عصبانیت

من عصبانی هستم.

 سال هاست که عصبانی هستم و اعصبانیت حسی نیست که بشود مدت زیادی در خود نگه داشت. باید تخلیه شود.،بروز داده شود و تمام شود! با این حال من سال هاست که عصبانی هستم و هیچ چیز نتوانسته از حجم این حس کم کند. 

حس میکنم حقم خورده شده.بهم بی احترامی شده.خیانت شده.باهام بد رفتاری شده.ازم سواستفاده شده.حرفمو،حالمو نفهمیدن.درکم نکردن.بهم بی حرمتی شده.برام ارزش قائل نشدن.اونطور که لایقش بودم باهام رفتار نشده.در حقم ناعدالتی شده و..... 

من تمام این سال ها پُرم از حس های منفی و عصبانیتی که نتونستم سر کسی فریادش بزنم من پُرم از نفرت و انزجاری که هیچ وقت به هیچکس ابرازش نکردم! 

این عصبانیته مچاله شده در من ازم آدمی صبور،در لاک،آروم و غمگین ساخته.

آتشفشانی خاموش... 

من عصبانی هستم. 

بُریدم از زندگی و ازش عصبانی هستم! 

بابت تمام آن سال ها و این سال ها... 

بابت تمام آن ماه ها که گذشت و این روزها که نمیگذرد... 

من قدر دانه دانه ی شن های ساعت شنی عمرم از سرنوشت و دنیا زمین و زمان شاکیم! 

من عصبانی هستم و "عصبانیت" اسمی است که به تازگی بعد از گذر این همه سال توانستم روی احساسم بزارم.


بیتا

90/7/13

فرقی نمیکنه چند سال گذشته باشه.یه روزایی هست که از خواب بلند میشی و انگار تمام وجودت خالی شده باشه انگار تازه فهمیده باشی چی شده انگار تازه بهت خبر داده باشن صبح که چشاتو باز میکنی،"دلتنگی"!

تمام روز کلافه ای ،بغض داری،هی چشات از اشک پر میشه هی جلوی سرازیر شدنشو میگیری،هی بغض میکنی هی انگار که داری یه سنگ بزرگ قورت میدی بغضتو میخوری،بی حوصه ای ،بی حالی هرجا میری به هر کاری خودتو سرگرم میکنی باز برمیگردی تو تختو کز میکنی زیر پتو .تازه هم که از خواب بیدار شده باشی  باز میخوابی چون بیداری عذاب آوره برات.دلت میخواد پاره بشه از دلتنگی،از غم،از حس کمبودش،نداشتنش...

غروب که شد دیگه کم میاری جلوی این همه غم این همه بغض این همه اشک ،بی صدا،یه جوری که کسی نفهمی زار میزنی ،ضجه میزنی اما بی صدا،بی صدا ضجه زدنو خوب یاد گرفتی بعد یه بار که بغضت شکست دیگه مدام میشکنه هی خودتو جمو جور میکنی چند دقیقه بعد باز بغضت میشکنه و اشک میریزی...و چیزایی که از توی ذهنت رد میشن و یادآوری میشن برات دیوونه کننده س!

خیلی خوبه که همه قرمزی چشاتو میزارن رو حساب خارش  همیشگیشون و نمیپرسن چی شده؟گریه کردی؟و تو مجبور نیستی به کسی که درکی از این مسئله نداره توضیح بدی که چرا با وجود گذر این سال ها هنوز این غم برات مثل روز اوله و هنوز هر روز بیشتر از قبل دلتنگی!

*پنج سال گذشت....


بیتا

نبودی ...تمام جملاتم معکوس شد.تو آنی بودی که اینگونه نبودی

مراجعه شود به پست "کاش باشی...":

http://atregandom.blogsky.com/1395/01/11/post-687/%DA%A9%D8%A7%D8%B4-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%DB%8C-

*درج لینک طبق معمول ارور میده

نامه ای به "او"

به نام خدا
سلام.
دلتنگم.
بیا.

و نپرسیدم از این خویش

از این وجدان در آخر روز

من چه کردم که شعف انگیزم در دل تو؟

من چه کردم امروز؟

من چه کردم امروز؟