میدونی؟ اوج خودخواهی و غرور و بی رحمیه 

اوج  بی حرمتی به تمام لحظه های خوبی که با یه نفر داشتیه وقتی یه طرفه و به تنهایی برای تموم شدن یک چیزه دونفره تصمیم گرفته میشه بدون اینکه نفر دوم حتی دلیلشو بدونه حتی اگر حق کاملا با نفر اول باشه.

 فال میگه” حرفایی پشتت بوده که به ناحق بوده و در واقع دچار سوتفاهم شدن”

امیدوارم اینجوری باشه :)

چون این دقیقا همون چیزیه که توی دل خودم ازش مطمئنم :)

این که میگن

 رویاتونو به کسی نگید وگرنه یه روز میبینید در حالی که دست رویاتونو گرفته از کنارتون رد میشه

واقعیت داره.

نگید رویاهاتونو به کسی 

آدمایی که خلاقیت ندارن

آدمایی که برای خودشون رویایی ندارن 

آدمایی که حسودن

آدمایی که چشمشون به جای زندگی خودشون دنبال دست و دل بقیه س 

،حتی به رویاهای کوچیک شما هم رحم نمیکنن

در عرض چند ماه یا حتی چند روز چقد زندگی  میتونه زیر و رو یا حتی متفاوت بشه ! اینکه میگن حول حالنا راسته.یهو همه چی دگرگون میشه و میچرخه یه روی دیگه از خودش نشون میده حالا گاهی درجهت منفی گاهی هم میشه احسن الحال....

منتظرم

انتظار اگه طولانی بشه رسیدن رو کم لطف و بی ارزش میکنه.

منتظرم و هر کسی یه صبری داره 

۱۳ مهر

فک میکنی هر سال چیزی عوض میشه یا بهتر میشه؟ 

نه

بدتر میشه که بهتر نمیشه

حالا دقیقا شیش سال شده 

۲۱۹۰ روز 

میفهمی یعنی چی؟

اندر احوالات مهر

یه روزایی مخصوص خودآزاری هستن.یعنی از صبح که بلند میشی به چیزایی فک میکنی که نباید و همون لحظه که چشم باز میکنی میفهمی که امروز از اون روزاست.به همه ی چیزای بد فکر میکنی به همه ی چیزایی که گذشته و دوسشون نداشتی به همه ی چیزایی که اتفاق نیافته و میخواستیشون  به دیروز و امروز فردات و همه ناخوشایندی هاشون و برای من اوج روزای خودآزاریم مرور مهر ۱۳۹۰ مرور روزایی که بودی روزایی که رفتی روزایی که دیگه نبودی.انگار که دنیارو با مرز روزای قبل تو و بعد تو بسنجم و ببینم.خیلی وقتا طاقت نمیارم تا تهش پیش برم حس میکنم اگه ادامه بدم دیوونه میشم و یهو انگار که کتابیو وسط خوندن رها کنی فقط میگذرم ازش اما یه وقتایی اونقدر حالم بده که سیستم دفاعیم کار نمیکنه که مراقب خودم باشم از اول تا اخر ادامه میدم همه چیو با جزئیات ،تصویر به تصویر مرور میکنم سکانس اول از اونجایی شروع میشه که کنار مامان خونه ی خاله لیلا خوابیدم ،نصفه شبه،با ترس از خواب میپرم،دایی حسن بالاسرمون وایستاده،هیچی نمیگه و صدای جیغ و گریه مامان که پشت هم سوال میپرسه.تا آخر...

هیچ وقت همشو به زبون نیاوردم هیچ وقت همشو ننوشتم شاید اگه مینوشتمش. تموم میشد. یک بار برای همیشه. ولی این مرور کردن طعمش مثل روز اوله و همیشه تازه س ...

چجوری تونستیم بریم اونجا بزاریمش زیر خاک  و بیاییم خونه؟ چجوری هنوز زنده ایم؟؟؟

از اونجایی که هیچوقت توی تلگرام گروه و کانالی نداشتم و ندارم و عموما حتی عضو هم نمیشم و همچنین تغییراتی که جدیدا در رابطه با اینستا تصمیم  گرفتم ایجاد کنم .احتمالا دوباره اینجا فعال تر میشم  همیشه گفتم اخرین جایی که ازش دست میکشم عطرگندم خواهد بود . بلاخره اخه اینجا خونه ی امن منه :)