روزایی با بویی شبیه به قهوه سوخته و با رنگی نزدیک به زرد لیمویی

روزایی که باید غمگین یا خوشحال باشی و نیستی...

روزایی که باید عاشق یا متنفر باشی و نیستی...

روزایی که برات فرقی نمیکنه کجا باشی،چی بخوری،چی بپوشی،چطور به نظر بیای...

روزایی که اتفاقات،اجسام،موجودات،حتی تا حدی انسان ها برات بی اهمیت میشه...

روزایی که نمیگی چه نسیم دلچسبی چه پروانه قشنگی چه آسمون آبیی ،یا چه هوای گرمی چه سر و صدایی چه هوای آلوده ای...

روزایه تعفن انگیز بیتفاوتی!!!

وقتی ناراحتی،خوشحالی،عاشقی،متنفری،وقتی نا امیدی یا امیدواری وقتی عصبانی هستی یا نگران،وقتی هر احساسی داشته باشی مثبت یا منفی فرقی نمیکنه.همین که احساسی داری خوبه،خیلی خوب!!!

ولی وقتی بیتفاوتی...فقط بیتفاوتی!

جایی خوندم اینو اما حقیقتیه به هر حال!

دخترایی هستن که همه فکر میکنن مغرورن...

تو جمع میگن میخندن...

دور و برشون پر آدمه...

اما...

به کسی رو نمیدن...

زود عصبی میشن...

تا یه چیزی بهشون میگی تند تند جواب میدن...

همیشه تو اتاقشونن...

اینا رو اذییت نکنید...

اینا همونایین که با آهنگ غمگین گریه میکنن و حتی واسه شخصیتای کارتونی هم دل میسوزونن!

اینا غصه های یواشکی دارن...

صرفا جهت یادآوری 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صرفا جهت یادآوری(امیدوارم این نوشته هیچ وقت به کارم نیاد)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ای اجل! مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست

دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

 از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!

 گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند

 مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

 کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان

چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی

نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

 این ماهی افتاده در تنگ تماشا را 

 پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند  


"فاضل نظری"

گندم هستم ،یک پشت کنکوری

کنکوری به این ریلکسی دیده بودید :|

پنجشنبه گذشته کنکور داشتم

خیلی غریبانه بود :(


کی گفته خوب بودن خوبه؟!

امروز برای اولین بار توی جریان این ماجرا دلم شکست...

ته ته قلبم ترک خوردن رو احساس کردم...

صدای شکاف خوردنشو شنیدم...

و فقط،

باریدم...

اشک ریختن که عنوان نمیخواد!

وقتی یه مسیر یک ساعته تو تاکسی از پنجره بیرون رو نگاه میکنی،آهنگی که توی هندزفری پخش میشه رو زیر لب زمزمه میکنی و بی دلیل،بیصدا گوله گوله اشک میریزی تا مقصد! یعنی یه مرگت هست...

یه کشف تازه!

دیروز فهمیدم لوازم خونه اگه شیک و قشنگ باشن جز دوستداشتنی هایه من هستن! یه ذره دو ذره نه ها،خعلی!!!

قوانین گندمی

باید این قانون تازه را روی لوح قوانین زندگیم حک‌ کنم.

"هیچ کس در زندگیم شانس دوم ندارد!"

چون وقتی به آدم ها شانس دوم میدهی خیال برشان میدارد! چون بلد نیستند از آن استفاده کنند.چون رفتاری میکنند که چندین برابر بار اول میزنند توی ذوقت حتی! چون کبریت میکشند به ته مانده باورت و احساس از دست رفته ات! چون اگر مطمئن نباشی،به یقین میرسانند تو را! این کاریست که آدم ها با شانس دومشان میکنند.پس هیچ وقت،هیچ وقت،هیچ وقت نباید هیچ کس در زندگیتان شانس دوم‌ داشته باشد.
*قدر زر زرگرشناسد!

از یک روزی که تاریخ دقیق اش را نمیدانیم

بعد از همه ی درد کشیدن ها

همه ی غم ها

سختی ها

داغ ها

از دست دادن ها

بعد از همه ی تلاش کردن ها و نرسیدن ها

از یک جایی که نمیدانیم کجاست

از یک روزی که تاریخ دقیق اش را نمیدانیم

یک چیزهای درونمان میمیرد

از دست میرود...

چای مان سرد میشود و نمیفهمیم.

موسیقی تمام میشود و نمیفهمیم.

و حتی نمیفهمیم کی اشکهایمان جاری شد

کی گریه مان بند آمد

و از کی دیگر گریه نکردیم!

از کی عوض شدیم...

دیگر نترسیدیم...

از ته دل نخندیدیم...

و دل نبستیم...

و از کجا به بعد ناگهان 

انقدر پیر شدیم!

چند نکته آموزشی و بی غرض

1.هر چیزی آدابی داره از امر به معروف و نهی از منکر گرفته تا دزدی حتی!(راهنمایی و مشورت و نصیحت هم شامل همین قانون میشه)

2.وقتی آداب چیزی رو بلد نباشید یا رعایت نکنید نتیجه عکس میده.

3.خدا هم که باشید فقط میتونید نظرتو بگید نه بیشتر!آدما هر کدوم حق انتخاب دارن و شما نمیتونید هیچ چیزی رو به هیچ کس تحمیل کنید.

4.هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.

5.اسم هر کار و هر حرفتون رو نزارید نگرانی و دلسوزی.(تو دلسوزی منافع شخص بررسی میشه و با خود شخص صحبت میشه و سعی میشه بهش کمک بشه اما وقتی گردهمایی تشکیل میدید و میشنید به خودتون فکر میکنید و اینکه فرصت پیدا شده تا تفریحی هم بکنید و تخمه  بشکنید و پشت سر طرف حرف بزنید اسمش رو خواهشا دلسوزی نزارید!!!وقتی معنایی لغت رو به این شکل عوض میکنید تن دهخدا تو گور میلرزه حتی!)

6.استیو جابز میگه:یادمان باشد زمان ما محدود است...پس زمانمان را با زندگی کردن در زندگی دیگران هدر ندهیم!


باشد که پند گیرند

ما آدما موجودات خیلی خیلی پیچیده ای هستیم!که شاید در طول خلقت یعنی تا ابدِ دنیا هم مثل ما خلق نشه!

ما آدم ها ادعای عدالت،حقوق اشخاص،برابری،قضاوت صحیح،حق اختیار و تصمیم گیری داریم اما هر روز بارها و بارها حتی در مسائل روزمره و ساده به خودمان اجازه قضاوت ناعدلانه و بدون آگاهی کافی ،بی عدالتی،تعرض به حقوق دیگران،زیر سوال بردن اختیار و تصمیم های افراد را میدهیم!

ما آدم ها ادعای تمدن و روشنفکریمان گوش فلک را کر کرده اما هر روز در نقاب آدمهایی روشنفکر کارهایی با افکار متحجر و فسیل شده ای انجام میدهیم که اشتباه هستند!

ما آدم ها ذره ای برای همنوع خود و اطرافیانمان و نزدیکانمان ارزش قائل نیستیم و موقع انجام کار و تصمیمگیری تنها به خود و منافع خود فکر میکنیم اما مدام دم از نوع دوستی میزنیم و توقع داریم دیگران برای انجام ریز ترین کارها به فکر منافع ما باشند!

ما آدم ها دروغ میگوییم،پشت سر دیگران حرف میزنیم،انتقاد نابجا و ناحق میکنیم،دل میشکنیم،بدون آگاهیِ کامل قضاوت میکنیم ،دزدی میکنیم،فخر میفروشیم،مغرور میشویم و لجبازی میکنیم اما در محافل اجتماعی و روشنفکریمان تمام اعمال خودمان را زیر سوال میبریم و خودمان،خودمان را غلط و زشت و نادرست خطاب میکنیم و ادعا میکنیم که "آن ها" که چنین میکنند ما نیستیم!آنها همیشه فقط همسایه ها،آشنا ها و مردم هستند و ما از هر عیبی مبرا هستیم!

همه چیز برای "ما" خوب است و برای دیگران بد...

"ما" اجازه هر کاری را داریم اما دیگران نه...

"ما" خوبیم و همه بد!

"ما" کار درست را انجام میدیم و همه در حال اشتباه هستند.

خدا تنها و تنها "ما"را هدایت کرده است!!

این تنها "ما" هستیم که همیشه راه درست را انتخاب میکنیم و بقیه در حال اشتباه هستند.

تمام منطق های که با منطق "ما" یکی نباشد غلط است!

تمام عقاید و سلیقه هایی که با "ما" یکی نباشد مفسدانه و غیر اخلاقی است!

"ما" آدم های خوب و مهربان و رستگاری هستیم که جامعه و این دنیا لیاقت "ما"را ندارد و "ما" داریم در این همه زشتی و بدی حرام و تلف میشویم....

ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم که تا ابدِ دنیا شناخته و کشف نخواهیم شد!


*برای بار هزارم هست که در مورد قضاوت مینویسم.تو رو به اونچه که میپرستید با دنیا و آخرت خودتون نکنید این کارو!بقیه آدما رو نمیدونم اما به شخصه یکی از چیزهایی که هیچ وقت نمیبخشم و نمیگذرم ازش همین مسئله قضاوت غلط و نادرستی هست که در موردم بشه.

باشد که پند گیرند!

**خسته شدم از این همه گفتن و از اینکه صدام به هیچ جای دنیا نمیرسه!حالا که هیچ کس صدای منو نمیشنوه شاید بهتر باشه منم دیگه صدای کسی رو نشنوم کم کم صدا ها مبهم میشه و به گوش نمیرسه بعد آدما کم رنگ میشن و به مرور همگی محو میشن...

***من هم عین تمام آدم ها روی زمین خوب نیستم.ما همه نوع بدی از یک نمونه خوب هستیم.نمونه ای به نام "انسان" .

**** محمود نازنینم تولدت آسمانی:)


حس کشدار...

شده حرفتو نفهمن؟

انگار هرچی هم بیشتر تلاش میکنی که متوجهشون کنی کمتر میفهمن و کمتر درک میکنن!!!

آدم یه حس رخوتناکی پیدا میکنه...

(دیازپام)Diazepam

-قرص اعصاب یا آرام بخش میخوری؟

-(تنها لبخند) و در سکوت با خودم فکر میکنم:


نمیخورم چون از بچگی اینجوری تربیت نشدم.چون به فکرم نمیرسه اصلا.چون یاد گرفتم دردو باید تحمل کرد! چون تنها مُسکنی که تا به این سن خورده ام برای رفع سردردم بوده.چون داغ دیدم و آرام بخش نخوردم.گریه کردم،سوختم،داغون شدم،هیچی ازم نموند اما آرام بخش نخوردم!

نمیدونم نزاشتن،نخواستم یا نشد! فقط میدونم راه دستم نیست وگرنه به شدت بهش احتیاج دارم! 

چند وقتیه اعصابِ ناراحتم میزنه به جاهای مختلف،گاهی دستم از کتف از کار میافته،گاهی سرم نبض میگیره از درد! گاهی پلک چشمام هی میپره،تیک میگیره! گاهی پاهام از کار میافته،انقدر درد دارم که ترجیح میدم قطعشون کنم!گاهی انگار اسید خورده باشم درد معده امونمو میبره!

باید در جواب میگفتم:تا مرگ فاصله ای ندارم اما "نه" قرص نمیخورم!شاید برای اینکه یکی دوتا برای درد من کفایت نمیکنه!

سال بلوا/عباس معروفی

*دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم،چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم....

*سالها بعد فهمیدم مردا همه شان بچه اند اما بعضی ها ادای آدم بزرگ ها را در می آورند و نمیشود بهشان اعتماد کرد،به خودشان هم دروغ میگویند...

*ای خدای قهر و آشتی چطور ممکن است روزی روزگاری من بتوانم سرت را بر دامنم بگذارم و موهایت را شانه کنم؟ای خدایی که هرچه دست نیافتنی تر،خداتر!

*مگر نمیشود آدم سال های بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟

*هر جنگی به خاطر صلح درمیگیرد و هر صلحی مقدمه ای ست برای جنگ.

*تقدیر اسب رم کرده ای ست که نمیشود بهش دهنه زد...

*زن ها همیشه مادرند و مرد ها بچه...

*پشت سر هر مرد بزرگی یک زن ایستاده اما پشت سر هیچ زنی ،هرگز مردی نیست...

*گفت:"میدانی اولین بوسه جهان چطور کشف شد؟"
گفت در زمان های بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند.مرد دست هایش به کار بود،تکه نخی را با دندان کند،به زنش گفت بیا این را از لبم بردار و بینداز.زن هم دست هاش به سوزن و وصله بود.آمد که نخ را از لب های مرد بردارد،دید دستش بند است،گفت چکار کنم.ناچار با لب برداشت،شیرین بود.ادامه دادند...

اما...

بعضیا خوب بلدن لاف بزنن!

بگن ما اینطوری هستیم و نباشن!

بگن‌ ما اونطوری نیستیم و باشن!

بگن اینکار میکنیم و نکنن!

بگن اونکارو نمیکنیم و بکنن!

بعضیا خوب بلدن بزنن زیر حرفا و قولاشون!

بعضیا هم خوب بلدن حرفای قشنگ بزنن و عمل زشت کنن!

بعضیا هم کلا کلکسیون دارن!!!

اما

تو رو به هر چه معتقدی 

نکن خواهر من.

نکن برادر من.

نکن.


?who is volunteer

من از همین تریبون از دوستانی که اینجا رو میخونن و ماشین دارن خواهش میکنم یکی قبول زحمت کنه فردا بیاد چنان بکوبه به من که دیگه چشم باز نکنم لطفا!!! هرکی داوطلب بود بگه هماهنگ کنیم.

خستم،میفهمی؟خسته!!!

بگو خُب

اون روزی که انداختم تو سرازیری خیابون اصلی و بیخیال منتظر تاکسی موندن شدمو خوب یادمه.

من همه روزا خوب یادم میمونه(من آدم خاطره بازیم.من آدمی هستم که حتی حرفا و جمله ها با رعایتِ طرز و لحن بیانشون یادم میمونه!چشم و ذهن لعنتی من یه دوربین فیلم برداری لعنتیه که تمام زاویه های لعنتی اتفاقای لعنتی رو ثبت میکنه!)

اون روزی که با "میم" و "سین" دالون بهشت قرار داشتمو خوب یادمه.

اون روزی که بین گام های بلند و تندم اومدی.

اون روزی که پشت عینک دودیم ظاهر شدی.

اون روزی که بهم در عطرتو دادی!

اون روزی که بین آواز خوندم اومدی.

یادمه چی میخوندم:

(پروردگار مست که مست از شراب شد.

کار از همان دقیقه اول خراب شد.

آدم بیافرید که آدم بماند در این جهان.

آدم نشد که مایه رنج و عذاب شد.)

یادمه چی پوشیده بودم.

چی پوشیده بودی.

و حتی یادمه از زیر کدوم درخت داشتم رد میشدم وقتی برای اولین بار وارد دنیای من شدی(هرچند هیج وقت سر این مسئله توافق نداشتیم تو درخت دیگه ای رو نشون میدادی وقتی میخواستی بگی منو اولین بار کجا دیدی اما انگشت اشاره تو مثل من به سمت درختا نبود شاید من تنها دیونه ای باشم که روی درختا نشونه میزارم مطمئنا تو وقتی میگفتی: «اونجا همو دیدیم.» داشتی خیابون،جدول،آسفالت یا یه همچین چیزایی رو نشون میدادی یا حتی خیلی کلی تر مثلا:انبوهی از اجسام و جانداران بی حرکت رو با انگشت نشونه میرفتی)

خیلی چیزای دیگه هم یادمه....حرفات....کارات....صدات....نگات.....

هایلات من از اون روز این جمله ست:«اگه بگی برو،میرم.»

انموقع گفتم: «برو»

نرفتی....و رسید به اینجا......

یه اشتباه رو دوبار تکرار نکن!

این بار،امروز،بازم میگم: «برو»

«بگو خُب»

روزهای تلخ تری در راه است...

تنفر که شاخ و دم ندارد! 

یک روز میرسد که میبینی، 

تو را متنفر کرده است!!!

در حد یه فرضیه

آدم ها یک حس امدادگر و کمک دهنده درونشون دارن بعضی ها بیشتر بعضی ها کمتر خیلی وقتا این حس برای کمک به خودمونه نه کمک به طرف مقابل (البته شاید خیلی وقتا هم اینطور نباشه)

برای مثال کمک مالی میکنی به کسی برای خرید جهیزیه، خونه یا حتی کمکای کوچیک. قسمتی از این کمک های برای بر طرف کردن مشکل فرد هست .قسمت عظیمی هم برای بر طرف کردن نیاز خودت به همدلی ، امداد،خوب بودن،احساس خوبی نسبت به خود داشتن و خیلی چیزای دیگه یا مثلا مببینی یکی ناراحته میری سمتش که کمکش کنی.یه قسمتی از این کار برای نگرانیت نسبت به طرف هست یه قسمتی برای اینکه واقعا از ناراحتیش ناراحتی و بازم قسمت عظیمی برای تامین نیاز های روحی روانی خودته. بعد که جواب و واکنشی که میخوای رو ازش نمیگیری ، مثلا اون باهات همکاری نکنه یا بدقلق باشه و بداخلاق تو ناراحت میشی و واکنش نشون میدی .چون اونطور که توقع داشتی به نیازات پاسخ داده نشده و ازت تشکر نشده و فکر میکنی قدرتو نمیدونن در حالی که اگر تو اون لحظه تنها هدف و اصلی ترین بخش "کمک کردن" بود این اتفاق نمیافتاد چون تو سعی میکردی چیزی که به فرد ناراحت ارامش و خوشحالی میده و اون بهش احتیاج داره رو انجام بدی و براش فراهم کنی نه اون کاری که خودت بهش احتیاج داری و بهت حس بهتری میده.


*داستان پیرزن کوری که اصلا نمیخواست از خیابون رد بشه اما عده ای اصرار شدید داشتن که تو این امر بهش کمک کنن رو به خاطر بیارید.

**یکی میگفت: "محبت "ه درست باید متناسب با فرد محبت گیرنده باشه نه محبت دهنده.

***اگه کاری که میکنید از ته دله و برای خوشحالی طرف مقابل ببینید اون چی میخواد و به چی احتیاج داره و همونو براش بکنید نه اینکه چیزی و کاری که خودتون صلاح میبینید یا دوست دارید.حالا شاید شما بخوایید دنیا رو هم بهش بدید وقتی اون به چیز دیگه ای احتیاج داره دنیا به چه دردش میخوره!!!

****یه نکته دیگه که هیچ ارتباطی با این پست نداره اینه که:

"خوبی که از حد بگذرد،نادان خیال بد کند"

خیلی که خوب باشید و خوبی کنید خیال ورشون میداره سوارتون میشن.یهو به خودتون میایید میبینید کار از این حرفا گذشته و باید بکوبید از نو بسازید!


*قسمتی از پست"آدم ها تمام نمیشوند" از وبلاگ"خرمالوی سیاه"

باور کردنی نیست...

باید خطشو روشن نگه داری

بعد از گذشت سه سال هنوز باید خطشو روشن نگه داری

باید سیم کارتشو بزاری تو یه گوشی که همیشه تو دسترس باشه

بعد از سه سال هنوز کسایی هستن که زنگ بزنن سراغشو بگیرن.بخوان صداشو بشنون.حالشو بپرسن.باهاش خاطرات خدمت و دوره سربازی رو مرور کنن و از ته دل بخندن.بعد از سه سال هنوز کسایی هستن که وقتی از تو فون بوک موبایلشون شمارشو انتخاب میکنن و پشت خط به صدای بوق خوردن گوش میکنن و منتظر هستن، توقع دارن صدای بَشاششو اونطرف خط بشنون و باهاش حرف بزنن.

بعد از سه سال باید خطشو روشن نگه داری که به همچین آدمایه منتظری خبر مرگشو بدی و بهشون بگی که دیگه نیست!

که تعجب و بهت رو از عکس العمل و صداشون تشخیص بدی و یاد خودت بیافتی و با خودت فکر کنی هیچ کس هیچ وقت به تو نگفت که "محمود سه سال پیش فوت کرده" اصلا اون شب هیچ کس نیومد بهت واضح بگه که محمود مرده و دیگه نیست!فقط شنیدی که تصادف کرده.

همه مسیر توی جاده دلت تیکه پاره میشد و شواهد و رفتار آدما و حرفاشونو نمیدی!خودتو میزدی به اون راه و فقط آرزو میکردی دعا میکردی زنده باشه!هیچ کس هیچ وقت بهت نگفت که مرده.

جمع شدن آدما تو خونتو میدی و باور نمیکردی.....گریه هاشونو میدی و باور نمیکردی.....تو میدونستی تصادف کرده لااقل اگه زنده باشه باید بری بیمارستان اما بردنت خونه و بازم باور نمیکردی........به محض رسیدن به خونه تک تک اتاقا و گوشه کنار خونه رو دنبالش میگشتی و باور نمیکردی.......منتظر بودی جنازشو بیارن خونه و باور نمیکردی.........تو دلت آرزو میکردی وقتی اومد مثل همیشه با پاهای خودش از در بیاد تو و وقتی نیومد باور نمیکردی.........توی کفن دیدیش و تن سردشو بوسیدی و باور نمیکردی..........گذاشتنش تو قبرو روش خاک ریختنو باور نمیکردی..........یک هفته بعد از مرگش کارت پایان خدمتش اومد درخونه و باید شیرینی میداد اما دیگه نبودو باور نمیکردی.....

سه سال گذشته و هنوز هم گاهی باور نمیکنی.....

از خوشبختی های دنیا

اینکه به پنجر اتاقت توری بزنی بعد بازش کنی باد بپیچه توی اتاق موهاتو به بازی بگیره.

بعد بنشینی پشت پنجره برای حشره های موزی ای که پشت توری تحصن کردند زبون دراز کنی و بگی دیگه نمیزارم حقمو و خونمو بخورید!

بعله،دقیقا تا همین حد!!!