تاریخ تکرار میشود

امروز تو اومدی و یه دلخوشی به زندگیم اضافه شد....

تولدت مبارک امیرعباس من :)

ژوان هریس

آدمایی که از رابطه های طولانی میان بیرون خطرناکن،چون اونا میدونن میشه یه چیزایی رو از دست داد و نمرد!

...

فکر میکنم بیشتر از اینکه فکرم پرتجربه و سن و سال دار باشه دلم پیر.....

دلم پیر شد و من نفهمیدم....


بیتا

چیز زیادیه یعنی؟

آدمی که منو بشناسه بفهمه و قابل اعتماد باشه....

بودن همچین آدمی میتونه از خوشبختی ها باشه!

و نبودنش غمگینانست.خیلی خیلی غمگینانه.


تابوت

حتی جنازه ام 

از سر این روز ها زیاد است.


بیتا

رویا پیرزاد

من یکی

تا حالا از قول های مردانه خیری ندیدم.

اگر خیلی مردی قول زنانه بده....

شِت

میدونید چه حالی دارم؟

حال آدمی که یه گوهی خورده،حالا مجبوره تا تهشو بخوره تا کثافت کاریش نمونه.

دقیقا در همین حد!

دلم،

به زندگی خوش نیست.

نصیحت گندمی

یکسری حقیقت ها در مورد خودتان وجود دارد که اگر با بقیه درمیان بگذارید دید آنها را نسبت به خودتان خراب میکنید و ممکن است چه‌ فکرها که راجع به شما نکنند.حالا ممکن است اگر در شرایط و محیط یکسان باشید آنها هم دست به همان کاری بزنند که شما زدید ها! اما خب یادتان باشد که آدما همیشه قضاوت کردن آن هم از نوع بدون فکرش را بیشتر از هر چیزی بلدند به همین خاطر با گفتن این حقیقت ها شما میشوید آدم بد داستان.

هیچ وقت و هیچ وقت و هیچ وقت این نوع از حقایق زندگیتان را به هیچکس نگویید.

و تازه از وقتی بدبختی شروع میشود و حس رقت انگیز از خود متنفر بودن سراغتان می آید که در این مورد استثنا قائل شوید!


بیتا

بغض

با تو مرگ و بدون تو مرگ است

عشق را هیچ انتخابی نیست

یه وقتایی یه نفر بهتون بدی میکنه یه بدی خیلی بزرگ اما اونقدری که باید از اون رفتارش ناراحت نمیشین

یه وقتایی هم یه نفر بهتون بدی میکنه حتی خیلی کوچیک اما خیلی ناراحت میشین،دلتون میشکنه....

دلیلش "توقع" ه

آدما وقتی از کسی که ازش توقع ندارن ناراحت میشن دلشون چندین برابر میشکنه.

و به نظر من توقع تو قالب و حدود خاص و منطقی اصلا چیز بدی نیست!


بیتا

چند وقت یه بار با خودم تکرار میکنم

شاتوت

انار

لیمو شیرین

اما نمیدونم چرا هنوز اینکارو میکنم!


آدم عاشقی کردن

من آدم عشق ورزیدن هستم

آدم عاشق شدن

آدم دوست داشتن همه چیز و همه کس

من آدم تنهایی های نفس گیر نیستم!

کم می آورم

خفه میشوم

یک عالمه عشق و احسای قلمبه میشود توی حلقم 

من آدم دوست داشتن و دوست داشته شدن هستم

باید کسی را دوست داشته باشم 

یا بهتر بگویم

باید کسی را که دوستم دارد دوست داشته باشم

و حالا

احساس ناکارآمد بودن میکنم.


بیتا

تنهایی یعنی

خیال بَرَت دارد،

زمین نگذاردت.

انگار حرف دل همه ی ماست

دقیقا همین جملات تو ذهنم بود شده بود یه پست چرکنویس،همین الان دیدم یکی قبل من نوشته حرفای دل منو.


*همیشه بچه تر که بودم فکر می کردم 20 سالگی چه دوره خوبی خواهد بود...

لباس های رنگی و شادی های وصف ناپذیر و کافه ها وموزه ها و دنیا گردی که نه حداقل ایران گردی یا ته ته اش تهران گردی های بی دغدغه 
دورانِ مجردی و دانشجویی و خوش گذران و احتمالا هم کمی کله شق و نترس و "مستقل" و دور همی هایِ... و ...و...
و مسئولیت کسی رو هم که به دوش نداری...
و خلاصه از هفت دولت ازاد خواهی بود...
دوران 20 سالگی از راه رسید ، دوران دانشجویی و استقلال "طلبی"(البته فقط و فقط در مرحله طلبیده شدن باقی ماند و هیچ وقت به وصال نرسید) و...
نمی دانم کِی شد که فهمیدم انگار 20 ساله ها بیشتر از انچه باید می فهمند ،بیشتر از انچه باید عاقلند ، بیشتر از انچه باید رنج می کشند...
بعد از مکاشفات فراوان به این نتیجه رسیدم که همه ی اینا به دهه ی هفتادی بودن بر می گردد...
بعد از مکاشفات فراوانتر فهمیدم که بیست سالگی دهه شصتی ها و حتی دهه ی پنجاهی ها هم این گونه نبوده اکثرا...
دوز مسئولیت پذیری دهه ی هفتادی ها حداقل انهایی که اطراف من هستند بیش از حد بالاست،چرا من روزی روزگاری فکر می کردم در بیست سالگی مسئولیتی به گردن نخواهیم داشت؟؟!!!
دوز عقلانیت ما ده ی هفتادی ها بیش از حد بالاست، چرا روزی فکر می کردم بیست سالگی دوران کله شقی است ؟!
چرا در بیست سالگی عاقل بار امدیم و همیشه تا 10 قدم جلوترمان جلو چشممان بوده؟!!
چرا فکر می کردم بیست سالگی دوران بی دغدغه گی است و چرا در بیست سالگی به اوج خانم بودن رسیدیم؟؟؟به اوج عزت نفس؟؟؟
دهه ی هفتادی ها اکثرا انطور که پدرها و مادر ها انتظارش را داشتند بار نیامدند،برای خودشان خط فکری احداث کردند و ان طور که پدرها و مادرها انتظارش را داشتند انها را مرجع تقلید خود قرار ندادند.
ما جوان های امروزی می فهمیم که یک پدر یک مادر یک بزرگتر چقدر می تواند نگران فرزند کوچک خودش باشد،اما مشکل از اینجا شروع می شود که فقط خود ما می فهمییم که دیگر از دوران کوچکی خارج شده ایم، فقط خودمان می فهمیم که ما هم زمان نمی توانیم همان چیزی که خودمان و شما و ایشان می خواهند باشیم...
ما می فهمیم به همان اندازه که خودمان می انگاریم که راهمان درست است شما می انگارید غلط محض است ولی محض رضای خدا بیایید و راضی نشوید که ما20 سال دیگر را به حسرت خوردن برای روزهایی که می توانستیم چیزی که می خواهیم باشیم و  لذت ببریم ولی نشد ،بگذرانیم.
بیایید و باور کنید بچه هایتان بزرگ شده اند و دیگر تا حدودی می توانند روی پای خودشان بایستند ...
بیایید و شما هم بدانید ما دهه ی هفتادی ها در ده نود به مرحله ای رسیدیم که شاید باید در صده ی چهارم به ان می رسیدیم...
بیایید و بدانید ما دهه هفتادی ها روزهایمان به جوانی کردن و خوشی های جوانی نمی گذرد و ما در بیست سالگی به مرحله ای از دغدغه رسیده ایم که شاید فرموش کردیم جوان بودنمان را...
ما جوانی نمی کنیم، عاشق نمی شویم ، ریسک نمی کنیم، خطر نداریم، مهمانی نمی رویم، ناز و عشوه نداریم در بیست سالگی ما در اوج عاقل بودن به سر می بریم... 
ما در بیست سالگی از زود فهمیدنمان رنج میکشیم،از زیاد فهمیدنمان رنج می کشیم، از مستقل نشدنمان رنج می کشیم..
مهسا تقوی

صرفا جهت اطلاع

دوستان عزیزی که لطف میکنید پیغام میزارید تو قسمت تماس با من،باید یا آدرس ایمیل بزارید یا آدرس وبلاگتونو،تا بتونم محبتتونو جبران کنم و جواب بدم.

ممنون :)


بس که احمقم من

من به ظاهر آدم مرموزی هستم.

و این باعث میشه آدما در مورد کنجکاو بشن.کجکاوی باعث میشه سعی کنن بهم نزدیک بشن.و من همیشه‌ی خدا اونقدر ساده و احمق هستم که وا میدم.

و همین وا دادن خودش باید دلیلی بشه برای اینکه متوجه بشن من نه مرموزم نه آب زیرکاه اما خب عموما اینطوری نمیشه و صداقت بیش از حدم که از سادگی بیش از حدمه کار دستم میده.

همه ی آدما یواشکی هایی برای خودشون دارن بدون استثنا من آدمی هستم که یواشکیمو با دیگران تقسیم میکنم و همیشه ضربه میبینم.

همیشه بهم ثابت میشه که آدما در واقع به زبون میگن دوست دارن حقیقتو بشنون اما ته قلبشون دوست دارن دروغ بشنون و من هر بار بازم حقیقتو میگم.

من آدمی هستم پایبند به انسانیت،معرفت،شعور،مروت،نجابت و معبودم و  من آدمی هستم که اشتباه قضاوت میشم.

تجربه ثابت کرده نهایتا منطقم بر من غلبه میکنه

بودنت خوب است

خیلی خوب

و نبودنت بد

خیلی بد

اما منطقم همیشه ساز مخالف میزند برایم


بیتا


امروز از اون روزاست

یه روزایی هست که مدام عطرت،بوی تنت توی مشامم میپیچه و کلافم میکنه.حتی نمیدونم از کجا میاد و چرا!

اما میدونم از این روزا متنفرم

روزایی که منو تا حد مرگ دلتنگ میکنه اما تو نیستی!

نیستی و نمیتونی باشی...


بیتا

حقیقتیه خب!!!

*اگر با دیگران یک حرف و با من صد سخن گوید

نیارم تاب خواهم آن سخن را هم به من گوید  


**مرحبا همت قومی که چو دلبر گیرند 

به جز از دلبر خود از همه دل برگیرند  

کوچه شفیعی پلاک ۱

*یک روز از تابستان خود را چگونه گذرانده اید؟با خودآزاری کردن:/


**یک سال گذشت، مترو امام عوض شده بود.خیلی چیزاش عوض شده بود از همه بیشتر نمازخونش که بزرگتر شده بود چشممو گرفت...

شهدا و حوالیش اما مثل سابق بود البته فقط ظاهرش نه حال و هواش....تمای شهر بوی باهم نبودن ما رو میداد.حال و هوای همه ی شهر غم آلود بود خیلی غم آلود.

توی گوشم زمزمه های علیرضا آذر ،توی گلوم یه بغض به بزرگی شهر ،چشایی که شهرو نگاه میکرد و همه جا فقط دنبال یه چهره ی  میگشت و یه ذهن خسته از مرور خاطرات ریز و درشت!


خودم کردم که لعنت بر خودم باد!

همیشه گفتم که وقتی فکر میکنی رابطه ای ،کاری،جریانی تمام شده باید گذاشت  رفت و دیگه برنگشت!

اما خیلی وقتا هست که نمیتونم اینکارو بکنم.خیلی وقتا میدونم راهی که میرم غلطه اما بازم میرم،پای عواقبش وایمیستمو میرم تا تهش.

بعضی وقت ها هست که نمیخوای جریان یه دوستی عوض بشه و تمایل پیدا کنه به سمتی دیگه اما به قدر کافی قدرت مانور تو اون جریان رو نداری کنترل از دست تو خارج میشه و توهر چقدر سعی میکنی سکان رو محکم نگه داری فایده ای نداره حالا اگه نهایتا تلاشات جواب بده و جریان برگرده به حالت اول دیگه فایده ای نداره.چون یهو میبینی هیچ چیز مثل اول نیست حتی اگه تو مثل اول باشی! میبینی طرف عوض شده آدما و شرایط عوض شدن ،اتفافاتی افتاده که نباید! و دیگه نمیشه مثل گذشته ادمه داد چون اونا نمیتونن حتی اگه تو بتونی!

دقیقا همینجاست که خارش گلو میگیری و با خودت فکر میکنی.یعنی این جریان دوستی قابل احیاست یا دیگه کاری از دست هیچکی بر نمیاد و فقط باید برای برگشتن اعلائم حیاتیش دعا کرد؟

یا باید قید همه چیز رو زد و رفت!


*اینکه میگن همیشه که باشی دلشونو میزنی راسته.هر وقت بهتون گفتن آدم پایه ای هستی بترس از روزی که پشت سرت بگن آویزونه بعله،اینجوریاست....

**یه متنی میخوندم یه قسمتش این بود که کلا خیلی وصف حاله:

(همیشه در زنگی ما یک‌نفر آمده هر چه دوست و آشنا داشتیم‌ جمع کرده برده.دوست و آشنا های ما هم همیشه اماده ی جمع شدن و برداشته شدن و برده شدن هستند.اصلا هر کا با ما دوست میشود یک دوستی صمیمانه تر با یکی از دوستانمان اشانتیون داریم‌ برایش.بعد کلا قضیه دوستی ما میشود فرعی و آن دو نفر میشوند زوج رویایی.)

از وبلاگ تانزانیا

من به این معروفم که بد عاشق میشم

تو که میدونستی چرا موندی پیشم

مثلا یکی میبود که براش اینطوری مینوشتم:

کم پیش می آید آدم ها انقدر مهم شوند که برایشان پست بگذرام.نه اینکه در موردشان حرف بزنم ها‌!نه.برایشان پست بزارم.

یعنی مثلا بیایم بگویم :

«ممنون که هستی و اینکه انقدر خوبی.»

همین.

همین قدر کوتاه،عمیق،ساده :)

من از خودم میترسم...

یه بار همینجا گفته بودم که داغ دیدم و درد کشیدمو شکستمو آرام بخش نخوردم چون راه دستم نبود و نیست چون آدم این کار نیستم.

ولی تجربه بهم ثابت کرده تو زندگیم دست به کارایی میزنیم که آدمشون نیستم.

تجربه به من ثابت کرده غیر قابل پیش بینی هستم.حتی برای خودم!


*گاهی دست به کارایی میزنم که تا مدت ها خودم تو کفش میمونم!!!


:(

دلم گرفته....

چرا همیشه اونطوری پیش میره که آدم دلش نمیخواد.

خب یه بارم طبق میل آدم پیش بره چی میشه :(