ها شرافت دارد...

کاش دوباره از کافه ها ناامید نشوی که باز به کافه ها پناه ببری...

تنها میزت را عقب تر انتخاب کنی

که پشتت به این همه قهقه های بی خبر از تاریخ انقضایشان باشد...

حالا تو طفره برو...

از همه صفت هایت...

دنیا یه سره میرود سر اصل مطلبت...

گرگی که خودش را گاز گرفته...

پاندایی که دنیا را سیاه و سفید میبیند...

نهنگی که از شدت بی جزیرگی محکوم به زندگیست...

خرگوشی که از سقوط اشک هایش سریعتر میدود...


زندگی چیز مسخره ایست

دلت را بگیر و تا میتوانی بخند...

دلت را بگیر و تا میخواهد گریه کن...

اخرش جهان به پای اعتقادش پیر خواهد شد...

فیلسوف ها در رختخوابشان خود را نقض خواهند کرد...

شاعر ها در معشوقه ای فرضی تر از همسرانشان می نویسند...

و مقدار درد ها ثابت است

تنها از شانه ای به شانه ای دیگر منتقل میشود...

از آدمایی که در دسترس نیستن،آدمایی که نمیشه روشون حساب کرد بهشون تکیه کرد.آدمایی که نمیشه بهشون اعتماد کرد خوشم نمیاد!

از آدمایی که تو رابطشون صد در صد نیستن خوشم نمیاد!

از آدمایی که تکلیفشون با خودشون معلوم نی و متناقضن خوشم نمیاد!

رابطه توی هر شکلی که باشه. باید در نوع و چهار چوب خودش صد در صد باشه رابطه ی نود و نه درصدی نداریم.از آدمایی که به بهونه های غیر قابل قبول از زیر بار این مسئولیت در راستای منافع خودشون در میرن  خوشم نمیاد!

از آدمایی که نمیفهمن در مقابل رفتاری که انجام میدن،حرفایی که میزنن،قولایی که میدن و ....مسئولن خوشم نمیاد!!!

از آدمایی که با توجه به شناختی که از خودشون دارن و با توجه به درکی که از شرایط  وجود داره.میرن سراغ کسی که نباید،خوشم نمیاد!

آخ از آدم هایی که ادعای راستگویی و صداقت دارن و بدترین دروغارو بهت میگن ......از این آدما خوشم نمیاد.

و تصور کن از آدمایی که همه ی اینا رو با هم داشته باشن...


حس و حال بین الحرمین...

دلم هوایی شده

برای نجف

کاظمین

سامرا...

دلم هوایی شده

برای کربلا!

افشین یداللهی


تو مال منی

خودم کشفت کرده ام

تو با "من" میخندی 

با "من"گریه میکنی

درد دلت را با "من" میگویی


دیوانه!

دلت برای "من" تنگ میشود

ضربان قلبت با "من" بالا میرود

با سکوتم

با صدایم

با حضورم

با غیبتم


تو مال منی

این بلاها را خودم سرت آورده ام

به "من" میگویی دوستت دارم

و دوست داری آن را 

از زبان "من"

فقط "من" بشنوی

برای که میتوانی مثل بچه ها ناز کنی

نازت را بخرد

و به تو دست نزند؟

چه کسی با یک کلمه 

یک نگاه 

دلت را میریزد

بعد خودش آن را جمع میکند و سرجایش میگذارد؟

چه کسی احساست را تر و خشک میکند؟

اشکت را درمیاورد

بعد پاک میکند؟

چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی

تا ته آن را نفس میکشد؟

دیوانه!

"من" زحمتت را کشیده ام

تا بفهمی هنوز میتوانی

شیطنت کنی

انتظار بکشی

تپش قلب بگیری

عاشق شوی

تو حق نداری

خودت را از من 

و من را از خودت بگیری

تو حق نداری 

"خودت" را از خودت بگیری

من شکایت میکنم از طرف هردویمان

از تو

به تو...


چه کسی قلب مرا آب و جارو میکند؟

دانه میپاشد

تا کلمات،مثل کبوتر

از سرو کولم بالا بروند؟

چه کسی همان بلاهایی که من سر تو آوردم 

سر من آورده؟

من مال توام

دیوانه!

زحمتم را کشیده ای

کشفم کرده ای....نترس

 چند سوال میپرسم و میرم

یک:چند سال پیرت کرده اند؟

دو:چند سال جوانت کرده ام؟

سه:از دلت بپرس مال کیست؟

چهار:اگر جای خدا بودی با ما چه میکردی؟

پنج:کجا برویم؟

دستت را به من بده.....

تو چه میدانى بین لاک و ناخنم چه رازهایى وجود دارد

چه میدانى در خانواده مذهبى زندگى کردن یعنى چه

تو چه از درد زیر شکمم و درد پریودىِ هر ماهم میدانى 

تو چه میدانى از دانشگاه تا خانه چند چشم از زیر مانتو ام تا سینه و باسنم میرسد

تو چه از چشم هاى مردانه در کوچه هاى خلوت و تاریک میدوانى که سرم هوار شدند

چه از لذت قدم زدن بر جدول ها و زیر بارون میدانى

تو از کفش هاى پاشنه بلندم فقط صداى تق تقش را میشناسى که گوش سکوتِ آخر شب را آبستن صدا میکند

لذت در گوشى حرف زدن را درک نمیکنى

نمیدانى چقدر اعتماد کردن سخت است

چه میدانى زیر بار حرف پدر و برادر بزرگ بودن یعنى چه

تو چیزى نمیدانى، وقتى بخاطر ترس پدر و مادرم از حرف در و همسایه به سلیقه آن ها زندگى کردم

وقتى بین این تبعیض جنسیتى میسوختیم تو در حال مست کردن و لایى کشیدن با ماشین پدرت لا بلاى ماشین هاى شهر بودى

تو از گشت امنیت اخلاقى چه میدانى وقتى تحقیرم میکنند و کشان کشان من را میبرند و تو فقط نگاه میکنى

تو از درد متلک هایى که میشنوم از چشم هایى که دنبال قدم هایم خیره میمانند و ذهن هایى که تمام من را لخت بر تختى میبینند چیزى نمیدانى

درد ازدواج اجبارى

درد تبعیض جنسیتى

درد نابرابریمان

درد حس یک نیاز جنسى بودن

درد فکر کردن جاى تو

درد سنگینى نگاه مردم شهر

درد تجاوز هایى که به روح و جسم و حریم خصوصیمان شد

از حجاب اجبارى

عقاید اجبارى

من زیر بار تمام این درد ها یک قدم هم به عقب بازنمیگردم

روبرویت زانو نخواهم زد و با تمام این ظلم هایى که بر من شد فرزندانم را همچون کوروش و میترا بار میاورم

#ارمیاچناری

تو ماهی و من ماهی

راست است که 

قلم در بند دل است و دل در بند یار

اما...

نمیدانم از کجا و چطور

قلمم با حزن گره خورد و حزن با من!


بیتا

بعد از احساس نیاز احساسی که به سراغ آدم میاد بدون شک تنفره!

وقتی به وجود کسی احساس نیاز میکنید و نیست.

وقتی احساس نیاز مالی میکنید و براورده نمیشه یا به بدترین شکل براورده میشه(نوع و نحوه مد نظره نه مقدار)

وقتی احساس نیاز به محبت و توجه دارید و به این نیاز پاسخ داده نمیشه .

خلاصه تمام لحظه هایی که با تمام وجود چیزی رو میخوایید و براش تلاش میکنید بسیار ارزشمند اما وقتی به این تلاش ها پاسخ داده نشه احساسی که سراغ شما میاد تنفره!

از نظر من این موضوع، این مسئله که میگن هرچی دست نیافتنی تر ارزشمند تر و دوست داشتنی تر رو نقض میکنه.

البته از نظر من اینطوره!به همین دلیل هم هست که خودم هیچ وقت اینطوری نیستم و این اشتباهیه که من در برخوردم با آدما انجام میدم توی جامعه و دنیایی که هنوز جنبه اینکه بدون سیاست با آدما رفتار بشه وجود نداره.

این بود نظریه من :)

اینجور وقتا باید چیکار کرد؟

وقتایی که هیچی خوب نی.

وقتایی که دلت به هیچی خوش نی.

وقتای که از ریز تا درشت زندگیت گره خورده.

وقتایی که هرکی حالتو می پرسه یهو بغض میکنی و نمیتونی جلوی اشکاتو که حلقه میزنه تو چشمات بگیری.

وقتایی که هیچ چیز اونطوری که میخوای نیست.

وقتایی که هیچکس اونطوری که باید باشه نیست.

وقتایی که حتی بارون بوی مرگ میده برات،یا اونقدر درگیری که ماه رو نمیبینی!

وقتایی که به معنای واقعی کلمه از همه چی خسته ای! همه ی کار و زندگی درس و مشغله هاتو میزاری کنار کز میکنی تو اتاقت زیر پتو و تند تند بغض میکنی  و یکی یکی قورتشون میدی.

وقتایی که میرسی به نقطه ای که هیچ چیز و هیچکس و هیچ جایی آرومت نمیکنه....

با آدم ها که جور میشوی
هوا برشان میدارد
وآنقدر بر این هوا میتازند
که یک جایی بد زمینشان میزند

بیتا

بعضی وقتا احساس میکنم تو دلش میگه کاش تو به جای اون میرفتی.

توی منطقش احتمالا با یه نیر دو نشون بوده....

میگن آدم از تجربه هاش درس میگره و مثلا واسه خاطر همین درس از تجربه ست که آدما فقط یه بار عاشق میشن یا مثلا اشتباهاتی که تو یه رابطه کردن رو دوباره مرتکب نمیشن و .....

خب صرفا الان خواستم بگم من قابلیت اینکه چندین بار حماقت کنمو دارم :/

همین!

اندوه بزرگیست چه باشی،چه نباشی

دو روز پیش خواهرزادمون دوسالش تموم شد،حالا خیلی شیرین میتونه صدات بزنه.و هرجا عکستو ببینه میبوستت .چه قاب عکس روی دیوار باشه چه تصویرزمینه ی موبایل چه  چهره ی حک شدت روی سنگ قبر.اون ندیده عاشقته!عاشق تنها دایی مهربونش،دایی محمودش:)

میبینی؟بعضی آدما قوانین رو نقض میکنن.بعضی آدما حتی اگه نباشن هم عزیز هستن و عزیز میمونن مثل تو که حتی اگه امروز چهارسال شده باشه نبودنت بازم هستی و بازم عزیزی برای همه ی ما...

*یه دنیا عشق و محبت بی پایان تقدیم به ابوالفضل و محمود عزیزم.

**روح عزیزای از دست رفته ی هممون شاد و قرین رحمت الهی.

یه حرفای گفتنی نیست

یه بغضای شکستنی نیست

یه حسایی بیان کردنی نیست

یه دردایی هم هست که نوشتنی نیست.


بیتا

میتونی همچین حسی رو تصور کنی؟

خودتان را بزارید جای آدمی که ویروسه کوفت گرفته و به شدت بد مریضه ،گلو درد،تب و لرز،آبریزش،کوفتگی،سر درد و ده درد دیگر...شپش تو جیباش بالانس میزنه (به دلایلی غیر قابل ذکر حتی) و به همین دلیل و دلایل دیگر دکتر نرفته.

بعد حالش بد و بدتر بشه و هیچکی به جز دوستش حتی از حالش باخبر نیست بعد همین دوست تصمیم میگیره به زور ببرش دکتر. این فرد از روزها قبل با این فکر که چه قدر تنهاست و احساس داشتن هیچ تکیه گاهی رو نمیکنه و چقدر بدبخته و چقدر حس مرگ داره صبحاشو شب کرده و شباشو صبح و همینطور که باز هم تو همین فکر بوده و تو راه دکتر بوده یه آدم روانی و بی همه چیز با سرعت صدتا از فاصله ی ده سانیش رد میشه و از شیشه ماشین کیفشو می قاپه و همه ی دارو ندارشو و مدارکشو میبره و با سرعت نور تو افق محو میشه.

و همه ی لحظه هایی که داره توی کلانتری صورت جلسه پر میکنه و همه لحظه های احساس تنهایی میکنه و همه ی لحظه های که باید احساس کنه پشتش گرمه و نمیکنه که هیچ بدتر زخم زبونم میشنوه ، خودشو با خیلیا مقایسه میکنه و از خودش میپرسه آیا لایق این شرایطه ؟آیا در حق کسی کار غیر انسانی انجام داده؟آیا رفتاری متقابل با کسی داشته؟و سرشو به نشونه نه تکون میده و با خودش فکر میکنه:"چرا؟"

حالا حال همچین فردی را تصور کنید!

قال بیتا

وقتی باید باشید 

و نیستید

به اطرافیانتون یاد میدید چطور با نبودنتون کنار بیان

و هر چه قدر بیشتر با نبودنتون کنار بیان 

بیشتر باهاش خو میگیرند و بهش عادت میکنن

و شاید روزی برسه که 

اصلا اصل این "نبودن"براشون آرامش بخش میشه حتی!

باشد که پند گیرید.همانا!

برای "س"عزیزم

ما باهم دوست شدیم و خندیدیم.سال ها گذشت و بعد ترهم خونه شدیم و خندیدیم.ما باهم شکست خوردیم،تفریح رفتیم،دانشگاه رفتیم،دوست پیدا کردیم و خندیدیم.ما باهم درد کشیدیم،عجیب ترین ها و سخت ترین ها را تجربه کردیم و خندیدیم!!!

هرچه که شد ما باهم خندیدیم.میدانی چرا؟!چون "باهم خندیدن"شد تسکین دردهایمان چون گریه شده بود چاشنی تمام لحظه هایمان و بعد تر وقتی دیگر تنها گریه نکردیم ،باهم خندیدیم.

همان موقع ها بود که قانون طلایی به "به درک" را ساختیم و هر بار زمین خوردیم بلند گفتیم :به درک!

و حالا یک سال گذشته است...

ممنون برای تمام لحظه ها و ثانیه هایی که تنهام نزاشتی،ممنون برای اینکه همیشه پیشم بودی بدون اینکه قضاوتم کنی.ممنون برای اینکه منو همینجوری که هستم یا هر جوری که باشم دوست داری:)

به همدیگر عشق بورزیم

همه چیز به طرز احمقانه و مزخرفی به هم مربوط است.

شاید از آن جایی شروع شد که برای دوست داشتنه همدیگر حساب دو دوتا چهارتا باز کردیم.شاید از آن جایی شروع شد که برای دوست داشتن دنبال دلیل گشتیم دنبال وجه تشابه گشتیم و به این بسنده نکردیم که انسانیم و به این بسنده نکردیم که نسبت خویشاوندی داریم و به اینکه مگر توی این دنیا به غیر از همدیگر چه کسی یا چه چیز باارزشی داریم!و فراموش کردیم که اگر یک روزی یک جوری شود که یکی از ما نباشیم آن وقت چه!آن وقتی که ما میمانیم و کلی محبت قلمبه شده که دریغشان کردیم و روی دستمان باد کرده چه!شاید همه چیز از آن جایی شروع شد که دوست داشتن و محبت کردن را بردیم در گروی از هر دست بدهی از همان دست میگیری.و اشتباه گرفتیم فداکاری و از خودگذشتگی را با عشق ورزیدن.یا شاید از آن جایی شروع شد که فکر کردیم اگر کسی خود محور تصمیم میگرد و عمل میکند مربوط به استقلال و عزت نفسش نیست بلکه مربوط به بی مهری و نمک نشناس بودنش است!شاید همه چیز از آنجا شروع شد که یادمان رفت  بی دلیل و بی بهانه عشق بورزیم...

و ما تبدیل شدیم به آدم هایی دچار "کمبود محبت" تبدیل شدیم به آدم هایی افسرده،آدم هایی تنها و در لاک...ما تبدیل شدیم به آدم های تشنه ی محبت.حالا اگر این میان غروری باشد و عزت نفسی ما تبدیل میشویم به بیتفاوت ترین انسان ها در نوع خود!چرا که آدمی اگر درد در مغز استخوانش هم که باشد وقتی مرهم نباشد وقتی طبیب نبیند اگه ذره ای غرور داشته باشد دم نمیزد و تنها چاره میشود ندیدن و جدی نگرفتن درد،که همان بیتفاوتی است.و اینگونه بود که ما تبدیل شدیم به آدم هایی درد کشیده و شکست خورده ای که بی اعتماد شده اند...

اینطور شد که وقتی کسی به ما رسید و به کسی رسیدیم  و به هزار سختی اعتماد کردیم و گذاشتیم وارد زندگیمان شود.خواستیم با او همه چیز را خوب کنیم.خواستیم جور همه ی بلاهایی که سرمان آمده را بکشد.ولی ته مانده ی همان غرور و عزت نفس لعنتی ای که حالا لگد مال هم شده بود نمی خواست و نمی توانست قبول کند این حس نفرت انگیزی که به خودمان پیدا میکردیم را و اینطور شد که گند زدیم توی هر رابطه ای...

همه چیز به طرز احمقانه و مزخرفی به هم مربوط است...


بیتا

باشد که پند گیرند

یکم

فقط یکمی دیگه مونده تا بیخیال شدنم

(4)

وقت هایی بوده که سخت تلاش کرده ام

برای نخواستنت

با خودم تکرار کرده ام که نباید!

نباید زیاد دوستش داشته باشم!

بعد آمده ای 

مرا تسلیم دوست داشتنت کرده ای

مُجابم کردی برای بودنم

برای بودنت...

باشد عزیز روزهای بیتفاوتی

قبول!

من برای تو،

اما...

تو هم برای من؟

فروغ فرخزاد میگه:اگر عشق،عشق باشد.زمان حرف احمقانه ایست.

اونایی که میگن زمان همه چی رو براشون حل کرده یا فکر میکردن عاشق بودن یا به خودشون و بقیه دروغ میگن!

حالت سوم اینه که فروغ اشتباه میکرده....

اینچنینم آرزوست

حسی شبیه به اینکه کسی را دوست داشته باشی که برایش مهم نباشد که  همه ی دنیا بفهمند عاشق توست.

دستت را بگیرد و همه ی شهر را باهم قدم بزنید...

بدی من اینه که به آدما زیادی دلخوش میکنم

برا همین بعدش خیلی میخورن تو ذوقم،

وقتی که میبینم اونقدری که بهشون دلخوش کردم دلمو خوش نمیکنن.

ابرهای آسمانه آنجا

پف پفی تر بود...