نقش خیالی می کشم فال دوامی میزنم


    یارم چو قدح به دست گیرد    

بازار بتان شکست گیرد

 هر کس که بدید چشم او گفت 

کو محتسبی که دست گیرد 

               در بحر فتاده ام چو ماهی               

تا یار مرا به شست گیرد

                          در پاش فتاده ام به زاری                           

ایا بود ان که دست گیرد

                          خرم دل انکه همچو حافظ                           

جامی ز می الست گیرد

                            

بشنو از نی چون شکایت می کند از جدایی ها حکایت می کند


خدایا احساس غربت می کنم.انگار مدت هاست از جایی که بهش تعلق دارم دور موندم.احساس می کنم خیلی فاصله گرفتم از اونجا که باید باشم.خدا غم غربت گرفته منو چرا منو از خودت ،از بهشتت ،جدا کردی من به زمین تعلق ندارم ،منو برگردون.

یه همچین ادم مریضیم من

تا حالا شده بخوای از توی ماهیتابه روی اجاق گاز دزدکی سیب زمینی سرخ کرده برداری دستت بخوره بهش بسوزه،خیلیم بسوزه،ولی حتی یک ذره هم پشیمون نشی من الان یه همچین حسی دارم

تا حالا شده بخوای کلاس مهمه فردارو بپیچونی اما نه ناراحت باشی نه عذاب وجدان داشته باشی من الان یه همچین حسی دارم

می بینید با چه ادم مریضی طرف هستید!!!!؟؟؟؟

سوار بر چرخ و فلک اشتباهات

گاهی بعضی از ما سوار بر چرخه ی تکراری اشتباهاتمان شده ایم.بی آنکه متوجه باشیم این مسیر تکراریست و بارها و بارها این مناظر یکنواخت را دیده ایم.نتایج کارهای اشتباهمان درست جلوی دیدگانمان دوباره و دوباره نقش می بندند و ما حتی لحظه ای به ان فکر نمی کنیم که چرا؟؟؟!!!

بعضی از ما متوجه نمی شویم که اشتباهاتمان ممکن است جبران ناپذیر باشد وجالب اینجاست که گاهی  هزینه ی اشتباهاتمان را شخص دیگری خواهد پرداخت .شخصی به جز ما که دچار اشتباه هستیم،شخصی که چوب اشتباهات ما را می خورد،و گاهی اون شخص از روی اجبار یا فداکاری،خاموش،هزینه های سنگین اشتباهات ما را پرداخت می کند.

و ما هنوز هم بر چرخ و فلک اشتباهاتمان سواریم.........

خیالت +

غصه نخور.......کنار امده ام با نبودنت........باور کن........دلم باور کرده که دیگر تو را ندارد........نگران دلم نباش،حالش خوب است........

تنها می توانم بگویم که دوستت دارم به همان اندازه که خودت می دانی وبس.

فقط  گاهی جای خالیت خودش را به رخم می کشد.




چه خوب که سر به هوا شدم

امروز داشتم مسیر کوتاهی رو پیدا می رفتم .سرم پایین بود و به ریتم راه رفتنم نگاه می کردم .نگاهم افتاد به کتونی های سفیدم که تند و تند جاشونو با هم عوض می کردن ،با دیدنشون یاد فیلم کتونی سفید افتادم .دوست ندارم به نتیجه زحمت دیگران توهین کنم، برای همین فقط میگم فیلم خوبی نبود .همینجوری که این فکرا داشتن توی ذهنم دنبال هم می کردن، با خودم گفتم سرمو بلند کنم شاید یاد چیز بهتری بیافتم. نگاهم افتاد به اسمون، صاف صاف بود .حتی یه لکه ی سفید ابرم به چشمم نخورد .ابی ابی ،از همون ابی های اسمونی.یاد خدا افتادم.فهمیدم بعضی وقتا سر به هوایی بد نیست.


دنیای بی رحم

متنفرم از این دنیا ،از دنیای که نه میشه توش یه جنین پنج ماهرو نگه داشت نه یه جوون بیست و دو ساله.دنیایی که سهم ادما فقط از دست دادنه.متنفرم از دنیایی که رسم تا کردن با ادماش بی رحمی و بی مهریه.متنفرم متنفر...

قاصدک

 از بچگی همینجوری بودم یه باور که وقتی خیلی کوچیک بودم در من وجود داشت.حتی یادم نیست از کجا به این باور رسیدم.همیشه وقتی یه قاصدک میبینم لبخند ناخوداگاهی به اندازه ی پهنای صورتم روی چهرم میشینه که اگه کسی توی اون لحظه منو ببینه بعید نیست فکر کنه که دختره دیونه شده بیخودی میخنده

بدو بدو میرم قاصدک رو میگیرم بین دستام نه خیلی محکم ،اندازه ای که بتونم ببرمش نزدیک صورتمو و ارزمو در گوشش بگم.بعد با تمام وجود فوتی می کنم و توی هوا رهاش میکنم اگه یه وقت قاصدک جلوی چشمم بیافته روی زمین واقعا ناراحت میشم.بعضی وقتا هم بهش میگم بره اون کسی که من نمیدونم کیه اما میدونم یه روزی پیداش می کنم سلام منو برسونه.

شاید به نظر بچگانه بیاد اما من این باور بچگانه رو خیلی دوست دارم و خدارو شکر می کنم که هنوزم بعضی وقتا احساس بچگی می کنم. ارزو می کنم  این بعضی وقتا رو هرگز از دست ندم.

کاش خیلی از باورمون هنوز بچگانه بود،پاک و خالص و معصومانه.

 


یک سال گذشت

امروز اخرین کارت دعوتم نوشتم.جزء مسخره ترین کارای بود که توی زندگیم انجام دادم جزء کارای که مجبورم کردن انجام بدم،اخه کس دیگه ای نبود.

که چی اخه مهمونی بدیم،کارت پخش کنیم،همرو دعوت کنیم ،که اهای ملت بدونین ما یک ساله که عزیزترینمون رو از دست دادیم،یک ساله که ندیدیمش،یک ساله که صدای خنده هاشو نشنیدیم و.......یک ساله گذشته و ما فقط تونستیم گذران زندگیو ببینیم،که این یکسال با محمود بی محمود،با ما بی ما،خوب،بد،عالی یا افتضاح می گذره و حتی یک ثانیه هم برای هیچ احدالناسی نمیایسته.

وقتی اخرین کارتو نوشتم دستامو گذاشتم روی میزو سرمو بین دستام قایم کردم به سختی جلوی اشکام که نمیدونم چرا اسرار عجیبی داشتن که صورتمو لمس کنن گرفتم.بابام که منو دید بعد تشکری که زیر لب کرد و به نظرم اومد نیازی بهش نبود،شروع کرد پشتمو ماساژ دادن شاید فکر کرده بود خسته شدم.اره خو درست فکر کرده بود خیلی خیلی خستم اما خستگیم طوری نبود که با ماساژ دادن رفع بشه شاید حتی خسته ترمم می کرد برای همین بدون توجه به کارش راهمو کشیدمو رفتم توی اتاقم پناهگاه خستگیهام.همیشه ارزو می کردم کاش هیچ وقت اون روزا رو تجربه نمیکردم کاش اون اتفاقها هیچ وقت نمیشد جزء خاطرات زندگیم،اون موقع دست خودم نبود.اما حالا چی!!این روزا رو که دارم خودم میسازم،اخه چرا؟؟!!!چرا راحت نمیشیم از رسومات احمقانه چرا یاد نمیگیریم برای خودمون زندگی کنیم؟؟!تا کی باید به میل دیگران رفتار کنیم در حالی که خودمون از رفتارمون لذت نمیبریم که هیچ زجرم می کشیم.


پ.ن:اگه با این پست مخالفت بشه اصلا ناراحت نمیشم چون می دونم اگه حس رو تجربه نکرده باشی درک کردنش محاله.



سوره ی عشق

خدایا!

جای سوره ای به نام عشق در قرآن خالیست که اینگونه آغاز گردد.

قسم به روزی که قلبت را می شکنن و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت.


روزای کزایی

یه روزای میشه ادم پشت هم بد میاره نمیدونم چرا !!فکر کن از صبح تا غروب خونه تنها باشی .به خاطر مشکلی که مدتیه ذهنتو بیشتر مشغول خودش کرده اعصابت خط خطی باشه، بغضم داشته باشی!بعد سر موضوع بیخودی هم دعوات شده باشه ،از طرفی هم کارات همه روی هم مونده باشن، این وسط دلت هوای مشهدو زیارتم بکنه ،بعد تو تلوزیون هم هی حرمو نشون بده !!همون موقع هم کاسه از دستت بیوفته بشکنه! خوب نباید بشینی وسط شیشه خورده ها یک ساعت تموم زار زار گریه کنی؟؟؟؟!!!!