حدود ساعت نه سوار تاکسی شدم راننده پیرمرد آروم و خوش برخوردی بود. به محض حرکت یه اسکناس پنج تومنی دادم بهش  و چهارتا هزاری بهم برگردوند بعد از من یه خانوم و یه اقا دیگه هم بهش پنج تومنی دادن بقیه پول اونارو هم داد اروم گفت پول خوردام تموم شد... گشتم تو کیفم و سکه اندازه کرایه ام پیدا کردم با بقیه ای پولی که خودش بهم داده بود دادم بهش و گفتم پنج تومنی رو پس بده حاج اقا پول خوردات بگیر.خیلی خوشحال شد کلی از تشکر کرد و یه جوری که انگار اون پول از جیب خودم داده باشم و پول خودش نبوده باشه از ته دل خوشحال بود و دو بار اروم زیر لب گفت خیلی خوب شد :) دلم براش رفت اما چند دقیقه بعد فکر کردم حال خیلی از ماها همینه که چیزی رو ازمون میگیرن بعد همونو بهمون پس میدن و ما کلی ذوق میکنیم! 

 از رادیو داشت عوارض جدید تصویب شده ی خروج از کشور پخش میشد صدای رو زیاد کرد که گوش کنیم.... 

زندگی آدم در عرض چند ماه زیر رو میشه مهم ترین اتفاقای زندگی آدما یهوی میافته 

شاید این روزا برخلاف تصوراتم اخرین بهاری ، اخرین فصلی باشه که توی این شهر هستم شهری که دوسش دارم.... خیلی زیاد!

از طرفی دلیل این تغییر اونقدر جذاب و امیدوار کنندس که نمیتونم ازش بگذرم! 

خدایا فقط به امید خودت