زرت

مستر "یک عاشق"

یه آدرس اینترنی بدید لطفا میخوام عکس سفارشیتونو با کیفیت عالی براتون بفرستم.

جججججججججججججججججج

این روزا شخصیت ها هم باید سانسور بشن

یه عزیزی خیلی قشنگ گفت

باید خودمونو سانسور کنیم

باید خودمو برای اونایی که نمیتونن خود واقعی ما رو بپذیرن و دوست داشته باشن اما عزیزانمون هستن و دوسشون داریم و وابستشون هستیم ،سانسور کنیم.

حرفای مگو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از آداب روزه داری و روزه نداری

در جامعه ای زندگی می‌کنیم که همه دارن به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کنند و در فیس بوک  اعلام می‌کنند که روزه می گیرند یا نه. بعد مثلا تو توی فیس بوک می فهمی همون دخترپسربازه هست که  هرشب با یکیه؛ اون هم روزه می گیره چون هرشب با یکی بودن و روزه گرفتن مقوله‌های جدایی هستن. بعد از اونور می فهمی اونی که خیلی هم محجبه است و اینا کلا به این چیزا اعتقاد نداره.هیچی دیگه خیلی خوبیم ؛ خودمون اعتقاداتمون رو اعلام می کنیم با اینکه هیشکی اسلحه نذاشته زیر گلومون که اعتراف کنید به عقایدتون.

خواستم بگم یه چیزایی نه دین ؛‌نه  قانون؛ نه اجباره. یه چیزهایی هست به اسم فرهنگ که درست بشو نیست. خودمون وظیفه ی خودمون می دونیم اعتقاداتمون رو به بقیه بگیم چون به هرحال مهمه تو زندگی هم سرک بکشیم؛ دور همیم خب. بعد اگر کسی مخالف ما بود سینه شرحه شرحه کنیم که جامعه دموکراته  دوست داشتم بنویسم؛ این اعتقاد خودمه که چی کار می کنم مگه من تو زندگی شما دخالت کردم
اینه دیگه.حالا یه هفته ی اول اینطور می گذره که به بقیه توضیح بدی روزه می گیری یا نه و جوابت هرچی بود دهنت صافه .

*آلما توکل/وبلاگ خرمالوی سیاه
**در کل آدمای پر ادعایی هستیم که همه ی حرفامون در حد ادعا باقی میمونه.اصن میخوام بدونم از معبود و اعتقادات آدم مگه شخصی تر هم داریم؟انقدر کنجکاوی های بی دلیل واقعا برای چی؟!

توپوست خودم نمیگنجم که وبلاگم تو بلاگفا نیست واقعا نمیگنجمااااا 

از طرفی هر روز حرص میخورم که اون همه وبلاگای خوبو خیلی وقته نخوندم به خاطر مشکل بلاگفا.

به امید اینکه زودتر درست بشه....

نبش قبر

میخواستم برم.میخواستم برم جشنواره مثل همیشه از سر خط سوار شوم یا با بی ار تی برم امام حسین از اونجا شهدا،میخواستم برم مترو امام و از کنار ساندویچی هایدایی که ازش بوی فلافل میاد رد بشم،برم پارک شهر،برم پونزده خرداد.برم بازار ،بشینم دم داد سرا رفت و آمد آدم ها را نگاه کنم، برم هفت تیر و بین مانتو فروشی ها بگردم دنبال یه مانتو بلند و تیره رنگ و از هیچ کدومشون خوشم نیاد.میخواستم برم امامزاده صالح سبک بشم،نذرکنم....میخواستم برم شریعتی از ایستگاه مترو که اومدم بیرون برم اون سمت خیابون برم جلوی در مطب وایستم و نگاه کنم به جایی که یه روزی امید داشتم زندگیمو برگردونه.برم ولیعصر،انقلاب.میخواستم برم نقش قبر کنم خاطرات رو...همه ی این یک سال میخواستم برم و هر بار با خودم گفتم نه،نرو،الان وقتش نیست.و همه ی این مدت توی دلم نگه داشتم که چقدر احتیاج دارم به این نبش قبر!اما حالا یک سال شده بود حالا وقتش رسیده بود.
وقتش بود خودم رو محک بزنم.وقتش بود ببینم چقدر زانوهام شل میشه.وقتش بود ببینم‌ چقدر اشک میریزم..... 
فکر میکنه به ولگردی عادت کردم،به هرز بودن،به چرخ زدن های بی دلیل،به.... 
باید روی پیشونیم حک کنم،چیزهایی هست که نمیدانید! 

*هیچ جای این ماجرا عجیب و غریب نبود.کاری نبود که دفعه اول بخوام‌انجامش بدم.جایی که دفعه اولم میخوام برم.هیچ چیز خارق العاده ای وجود نداشت.اما خب آدما کاری ندارن تو داری چیکار میکنی و چی میگی آدما نمیشنونت اون چیزی رو میشنون که میخوان و اون رفتاری رو میکنن که از قبل به صورت پیش فرض توسط فکر خودشون و طرز تفکرشون نسبت به فرد مقابل براشون تعریف شده! 
من توی یه شهر دیگه تنها ،هیچ ممنوعیتی برام وجود نداره جز وجدان و چهارچوب های خودم.پس اگه بخوام دلیلی نداره بخوام کارایی که متوجهشون نشی رو بیارم اینجا. 

**امشب فهمیدم درست فکر میکردم. 
این شهر این خونه جای برگشتن نیست! 
جایی که از ازل تا ابد توش متهم و گناهکارم!

فاجعه ی دیگر ننوشتن

داشتم فکر میکردم که تازگی ها کمتر از ناراحتی ها دغدغه ها و غصه هایم مینویسم.و بعد فکر کردم که‌ کلا کمتر مینویسم و بعدترش شروع کردم و پست قبل را نوشتم.

دیروز فکر میکردم شاید وقتی این اتفاق وحشتناکِ کمتر نوشتن میافتد که دیگر حتی از نوشتن هم خسته شده باشی و حس کنی حالت را خوب تر نمیکند.وقتی که از صبح تا شب سر جمع سی جمله هم‌ حرف نزده باشی و پیش خودت فکر کرده باشی تا کی قرار است با نوشتن خودم را گول بزنم و سرگرم کنم؟

و بعدترش فکر کردم که نکند یک روزی اتفاق فاجعه انگیز دیگر ننوشتن رخ دهد!


خب مثلا که چی؟!

روزهای خوبی بود که گذشت
خیلی خوب بود
اما
عمرش کوتاه بود
دو سه ماهی بیشتر تاب نیاورد
فهمیدم حتی اگر تمام سعیت را بکنی.اگر تمام انرژی که داری را بگذری تا خوش باشی تا به چیزاهایی که اذییتت میکنند فکر نکنی آخرش کسایی هستن که با جمله های طعنه آمیزی مثل:خیلی داره بهت خوش میگذره.
ما رو دیگه فیلم نکن.
تو که همش داری حال میکنی و ....
دوباره برت گردونن به روزایی کزاییِ حال بد داشتن.و انتقام حال بد خودشونو از تو بگیرن.و بهت یادآوری کنن که حتی اگه خودتو بکشیم نمیتونی بیشتر از سه ماه مث آدمای عادی یا حتی فقط مثل "آدم" زندگی کنی.آدمایی که بهت یادآوری میکنن این روزای خوبت به زودی تموم میشه و این حال خوب موندگار نیست و قراره دوباره برگردی به همون نقطه ای که بودی و اینطوری تو رو وادار میکنن که برا خاطر چند ماه ناقبل خوشی عزا بگیری.
چون آدمایی هستن که از نظرشون حال خوب داشتن تو گناه،
خوش گذشتن بهت حرومه و باید طبق قوانین زندگی اونا قوانین زندگیتو وضع کنی چون به یه سری مسائل غیر قابل بیان تو محکومی! محکومی به این سبک زندگی کردن!
فقط خواستم بگم به دلایل نامعلومی بعد از یه مدت حال خوب داشتن دوباره برگشتم به روزای همیشگی...غمی نیست لااقل الان میدونم چه طعمی داره...

خوندم:

مراقب آدم های آرام زندگیتان باشید، 
 آنهایی که گوش میدهند، 
دیرتر غمگین میشوند، 
سخت عصبانی میشوند، 
طولانی دوستتان دارند، 
کم عاشق میشوند، 
مهربانی بلدند،حواسشان به شماست ، ... 
آنها همانهایی هستند که اگر دلشان بشکند، 
دیگرنیستند، 
نه اینکه کم باشند 
 دیگر نیستند.

مهم نی کی همیشه آخرش یه جور تموم میشه

خلاصه اش میشود اینکه در نود درصد مواقع آدم ها در برخورد اول با من،توجهشان جلب میشود، بعد برایشان عادی میشوم و بعد تر وقتی کمی صمیمی تر و اشنا تر شدیم و بیشتر شناخت پیدا کردن نسبت به من،جذبم میشوند و اگر مذکر باشند در نهایت عاشق!
نه اینکه خیلی خوب باشم،نه اینکه خیلی خوشگل باشم یا اینکه خودم را خیلی قبول داشته باشم،نه!
ولی فکر میکنم یک‌چیزی در من وجود دارد که اطرافیانم آن قطعه گمشده ی درونشان را در من میبینند شاید...نمیدانم...
نه اینکه چیز خوبی باشد ها،نه! برعکس! اصلا خوب نیست.اما تجربه این را به من ثابت کرده.
مجاورت من با هر پسری در نهایت منجر به ابراز علاقه اش میشود.حالا از انواع مختلف کشککی،جدی،جنون گرفته تا الی آخر...(و شاید کلا همه ی اینا غلط باشه و مشکل جامعه مریض ما باشه و این آدما بر هر کی برسن انقد زود عاشق بشن و ربطی هم اصن به من نداشته باشه)
قبل ترها در چنین مواقعی میرفتم.
همه چیزی را ول میکردم و میرفتم.
آدم ها را،جمع ها را،کلاس ها،کار ها و.... فرار میکردم چون نمیدانستم این چیزی نیست که بشه ازش فرار کنم چون نمیدانستم همیشه دنبالم خواهد آمد.
هر بار با این فکر که دیگه این اتفاق نمیافته میرفتم اما باز هم و باز هم و باز هم تکرار میشد.
از یه جایی به بعد یاد گرفتم رفتن چیزی رو لااقل برای من تغییر نمیده و اگه همیشه بخوام برم دیگه جایی برای موندن برام باقی نمیمونه.یاد گرفتم چطور کنار بیام و چطور برخورد کنم و چطور آدم های زندگیم را نگه دارم البته به روش خودم!

حس مشترکی بین همه ی زن ها

مواقعی هم هست که آدم چمدان هایش را برای رفتن نمی بندد؛ بلکه می خواهد طرف مقابل را بترساند. 
زن ها، همۀ زن ها برای یکبار هم که در زندگانیشان شده چمدان هایشان را بسته اند. 
آدم این کار را می کند که نگهش دارند.

-دریانورد جبل الطارق / مارگارت دوراس

ترجمه: پرویز شهدی

پرستو عوض زاده

حافظه سلولی یک سری از آدم ها 
پر است از سکوت های فاصله دار 
و  
مهربانی های زیرپوستی بی فاصله 

حافظه سلولی آن سری های باقی مانده  
پر است از مفاهیم روزمرگی 

حافظه سلولی من پر است از..... 


من نتوانستم...

آدم باید یک بار هم که شده
اونی که رفته و گند زده به زندگیش را دوباره ببیند !
مهم نیست کجا باشد و چطوری
اما بهترست در یک قرار باشد درست وسط یک کافه...
نه گوشه باشید نه دور از دید همونجایی که هیچکس نمی نشیند...
و همیشه صندلیهایش خالیه خالی ست!

خلاصه اش کنم
باید حرف بزنی...گریه کنی...ضجه بزنی...فحش بدی...داد بزنی !
 
اما بلاخره یک بار هم که شده باید حرفهایت را بزنی
همون حرفایی که هیچ وقت نگفتی و کینه شد لامصب
همون حرفهایی که هر شب اشک شد و ریخت و مُرد...
 
باید حرف بزنی
و وقت بگذاری تا او هم حرفایش را بزند
همان دادها بد و بیراه ها و فحش ها را
نه تو قضاوت و دفاع کنی و نه او...
بعد هم وقتی حرفهایتان تمام شد
هر کسی پول چیزی که حتی نخورده را حساب کند...
پالتو و کیفش را بر دارد و بایستد و چند ثانیه بهم نگاه کند
و لای حس غریبگی بی آنکه خداحافظی کند آرام برود ...
آدم باید بلاخره یک بار هم که شده اینکار را بکند
تا بتواند شاید یک عمر راحت و بی گریه شبها بخوابد
من نتوانستم . تو شاید بتوانی...

دختری...

دختری در بند دیروز ها
در گیرودار افکاری گره خورده در گره ابروانش
دلتنگی هایش را زیر بغل میزند
و همه ی غم هایش 
همه ی دلتنگی هایش را
پشت سنگینی نگاهش
قفل سکوت میبندد

بیتا