دوربین لبخندم

میگفت صدای قشنگی داری،وقتی با متانت حرف میزنی دوست دارم زمان نگذرد و من تا ابد گوش دهم.
میگفت چشم هایت راز عجیبی دارد، زل زدن بهشان را تاب نمی آورم در حالی که هیچ وقت از نگاه کردنشان سیر نمیشوم.میگفت غم عجیبی درون چشم هایت هست که مرا اغوا میکند.
او خیلی چیزها میگفت...
من تنها لبخند تشکر آمیزی میزدم ک لپ راستم را چال می انداخت.
او همه ی آن چیزهایی که گفت فراموش کرد،من همه را به یاد دارم اما.
هر لبخندی که میزدم خالق عکسی بود از دریچه چال روی لپم‌ که او و حرف هایش  را ثبت میکرد.
او اما تنها آن چیزی را میگفت که در آن لحظه از ذهنش عبور میکرد.
شاید حرف هایش حقیقت بود شاید هم بازی با کلمات را خوب بلد بود.
من روی حرف هایش حساب میکردم اما.
روی تک تک حرف هایش که او فراموش کرد و من به یاد دارم.
تو بگو،تکلیف این عکس ها چه میشود؟

یک روزی که زیر پتو کز کردی از این پهلو به آن پهلو میشوی و تصمیم میگیری دیگر دوستش نداشته باشی.

روزهای ژلوفنی

یه خاطره هایی هست که تو تاریخ های خاص میاد سراغ آدم و این چرخه هر سال تکرار میشه.

یه روز خاص تو تقویم،اعیاد،مناسبت ها،ایام محرم،ماه رمضون،جشن،عزاداری و... 

مثلا نزدیک عید که میشه یاد خاطره هایی میافتی که نباید!

بعد هی مدام مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشن حال خوبتو بد میکنن حال بدتو بدتر و.... 

باید با این خاطره ها چیکار کرد؟

باید ریختشون دور؟

اگه تنها چیزی که داری خاطره باشه چی؟

باید نگهشون داشت؟

اگه تنها چیزی که بهت میدن حال خراب باشه چی؟

و یه آدمایی تو زندگیت هستن که تو رو یاد کسایی میندازن که نباید!

باید با این آدما چیکار کرد؟

عجیب سخت است حال روزگارم،عجیب!

اگر برگ ها پژمرده شوند، چه سود دریغ بسیار را...

خیلی وقته کسی رو ندیدم که حس کنم آدم عمیقیه.که حس کنم از روابطش با آدما چیزی بیشتر از گپ و گفت ساده و خنده و شوخی بر طرف کردن نیازهای روحی و جسمیش میخواد.که حس کنم دنبال اینه که منو بشناسه،کشفم کنه،درکم کنه.و اجازه بده منم خوده واقعیشو بشناسم.
کسی که سطحی نباشه و دنبال روابط سطحی نگرده و منظورم از کلمه سطحی اصلا چیز بدی نیست! 
منظورم فقط اینه،که چیزی بیشتر از دیگران از دنیا و آدماش بخواد. 
دلم آشنایی با یه همچین شخصیتی رو میخواد. 
مهم نیست جنسیتش چی باشه. 
مهم اینه که لازمه بدونم هنوزم همچین آدمایی وجود دارن.

کدوم درمان جواب میده؟

یه وقتایی آدم احساس میکنه رسیده به بمب بست.نمیدونه چی میخواد  ولی میدونه از چیزی که داره و شرایط فعلی راضی نیست.
احساس میکنم همه ی تصمیماتم و سیایت هایی که داشتم غلط بوده.احساس میکنم تو رابطم با همه آدمای اطرافم حتی خوانوادم شکست خوردم.از هر دری که وارد میشم از هر مسیری که میرم تهش اون نتیجه ای رو که میخوام نمیگیرم.و این خیلی درد آوره.
وقتی کسی که تمام عمرت خالصانه دوسش داشتی و بی ریا ترین عشق و نسبت بهش داشتی اما بعد از بیست و یک سال حرفی بهت بزنه که همه ی عمرتو ببره زیر سوال! وقتی به خودت میای و میبینی هیچ کدوم از احساسا و کارات کافی نبوده چه فایده؟
وقتی یکی رو بی نهایت دوست داشته باشی و هر کاری براش بکنی اما اون نبینه،نفهمه،قدر ندونه و تو بمونی و ناکامی این همه عشق چه فایده؟
وقتی با کلی شکست پناه میاری به کسی و صادقانه ترین روزا رو باهاش میگذرونی اما برای اون این روزا و تو هیچ ارزشی نداره چه فایده؟
وقتی ‌کسی که فکر میکردی اگه تو دنیا یه نفر هست که تو رو درک میکنه و عقایدت و تفاوت هات رو میپذیره اما بعد از اتفاقاتی اونم همون برچسبی رو بهت میزنه و همون توقعاتی رو ازت داره که بقیه دارن چه فایده؟
من به شدت احساس ناکامی و شکست میکنم.
از هر دری و هر سمتی رونده و مونده شدم.
نمیدونم کجا اشتباه کردم.
اصن نمیدونم اشتباه کردم؟
چرا هر کاری که میکنم تهش خوب تموم نمیشه؟
من نگران آینده نگران فردا ها هستم...
من خستم از پایانای تلخ...

بودنت فرق داشت

 نبودنت هم  

 با دیگر نبودن ها فرق دارد

 طوری نیستی  

 که انگار همه ی عمر بوده ای  


بیتا

غم مرگ برادر را برادر مرده میداند

باز هم خوابت را دیدم 
هر چند تو حتی چشم باز نکردی که مرا ببینی اما من سیر نگاهت کردم 
سیر در آغوش کشدمت 
بوسیدمت 
و تو لبخند میزدی و مثل همیشه روی لبت یادگار شیطنت نوجوانیت خودنمایی میکرد:) 
تو چشم باز نکردی 
زبان هم 
اما با هم چه حرفا که نزدیم... 
خواستم بروم ضجه بزنم نبودنت را  
دستم را گرفتی نشاندی کنارت  
و گفتی خسته شدی از گریه هایمان. 
گفتی بی تابی هایمان زمین گیرت کرده است و تو رفته ای تا آسمانی باشی... 
چه کنیم که دوستت داشتیم؟دوستت داریم؟ 
مگر دوست داشتنی بودن تو دست ما بود که حالا گله میکنی از دلتنگیمان؟! 
رفتنت چطور؟ 
تمام مدت سوالی که توی ذهنم بود این بود که چرا تنت اینقدر سالم است که چرا اینقدر خوبی؟مگر نه اینکه سه سال پیش گردنبند و اِن یکادت را دراوردن غسلت دادند تو را کفن پوشانیدند و من صورتت را بوسیدم و تا همین امروز نه گردنبندت از گردن من جدا شده نه سردی صورتت از لب هایم!؟مگر نه اینکه تو را گذاشتند توی قبر و همراه خروار ها خاطره ی خوب دفن کردند در آن لحظه هایی که من در ذهنم نمیگنجید خانه بدون تو یعنی چه؟! 
پس چرا یک مو از سرت کم نشده بود؟ 
فقط کمی خاکی بودی،توی چشم های همیشه نیمه بازی که موقع خواب داشتی کمی خاک بود مثل همان لحظه که اخرین بار نوازشت کردم بوسیدمت و خداحافظی کردیم.مثل همان لحظه که تُربت بین پلک هایت بود. 
باز هم خوابت را دیدم 
تو اما میخندیدی

بیتا
از همان لبخند های بی صدای پر از محبتت که دلم را گرم میکرد. 
هیچ وقت خنده از لب هایت نیافتاد 
حتی توی خواب هایم 



بی شوخی نمیشد نری؟جات خیلیخالیه... 
هنوزم گاهی وقتی برام اتفاقی میافته،از اون دست اتفاقا که فقط تو ازشون باخبر بودی پیش خودم میگم برم برا محمود تعریف کنم. 
خیلی با معرفتی... 
هنوزم کلی خاطره هامونو مرور میکنم،گاهی میخندم،گاهی بغض گلومو میگیره... 
هنوزم بعضی وقتا بد بهت احتیاج دارم... 
هنوزم میگم داداش بزرگتر داشتن نعمته... 
هنوزم دلم میخواد داشته باشمت... 
هنوزم هیچ کس جاتو پر نمیکنه... 
هنوزم دلتنگتم لعنتی!

life of pie

این فیلم برای من خیلی جالب بود.

فیلمی که توش پدرِ پیسین معتقده توی چند صد سال اخیر علم نسبت به دین کارای خیلی بیشتری انجام داده.و اعتقاد به دین خاصی نداره اما به پسرش چیزی رو تحمیل نمیکنه و اجازه میده خودش مسیرشو پیدا کنه و به پیشین میگه اگه به چیزی اعتقاد داشته باشی که من موافقشم نباشم خیلی بهتر از اینه که همه چیز رو کور کورانه بپذیری و مادری که به خدایان اجداد خودش معتقده و فکر میکنه علم شاید بتونه درباره ی دنیای اطرافمون چیزایی بیشتری بهمون یاد بده اما درباره ی روح و قلب آدما نه.اما اونم اجازه میده پسرش خودش مسیر زندگی و اعتقادش رو پیدا کنه و هر دو نه تنها اونو محدود نمیکنن بلکه راهنمایشم میکنن!

و پیسین که انتخاب میکنه هندویی باشه که غسل تعمید بشه و نماز بخونه و داستان نجات پیدا کردنش از غرق شدن کشتی که همه خانوادشو تو اون‌حادثه  از دست داد رو طوری تعریف کنه که آدما به خدا ایمان بیارن!


*پیسین یه جایی از فیلم میگه:فکر میکنم زندگی در نهایت همین رها کردن ها و فراموش کردنه.ولی چیزی که بیشتر از همه درد آوره،اینه که فرصت خداحافظی کردن نداشته باشی.


*ما به خدا اعتقاد داشته باشیم یا نه هیچ وقت متوجه نمیشیم دلیل اتفاقاتی که توی داستان زندگی برای هر کدوم از ما میافته چیه،ما خوانوادمون و عزیزانمون رو از دست میدیم،و سختی میکشیم و..... اما اون داستانی قشنگ تره و ازش لذت میبریم که توش به وجود خدا ایمان داشته باشیم. 


عشق دوم

زندگی قبل تو با من بد بود
سرد و خسته بین مردم بودم
من به هر کسی رسیدم غم داشت
من همیشه عشق دوم بودم
یه نفر قبل من اینجا بوده
که من از خاطره هاش ترسیدم
این گناه من نبوده که تو رو 
یکمی دیرتر از اون دیدم
تو با من باش و یه کاری کن 
بره یادش از دنیای دیونه ی من
بزار این خونه بهم حسی بده 
که بشه صداش کنم خونه ی من 
توی عکسی که ازش جا مونده
خیره میشمو دلم میلرزه
چی تو این نگاه غمگین دیدی
که به خنده های من می ارزه
تو نمیتونی برای من یکی
به غریبگی مردم باشی
حق بده من سخت میگیرم به تو
اخه سخته عشق دوم باشی
اگه چند سال زودتر میدیدمت
از گذشتت دیگه وحشتی نبود
اولین عشق تو میشدم اگه
اگه این زمان لعنتی نبود

نمیدونم چی بگم :'(

*بعضی وقتا...کاش این بعضی وقتا های لعنتی نبود!
*آدمی که زبونتو نمیفهمه میتونه به نوعی عذاب الهی باشه!
*یکم شعور و شخصیت چیز خوبیه،سعی کنید کم هم شده،ولی داشته باشید!
*کاش همه ی آدما سطح فکریشون به جایی رسیده بود که جواب محبتو با محبت بدن.اگه نمیدن لااقل گاز نگیرن!

بخت برگشته

برای بختم گریستم

نه برای خودم

دلم برایش میسوزد

مدام به بخت دیگران نگاه میکند و حسرت میخورد.

از چشمانش میخوانم که میگوید:گناه من چیست که باید بخت این آدم باشم؟!

بختم آرزو میکند مال کسی دیگر بود.

برای بختم گریستم که گیر من افتاده.

نمیدانم اگر رهایش کنم و برم بخت کسی بهتر از من میشود یا نه،نمیدانم اگر برم او هم با من میمرد یا نه!

اما میدانم خیلی از آرزو هایش پایمال شده،میدانم خیلی چیزها دلش میخواسته و بهشان نرسیده.

میدانم بخت خوبی داشتم که گیر آدم بدی افتاده و....

بختم از من راضی نیست،من از او.


بیتا


فروید

چه جرأتی پیدا میکند انسان

وقتی میفهمد دوستش دارند.

دلم تنگ شده

و او این را نمیفهمد

او نمیفهمد دوست داشتن یعنی چه.


بیتا

خسته ام...


خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی,
بشنود یک نفر از نامزدش دل برده...
 مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی,
 که به پرونده ی جرم دخترش برخورده... 

 خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ , 
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است ...
خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق,
 که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است...

خسته مثل پدری که پسر معتادش,
 غرق در درد خماری شده فریاد زده...
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس,
 پسرش پیش زنش بر سر او داد زده...

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم,
 دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است...
 مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند,
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است...

خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه,
 که کسی غیر پرستار سراغش نرود...
 خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که ,
 عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود...

خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید,
 غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است...
 شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید,
 در پی معجزه ای راهی مشهد شده است

کینه ای نیستم اما گاهی باید انتقام جو بود!

آدم ها باید انتقام بگیرند
از کسی که باعث میشود بعد از او ،بر خلاف میلشان سرگرمی هایشان را،تفریح ها،طرز فکرها،سلایق شان،ظاهرشان را و مهم تر از همه موسیقی های مورد علاقه شان عوض کنند.
آدم ها باید انتفام بگیرند از کسی که باعث میشود دیگر خودشان نباشند.
باید انتقام بگیرند،گاهی حتی با حذف فیزیکی!