اُخرایی

روزهای خوبی نیست!

سخت میگذرد 

بد میگذرد

و دیر!

هر ثانیه اش کش می آید

و تو تمام‌ روز در انتظار این تمام شدن هستی

فردا میرسد 

و این انتظار مضحکِ بی دلیلِ بی معنا تمام نمیشود!

انگار بختکی شده روی روزگارت 

یک حسِ سکون و کرختیِ اسف ناکی مدام درونت ریشه میدواند

و نمیدانی با کدام تیشه میشود به ریشه اش زد  

قبل از آنکه همه ی وجودت را بخشکاند...  

زندگی مشترک آقای محمودی و بانو

ساناز:

من باهات پام،اما مشکل اینه که اخلاق زن تو آشپزخونه رو ندارم.اون چیزی که تو میخوای شتر گاو پلنگه.   شما زن امروزی میخوای با روحیات زن دیروزی.


*مرز تعادل کجاست که همه گمش کردیم؟! چرا از همدیگه راضی نیستیم؟!روی چیزهایی پا فشاری داریم که خودمون باورشون نداریم! ما آدما خیلی پیچیده هستیم،خعلی!

میگویند:

خوش به حالت حتی خم به ابرو نیاوردی ... 

نمی دانند بعضی دردها کمر خم می کنند،

نه ابرو ... !  

فصل ها تکرار میشوند اما تکراری،نه.

همیشه هستند

اما نه میتوان عادت کرد نه خو گرفت.

بعضی چیزها هرچقدر هم کهنه شوند رنگ نمیبازند

بعضی زخم ها تا ابد دنیا درد دارد

امروز 

پیش تو 

بغضم را مثل همیشه خفه کردم

اما باران که بارید

دیگر نمیشد تظاهر کرد

دیگر نمیشد من باشم و تو باشی و باران باشد و نبارم! 

بگویم:"حال من عجیـــــــــــــــب خووووووب است."

امروز

قدر همه ی این یک سال سبک شدم...

 

خیلی ساده ام.پس چرا همیشه درک کردنم انقدر سخته؟!

کم اند آدم های که بفهمند مرا

حرفم را

مقصودم

فکرم 

احساسم را

...

به راستی چرا میان انبوهی از شخصیت های متفاوت،

باز هم این همه تنهایم؟!


کم اند آدم هایی که بفهمند مرا...

خیلی کم!

تلاقی فصل ها

همراه با پاییز

فصل جدیدی در من آغاز شد

فصلی که رنگ و بوی پاییز را هم به ارث برده است

بارانی

خزان 

سرد و غمناک

اما ...

زیبا

رنگارنگ

لذت بخش و پر از احساس!

پاییز شد.

در من هم.


 همه جا مرطوب است.

این سطر ها  بوی نم میدهد

پاییز،

این فصل تازه از زندگی ام،

حتی این شهر!

همه‌ چیز خیس است 

حتی چشم های من...  

به سمت ماندنت راهی نمیشوی چرا

میدونی بدیِ دیدنِ خوابِ اینکه تو زنده شدی و پیشمی چیه؟

اینکه وقتی بیدار میشم نیستی و انگار که دوباره مردی...

باز همون غم

همون درد

همون گریه...

خندیدند

به گمانم دیشب

روح هایمان با هم ملاقات داشتند

یکدیگر را در اغوش کشیدند

بوییدند

بوسیدند

نوازش کردند... 

جسم هایمان چقدر از هم دورند اما!  

یک چیزهایی در من مُرده است...

این روزها بوی کاج میدهم

بوی چوب

این روزها نه میگذارم کسی از نزدیکیم رد شود

نه مسیرهای پر رفت و آمد را انتخاب میکنم

سرم را بالا میگیرم

میبینم

اما نگاه نمیکنم

در میان زرق برق ویترین مغازه ها

میان همهمه ی عابر ها

راه میروم

راه میروم

راه میرم

و همه چیز در پس غباری سنگین کدر میشود

جز موسیقی در حال پخش...

و با خودم فکر میکنم

این منم!

حساس ترین آدم دنیایم

که تبدیل شدم به بیتفاوت ترین و بیخیال ترین آن!

چرا در حوالی من "هیچ چیز" دیگر "مهم" نمیشود؟

تلخ است

و مرا هم تلخ میکند

نگرام که از این تلخی

لذت میبرم!

پرستو عوض زاده

یک شاعر

فقط

توانست چند ده روز

از تکرار علنی ضمیر دوم شخص مفرد

خودداری کند

فقط

توانست

چند ده روز

به سختی نفس بکشد!

یک شاعر

توانست

برای همیشه خودش را فراموش کند

اما

نتوانست تو را...

آاااااخ...تو...

این سطر ها را با لحجه هق هق بخوان!!!