یه کتابی میخوندم به اسم "بیرون ذهن من" داستان دختری به اسم ملودی بود خلاصه اش این بود که:

اگر ملودی فقط می‌توانست به دیگران بگوید که چه چیزهایی می‌داند و چه فکرهایی می‌کند، همه‌چیز تغییر می‌کرد.اما این اتفاق نمی‌افتد، چون ملودی نمی‌تواند حرف بزند. نمی‌تواند راه برود. نمی‌تواند بنویسد. او درون ذهن خودش گیر کرده و همین باعث می‌شود که بخواهد از این حصار بیرون بپرد. 

همش با خودم میگفتم چقدر دردناک باید باشه که با کلمات و مفاهیم آشنا باشی اما نتونی هیچ ارتباطی از این هیچ طریقی برقرار کنی .

چند روزی هست که میکرفون گوشیم خراب شده آدما زنگ میزنن بهشون گوش میدم اما  حرفی نمیتونم بزنم و هر چی هم بگم اونا نمیشنون. درسته حتی یه در صد هم شبیه به زندگی "ملودی" نیست. اما منُ یاد اون داستان و حال هوام موقع خوندن اون کتاب انداخت.... برای من که همه ی کسایی که حرفی باهاشون داشته باشم و بخوام باهاشون حرف بزنم از من دور هستن و تنها راه ارتباطم همین گوشیه خیلی خیلی سخته...

پ.ن: حتی بدتر از وقتیه که تو  اوج صحبت شارژت تموم میشه...


سی یو تو نایت:)))

 کامان مَن.....دیگه داری میترسونیم !

آی مین ریلی؟؟؟دیگه هر شب میای به خوابم!؟

 اگه چیزی میخوای بهم بفهمونی یه جوری بگو که متوجه بشم‌.

اُکی؟


من بیست پنج سال دارم و حدود چهار ساله دارم تنها توی یه شهر دیگه دور از خانواده زندگی میکنم.امروز دکتر گفت روز جراحی رضایت پدر یا همسر لازمه پس نیازه که باشن حتما.و من به پسران هیجده ساله و شوهرانی فکر میکنم که نیاز به اجازه هیچکس ندارن چون بالغ هستن و ما زن ها....ما زن ها در این جامعه هیچ وقت بالغ نمیشویم!

پ.ن:چقدرم متناسب با مناسبات تقویم