چرا؟؟!!

یه سوال دارم .

چرا..........................................؟؟؟؟؟؟!!!!!!


کاش یه نفر باشه که جواب همه چرا های عالمو بده.اون وقت چه قدر از مشغله های ذهنی ادم کم می شد.اون وقت ادما فرصت داشتن برای به چیزای خوب فکر کردن،حرفای خوب زدن.واسه همدیگرو دیدن،دیگران رو دوست داشتن.واسه خندیدن،قهقه زدن.واسه قشنگ دیدن،زیبا بودن.اگر فرصت برای این همه درستی ها بود شاید،دیگه کسی غلط نمی کرد،گریه نمی کرد،بد نمی کرد،زشت نمی شد.

شاید کسی.......

خاطرات

من گرفتن فیلم و برای ثبت خاطره ها خیلی بیش تر از عکس دوست دارم .وقتی از یه اتفاق عکس می گیرم یه لحظه خاص رو ثبت می کنم تا هر وقت که نگاهش می کنم یاد اون اتفاق بیافتم اما وقتی از یه اتفاق فیلم می گیرم دارم تمام ثانیه ها رو ثبت می کنم با دیدن اون فیلم تنها اون اتفاق برام یاد اوری نمی شه بلکه تمام ادما با تمام خصوصیاتشون میاد تو نظرم.خنده ،گریه ،صدا،طرز حرف زدن ،شوخی کردن،حتی مدل حرکت دستو ........

و این احساس وقتی خیلی خاص می شه که مدت هاست کسی رو که توی فیلم هستش ندیدی .دلت لک زده واسه صداش واسه حرف زدنش واسه خنده هاش که ناخواسته مجبور می شدی باهاش بخندی واسه تمام رفتار های حتی خیلی خیلی کوچیکش.

اون وقت از دل تنگی زیاد دوست دارم سرمو محکم بکوبی یه جای که دیگه هیچی نفهمم که نفهمم اون نیستو من هستم اون نیست و تنها چیزی که ازش مونده یه عالمه خاطره یه عالمه عکس وفیلم.که نمی دونم باید باهاشون چیکار کنم؟؟!!

بعضی وقتا می گم کاش با فشار دادن یه دکمه تمام خاطراتی که نمی خواستم پاک می شد اما وقتی تنها چیزی که ازش دارم خاطرهست..............

سرنوشت

نمی دونم واقعا سرنوشت ،تقدیر ،قسمت ،مصلحت هیچکدوم وجود داره یا نه؟

این که می گن خواست خدا یعنی چی؟

اصلا ما از کجا باید بفهمیم خواست خدا چیه؟وقتی میگن هر چی قسمت باشه.منظور چی ؟کی قسمت و تعیین می کنه ؟ما ادما که هر وقت بخوایم هر کار که دلمون بخواد می کنیم .

اخه خواست خدا و مصلحت با یه تابلو تو گردنشون که اسمشون روش نوشته شده باشه نمیان سر راه ما تا اونا رو بشناسیم و بدونیم مصلحت ما تو چی قرار داره!!!!!!

یه جمله معروف میگه:درد من تنهایی نیست .بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت،بی عرضگی را صبر،و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می دانند.

اصلا نمی دونم این جمله درست یا نه؟

با من سفر کن

گاهی اینقدر دلتنگت هستم که دلم می خواهد نامت را پشت هم و بی فاصله بر روی کاغذ بنویسم.

اما مگر با کاغذ می شود زندگی کرد؟

می خواهم به جایی سفر کنم که می گویند شهر عشق است و جای عشاق.از تو خواهش می کنم با من سفر کن تا دلم را پیش تو جا نگذارم .مگر می شود در شهر عشق بی دل عاشقی کرد؟

این روز ها درونم را هر چه جست و جو می کنم چیزی جز یک حفره تاریک و ژرف نمی بینم.نمی دانم چرا!!!اما تمام چیز های اطرافم در حاله ای از غبار قرار گرفته اند.

و تنها چیزی که برایم واضح مانده تنهایی من است.

تکیه گاه من

یه چیزی که هیچ وقت فکرشُ نمی‌کردم به این زودی بهش برسم این بود که تو این سن بشینمُ گاهی ناخودآگاه نفس‌های عمیق از ته دل بکشم... واسه کشیدنشون حالا زود بود ...!!!! خـــــیــــلی زود

هنوز هم دلم تنگ میشود برای محض حرف زدنت و برای تکیه کلامهایت که نمی دانستی فقط کلام تو نبود من هم به آنها تکیه داده بودم...