شب های نمناک

این شب ها شب های غمناکیست
خیس از ویرانی یک باور
غرق در آغوش یک رویا
و سیَه پوش خوبی هایی که گذشت و تمام شد!
این شب ها شب های غمناکیست
بوی و عطر آشنایی دارد
و من آنقدر خوابیده ام که روز و شب را از هم نمیشناسم
ساعت ها کش می آیند 
و در من حسی عجیب رخنه میکند
شناور در پوچی این حس مانده ام
و هیچ دستی به سویم دراز نمیشود
مرا امید زنده ماندن نیست.

بیتا

بچه ها همیشه بچه میمونن حتی اگه خودشون پدر و مادر بشن!

و اخر هر ماجرایی فقط میگیم حق با اونا بود،اونا راست میگفتن.

و ما بچه ها همچنان همیشه بچه میمونیم....

پنج تکه ام

یه اتفاقایی هست که میشن یه خط وسط زندگیت که وقتی به گذشته نگاه میکنی و یاد خاطره ها می افتی خیلی راحت تفکیک میکنی.

یه ادمایی هستن که میشن یه خط وسط زندگیت. که میگی قبل از "او" و یا بعد از "او" 

 زندگی من چهارتا خط داره.چهارتا خط پررنگ‌ که زندگیمو به پنج قسمت تقسیم کرده.نمیدونم خط پنجم چجوری و توسط کی کشیده میشه. 

 خط اول وقتی کشیده شد که اونقدری بزرگ شدم که بفهمم دوروبرم چی میگذره.وقتی که همه ی هم سن و سالام بچه بودن و من تو بچگی بزرگ شدم. 

 خط دوم وقتی کشیده شد که تازه داشتم با رشد و قدکشیدن یه نفر توی زندگیم کاری میکردم که خط اول زندگیم کمتر به چشم بیاد و محو بشه تازه داشتم مزه مزه میکردم یه طعم های خوبی رو....وقتی همه جوون بودن و جوونی میکردن و من تو جوونی پخته شدم. 

 خط سوم وقتی کشیده شد که توی خیال خام خودم فکر میکردم این خط چه خط خوبیه که پررنگ کشیدمش تا جبران خط اول و دوم رو بکنه.اما همش توهم بود انقدر سریع خط چهارم کشیده شد که وقتی از دور نگا کنی هر دو تا خط رو یکی میبینی.

تا امروز. 

چه اتفاقایی براتون افتاده که میتونید زندگیتون رو به قبل و بعد از اون تقسیم‌کنید؟  

بلاگر بودن

خیلی ها ازم میپرسن چرا تو اینستاگرام یا فیس بوک یا خیلی از فضاهای مجازی دیگه فعالیت نداری.

حقیقت اینه که من عضو این فضاها و نرم افزارا هستم.توشون میچرخم و سعی میکنم دوستامو پیدا کنم و بخونمشون تا جایی که بتونم دنبالشون کنم اما خودم تمایل زیادی به فعالیت ندارم.چون همیشه و همیشه تنها جایی که واقعا احساس راحتی کردم و احساس کردم میتونم کاملا خودم باشم تو فضای وبلاگ بوده.تنها جایی که احساس کردم اگه کسی منو میخونه و یا نظری برام میزاره کاملا به خاطر خودم و یا نوشته ام هست تو فضای وبلاگ بوده.

همه ی این فضاهای مجازی خوبن اما من فقط تو وبلاگم احساس میکنم واسه عکسی که گذاشتم و یا برای تبادل لایک و ....نیست که تحسین یا انتقاد میشم.بلکه به خاطر خودم،نوشتم،و احساسی هست که توی اون لحظه داشتم.



* "عطرگندم" روزایی در کنار من بود که هیچ کس نبود.روزایی که فقط میتونستم حرفامو به اون بزنم.

**تازگیا گاهی لاین هم حس خوبی بهم میده.


تصمیمی با طعم سالاد کاهو

یک روزی که توی آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد برای ناهار هستم.پسر کوچکم از در می آید تو، کوله اش را گوشه ای می اندازد.سلام گرمی میکند، و من با اشتیاق به سمتش میروم ،محکم به آغوش میکشمش، و از او درباره ی روز های اول مدرسه اش میپرسم و اینکه چه چیزهایی یاد گرفته.او با قد کوچکش خودش را از صندلی بالا میکشد و همینطور که حرف میزند منتظر غذایش است. 

او حرف میزند و من از حرف هایش چیزهایی برداشت میکنم که اصلا قشنگ نیست! 

تبعیض،عقده،فقر،فاصله ی طبقاتی،خالی کردن تمام کمبود ها سر بچه های بی گناه،دانستن چیزهایی که نباید بدانند و ندانستن چیزهایی که باید بدانندو..... 

بعد وقتی دارم هویج را رنده میکنم فکر میکنم که شاید بهتر باشد خارج از همچین محیطی به پسرم خواندن و نوشتن و حساب یاد بدهم شاید باعث بشود چیزی که قرار است برایش اتفاق بیافتد، اتفاق نیافتد.
جایی خارج از محیط مدرسه....

گله میکنم از تنهاییم 
اما... 
بلوف میزنم. 
 یک جایی در گوشه کنار وجودم چیزی پنهان شده که مرا میترساند! 
من از ورود آدم های جدید به زندگیم میترسم. 
میترسم از اینکه کسی برایم "مهم" شود. 
من برای آدم ها برای رابطه ها،ارزش زیادی قائل هستم. برایشان زمان میگذارم.انرژی و احساس خیلی زیادی هزینه میکنم. 
و از این موضوع میترسم! 
میترسم از اینکه بخواهم کسی را بشناسم. 
این همه چیزی های ترسناک این همه ترس،کافی نیست برای اینکه دور خودم دیواری بسازم،نامرئی اما قطور و محکم؟! 
کافیست! باور کنید کافیست!

بیتا