حرفای مگو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از آداب روزه داری و روزه نداری

در جامعه ای زندگی می‌کنیم که همه دارن به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کنند و در فیس بوک  اعلام می‌کنند که روزه می گیرند یا نه. بعد مثلا تو توی فیس بوک می فهمی همون دخترپسربازه هست که  هرشب با یکیه؛ اون هم روزه می گیره چون هرشب با یکی بودن و روزه گرفتن مقوله‌های جدایی هستن. بعد از اونور می فهمی اونی که خیلی هم محجبه است و اینا کلا به این چیزا اعتقاد نداره.هیچی دیگه خیلی خوبیم ؛ خودمون اعتقاداتمون رو اعلام می کنیم با اینکه هیشکی اسلحه نذاشته زیر گلومون که اعتراف کنید به عقایدتون.

خواستم بگم یه چیزایی نه دین ؛‌نه  قانون؛ نه اجباره. یه چیزهایی هست به اسم فرهنگ که درست بشو نیست. خودمون وظیفه ی خودمون می دونیم اعتقاداتمون رو به بقیه بگیم چون به هرحال مهمه تو زندگی هم سرک بکشیم؛ دور همیم خب. بعد اگر کسی مخالف ما بود سینه شرحه شرحه کنیم که جامعه دموکراته  دوست داشتم بنویسم؛ این اعتقاد خودمه که چی کار می کنم مگه من تو زندگی شما دخالت کردم
اینه دیگه.حالا یه هفته ی اول اینطور می گذره که به بقیه توضیح بدی روزه می گیری یا نه و جوابت هرچی بود دهنت صافه .

*آلما توکل/وبلاگ خرمالوی سیاه
**در کل آدمای پر ادعایی هستیم که همه ی حرفامون در حد ادعا باقی میمونه.اصن میخوام بدونم از معبود و اعتقادات آدم مگه شخصی تر هم داریم؟انقدر کنجکاوی های بی دلیل واقعا برای چی؟!

توپوست خودم نمیگنجم که وبلاگم تو بلاگفا نیست واقعا نمیگنجمااااا 

از طرفی هر روز حرص میخورم که اون همه وبلاگای خوبو خیلی وقته نخوندم به خاطر مشکل بلاگفا.

به امید اینکه زودتر درست بشه....

نبش قبر

میخواستم برم.میخواستم برم جشنواره مثل همیشه از سر خط سوار شوم یا با بی ار تی برم امام حسین از اونجا شهدا،میخواستم برم مترو امام و از کنار ساندویچی هایدایی که ازش بوی فلافل میاد رد بشم،برم پارک شهر،برم پونزده خرداد.برم بازار ،بشینم دم داد سرا رفت و آمد آدم ها را نگاه کنم، برم هفت تیر و بین مانتو فروشی ها بگردم دنبال یه مانتو بلند و تیره رنگ و از هیچ کدومشون خوشم نیاد.میخواستم برم امامزاده صالح سبک بشم،نذرکنم....میخواستم برم شریعتی از ایستگاه مترو که اومدم بیرون برم اون سمت خیابون برم جلوی در مطب وایستم و نگاه کنم به جایی که یه روزی امید داشتم زندگیمو برگردونه.برم ولیعصر،انقلاب.میخواستم برم نقش قبر کنم خاطرات رو...همه ی این یک سال میخواستم برم و هر بار با خودم گفتم نه،نرو،الان وقتش نیست.و همه ی این مدت توی دلم نگه داشتم که چقدر احتیاج دارم به این نبش قبر!اما حالا یک سال شده بود حالا وقتش رسیده بود.
وقتش بود خودم رو محک بزنم.وقتش بود ببینم چقدر زانوهام شل میشه.وقتش بود ببینم‌ چقدر اشک میریزم..... 
فکر میکنه به ولگردی عادت کردم،به هرز بودن،به چرخ زدن های بی دلیل،به.... 
باید روی پیشونیم حک کنم،چیزهایی هست که نمیدانید! 

*هیچ جای این ماجرا عجیب و غریب نبود.کاری نبود که دفعه اول بخوام‌انجامش بدم.جایی که دفعه اولم میخوام برم.هیچ چیز خارق العاده ای وجود نداشت.اما خب آدما کاری ندارن تو داری چیکار میکنی و چی میگی آدما نمیشنونت اون چیزی رو میشنون که میخوان و اون رفتاری رو میکنن که از قبل به صورت پیش فرض توسط فکر خودشون و طرز تفکرشون نسبت به فرد مقابل براشون تعریف شده! 
من توی یه شهر دیگه تنها ،هیچ ممنوعیتی برام وجود نداره جز وجدان و چهارچوب های خودم.پس اگه بخوام دلیلی نداره بخوام کارایی که متوجهشون نشی رو بیارم اینجا. 

**امشب فهمیدم درست فکر میکردم. 
این شهر این خونه جای برگشتن نیست! 
جایی که از ازل تا ابد توش متهم و گناهکارم!

فاجعه ی دیگر ننوشتن

داشتم فکر میکردم که تازگی ها کمتر از ناراحتی ها دغدغه ها و غصه هایم مینویسم.و بعد فکر کردم که‌ کلا کمتر مینویسم و بعدترش شروع کردم و پست قبل را نوشتم.

دیروز فکر میکردم شاید وقتی این اتفاق وحشتناکِ کمتر نوشتن میافتد که دیگر حتی از نوشتن هم خسته شده باشی و حس کنی حالت را خوب تر نمیکند.وقتی که از صبح تا شب سر جمع سی جمله هم‌ حرف نزده باشی و پیش خودت فکر کرده باشی تا کی قرار است با نوشتن خودم را گول بزنم و سرگرم کنم؟

و بعدترش فکر کردم که نکند یک روزی اتفاق فاجعه انگیز دیگر ننوشتن رخ دهد!


خب مثلا که چی؟!

روزهای خوبی بود که گذشت
خیلی خوب بود
اما
عمرش کوتاه بود
دو سه ماهی بیشتر تاب نیاورد
فهمیدم حتی اگر تمام سعیت را بکنی.اگر تمام انرژی که داری را بگذری تا خوش باشی تا به چیزاهایی که اذییتت میکنند فکر نکنی آخرش کسایی هستن که با جمله های طعنه آمیزی مثل:خیلی داره بهت خوش میگذره.
ما رو دیگه فیلم نکن.
تو که همش داری حال میکنی و ....
دوباره برت گردونن به روزایی کزاییِ حال بد داشتن.و انتقام حال بد خودشونو از تو بگیرن.و بهت یادآوری کنن که حتی اگه خودتو بکشیم نمیتونی بیشتر از سه ماه مث آدمای عادی یا حتی فقط مثل "آدم" زندگی کنی.آدمایی که بهت یادآوری میکنن این روزای خوبت به زودی تموم میشه و این حال خوب موندگار نیست و قراره دوباره برگردی به همون نقطه ای که بودی و اینطوری تو رو وادار میکنن که برا خاطر چند ماه ناقبل خوشی عزا بگیری.
چون آدمایی هستن که از نظرشون حال خوب داشتن تو گناه،
خوش گذشتن بهت حرومه و باید طبق قوانین زندگی اونا قوانین زندگیتو وضع کنی چون به یه سری مسائل غیر قابل بیان تو محکومی! محکومی به این سبک زندگی کردن!
فقط خواستم بگم به دلایل نامعلومی بعد از یه مدت حال خوب داشتن دوباره برگشتم به روزای همیشگی...غمی نیست لااقل الان میدونم چه طعمی داره...

خوندم:

مراقب آدم های آرام زندگیتان باشید، 
 آنهایی که گوش میدهند، 
دیرتر غمگین میشوند، 
سخت عصبانی میشوند، 
طولانی دوستتان دارند، 
کم عاشق میشوند، 
مهربانی بلدند،حواسشان به شماست ، ... 
آنها همانهایی هستند که اگر دلشان بشکند، 
دیگرنیستند، 
نه اینکه کم باشند 
 دیگر نیستند.

مهم نی کی همیشه آخرش یه جور تموم میشه

خلاصه اش میشود اینکه در نود درصد مواقع آدم ها در برخورد اول با من،توجهشان جلب میشود، بعد برایشان عادی میشوم و بعد تر وقتی کمی صمیمی تر و اشنا تر شدیم و بیشتر شناخت پیدا کردن نسبت به من،جذبم میشوند و اگر مذکر باشند در نهایت عاشق!
نه اینکه خیلی خوب باشم،نه اینکه خیلی خوشگل باشم یا اینکه خودم را خیلی قبول داشته باشم،نه!
ولی فکر میکنم یک‌چیزی در من وجود دارد که اطرافیانم آن قطعه گمشده ی درونشان را در من میبینند شاید...نمیدانم...
نه اینکه چیز خوبی باشد ها،نه! برعکس! اصلا خوب نیست.اما تجربه این را به من ثابت کرده.
مجاورت من با هر پسری در نهایت منجر به ابراز علاقه اش میشود.حالا از انواع مختلف کشککی،جدی،جنون گرفته تا الی آخر...(و شاید کلا همه ی اینا غلط باشه و مشکل جامعه مریض ما باشه و این آدما بر هر کی برسن انقد زود عاشق بشن و ربطی هم اصن به من نداشته باشه)
قبل ترها در چنین مواقعی میرفتم.
همه چیزی را ول میکردم و میرفتم.
آدم ها را،جمع ها را،کلاس ها،کار ها و.... فرار میکردم چون نمیدانستم این چیزی نیست که بشه ازش فرار کنم چون نمیدانستم همیشه دنبالم خواهد آمد.
هر بار با این فکر که دیگه این اتفاق نمیافته میرفتم اما باز هم و باز هم و باز هم تکرار میشد.
از یه جایی به بعد یاد گرفتم رفتن چیزی رو لااقل برای من تغییر نمیده و اگه همیشه بخوام برم دیگه جایی برای موندن برام باقی نمیمونه.یاد گرفتم چطور کنار بیام و چطور برخورد کنم و چطور آدم های زندگیم را نگه دارم البته به روش خودم!

حس مشترکی بین همه ی زن ها

مواقعی هم هست که آدم چمدان هایش را برای رفتن نمی بندد؛ بلکه می خواهد طرف مقابل را بترساند. 
زن ها، همۀ زن ها برای یکبار هم که در زندگانیشان شده چمدان هایشان را بسته اند. 
آدم این کار را می کند که نگهش دارند.

-دریانورد جبل الطارق / مارگارت دوراس

ترجمه: پرویز شهدی

پرستو عوض زاده

حافظه سلولی یک سری از آدم ها 
پر است از سکوت های فاصله دار 
و  
مهربانی های زیرپوستی بی فاصله 

حافظه سلولی آن سری های باقی مانده  
پر است از مفاهیم روزمرگی 

حافظه سلولی من پر است از..... 


من نتوانستم...

آدم باید یک بار هم که شده
اونی که رفته و گند زده به زندگیش را دوباره ببیند !
مهم نیست کجا باشد و چطوری
اما بهترست در یک قرار باشد درست وسط یک کافه...
نه گوشه باشید نه دور از دید همونجایی که هیچکس نمی نشیند...
و همیشه صندلیهایش خالیه خالی ست!

خلاصه اش کنم
باید حرف بزنی...گریه کنی...ضجه بزنی...فحش بدی...داد بزنی !
 
اما بلاخره یک بار هم که شده باید حرفهایت را بزنی
همون حرفایی که هیچ وقت نگفتی و کینه شد لامصب
همون حرفهایی که هر شب اشک شد و ریخت و مُرد...
 
باید حرف بزنی
و وقت بگذاری تا او هم حرفایش را بزند
همان دادها بد و بیراه ها و فحش ها را
نه تو قضاوت و دفاع کنی و نه او...
بعد هم وقتی حرفهایتان تمام شد
هر کسی پول چیزی که حتی نخورده را حساب کند...
پالتو و کیفش را بر دارد و بایستد و چند ثانیه بهم نگاه کند
و لای حس غریبگی بی آنکه خداحافظی کند آرام برود ...
آدم باید بلاخره یک بار هم که شده اینکار را بکند
تا بتواند شاید یک عمر راحت و بی گریه شبها بخوابد
من نتوانستم . تو شاید بتوانی...

دختری...

دختری در بند دیروز ها
در گیرودار افکاری گره خورده در گره ابروانش
دلتنگی هایش را زیر بغل میزند
و همه ی غم هایش 
همه ی دلتنگی هایش را
پشت سنگینی نگاهش
قفل سکوت میبندد

بیتا

شب های نمناک

این شب ها شب های غمناکیست
خیس از ویرانی یک باور
غرق در آغوش یک رویا
و سیَه پوش خوبی هایی که گذشت و تمام شد!
این شب ها شب های غمناکیست
بوی و عطر آشنایی دارد
و من آنقدر خوابیده ام که روز و شب را از هم نمیشناسم
ساعت ها کش می آیند 
و در من حسی عجیب رخنه میکند
شناور در پوچی این حس مانده ام
و هیچ دستی به سویم دراز نمیشود
مرا امید زنده ماندن نیست.

بیتا

بچه ها همیشه بچه میمونن حتی اگه خودشون پدر و مادر بشن!

و اخر هر ماجرایی فقط میگیم حق با اونا بود،اونا راست میگفتن.

و ما بچه ها همچنان همیشه بچه میمونیم....

پنج تکه ام

یه اتفاقایی هست که میشن یه خط وسط زندگیت که وقتی به گذشته نگاه میکنی و یاد خاطره ها می افتی خیلی راحت تفکیک میکنی.

یه ادمایی هستن که میشن یه خط وسط زندگیت. که میگی قبل از "او" و یا بعد از "او" 

 زندگی من چهارتا خط داره.چهارتا خط پررنگ‌ که زندگیمو به پنج قسمت تقسیم کرده.نمیدونم خط پنجم چجوری و توسط کی کشیده میشه. 

 خط اول وقتی کشیده شد که اونقدری بزرگ شدم که بفهمم دوروبرم چی میگذره.وقتی که همه ی هم سن و سالام بچه بودن و من تو بچگی بزرگ شدم. 

 خط دوم وقتی کشیده شد که تازه داشتم با رشد و قدکشیدن یه نفر توی زندگیم کاری میکردم که خط اول زندگیم کمتر به چشم بیاد و محو بشه تازه داشتم مزه مزه میکردم یه طعم های خوبی رو....وقتی همه جوون بودن و جوونی میکردن و من تو جوونی پخته شدم. 

 خط سوم وقتی کشیده شد که توی خیال خام خودم فکر میکردم این خط چه خط خوبیه که پررنگ کشیدمش تا جبران خط اول و دوم رو بکنه.اما همش توهم بود انقدر سریع خط چهارم کشیده شد که وقتی از دور نگا کنی هر دو تا خط رو یکی میبینی.

تا امروز. 

چه اتفاقایی براتون افتاده که میتونید زندگیتون رو به قبل و بعد از اون تقسیم‌کنید؟  

بلاگر بودن

خیلی ها ازم میپرسن چرا تو اینستاگرام یا فیس بوک یا خیلی از فضاهای مجازی دیگه فعالیت نداری.

حقیقت اینه که من عضو این فضاها و نرم افزارا هستم.توشون میچرخم و سعی میکنم دوستامو پیدا کنم و بخونمشون تا جایی که بتونم دنبالشون کنم اما خودم تمایل زیادی به فعالیت ندارم.چون همیشه و همیشه تنها جایی که واقعا احساس راحتی کردم و احساس کردم میتونم کاملا خودم باشم تو فضای وبلاگ بوده.تنها جایی که احساس کردم اگه کسی منو میخونه و یا نظری برام میزاره کاملا به خاطر خودم و یا نوشته ام هست تو فضای وبلاگ بوده.

همه ی این فضاهای مجازی خوبن اما من فقط تو وبلاگم احساس میکنم واسه عکسی که گذاشتم و یا برای تبادل لایک و ....نیست که تحسین یا انتقاد میشم.بلکه به خاطر خودم،نوشتم،و احساسی هست که توی اون لحظه داشتم.



* "عطرگندم" روزایی در کنار من بود که هیچ کس نبود.روزایی که فقط میتونستم حرفامو به اون بزنم.

**تازگیا گاهی لاین هم حس خوبی بهم میده.


تصمیمی با طعم سالاد کاهو

یک روزی که توی آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد برای ناهار هستم.پسر کوچکم از در می آید تو، کوله اش را گوشه ای می اندازد.سلام گرمی میکند، و من با اشتیاق به سمتش میروم ،محکم به آغوش میکشمش، و از او درباره ی روز های اول مدرسه اش میپرسم و اینکه چه چیزهایی یاد گرفته.او با قد کوچکش خودش را از صندلی بالا میکشد و همینطور که حرف میزند منتظر غذایش است. 

او حرف میزند و من از حرف هایش چیزهایی برداشت میکنم که اصلا قشنگ نیست! 

تبعیض،عقده،فقر،فاصله ی طبقاتی،خالی کردن تمام کمبود ها سر بچه های بی گناه،دانستن چیزهایی که نباید بدانند و ندانستن چیزهایی که باید بدانندو..... 

بعد وقتی دارم هویج را رنده میکنم فکر میکنم که شاید بهتر باشد خارج از همچین محیطی به پسرم خواندن و نوشتن و حساب یاد بدهم شاید باعث بشود چیزی که قرار است برایش اتفاق بیافتد، اتفاق نیافتد.
جایی خارج از محیط مدرسه....

گله میکنم از تنهاییم 
اما... 
بلوف میزنم. 
 یک جایی در گوشه کنار وجودم چیزی پنهان شده که مرا میترساند! 
من از ورود آدم های جدید به زندگیم میترسم. 
میترسم از اینکه کسی برایم "مهم" شود. 
من برای آدم ها برای رابطه ها،ارزش زیادی قائل هستم. برایشان زمان میگذارم.انرژی و احساس خیلی زیادی هزینه میکنم. 
و از این موضوع میترسم! 
میترسم از اینکه بخواهم کسی را بشناسم. 
این همه چیزی های ترسناک این همه ترس،کافی نیست برای اینکه دور خودم دیواری بسازم،نامرئی اما قطور و محکم؟! 
کافیست! باور کنید کافیست!

بیتا

من مثل پسرای دیگه نیستم

قبل تر آدما وقتی میگفتن: دوستت دارم. 
بهشون اعتماد میکردی و باور میکردی. 
من که سنم به این "قبل تر" قد نداد.اما اگر هنوزم دل و زبون آدما یکی بود چقدر خوووووب تر بود زندگی!

فقط تو همین چند روز گذشته دو تا پسر بهم گفتن که دوست داشتنشون به خاطر دلشونه نه از رو هوس. 

چی شد که اینجوری شد؟ 
که مجبور شدیم برای بیان علاقمون اثبات کنیم پای هوس در میون نیست! 
تهش قراره به کجا برسه؟ 
به اینکه همه با هم "تنها" باشیم؟ 
یا اینکه قید احساسمونو بزنیم؟ 
یا بیخیال رابطه های سالم و صادقانه بشیم؟ 
چی شد که اینجوری شد؟ 
و تهش قراره به کجا برسه؟

دچار یعنی عاشق

برای تسکین به واژه ها چنگ میزنم

چاره ای جز این نیست

دشوار شدم

و دشوار زنی ست که رویایش را از دست داده


بیتا

روزت مبارک

هر کجا احساسی...
دانه ی الماسی...
نم نم بارانی...
بارش لرزانی....
خیسی گونه ای سرخ...
در تمنای نگاهی آمیخت....!!!!
تو بدان، دست "زنی" در کار است....
شاهکار است این "زن" ...
خالقِ هر غزل و شادی و عشق ....
و خداوند به او می بالد...
که تمام شوقش، عشق و احساسش را ...
در وجود "زن" به عالَم آموخت....


"تقدیم به تمام زنان ایران زمین"
"تقدیم به مادرم بهترینِ زندگی من"

اویی که درد میشود...

خودش را انداخته وسط زندگیم  
میخواهد مرا خاک کند 
رخنه میکند توی مغزم،فکرم،روانم،احساسم 
میخواهد مرا از پا دربیاورد 
درد میشود  
میرود توی معده ام به سوزش می اندازدش 
گاهی میچِپَد توی دست و کتف و پاهایم 
مثلا میخواهد خودی نشان دهد. 
یک وقت هایی میرود توی سرم میشود سردرد و سرگیجه. 
اما من میدان نمی دهم که جولان بدهد! 
میخندم. 
اصلا چه معنی دارد آدم کم بیاورد جلوی اویی که درد میشود می افتد به جانش! 
فقط 
آن زمان که اشک میشود و میدود در چشمانم 
مرا تابِ تحمل دگر نیست...

قلبتان را دنبال کنید.اما عقل را هم‌ با خودتان ببرید.

با یه دوستی حرف میزدم 

ازش این سوال تکراری رو پرسیدم که به نظرت عشق با دوست داشتن فرق داره؟

گفت :آره ،عشق مرحله ی بعدی دوست داشتنه.

بعد تو دلم از خودم سوال کردمو بلند جواب دادم.

سوال تکراری که این دفعه توی همون لحظه یه جواب تازه براش داشتم.

گفتم :به نظر من عشق یه بار تو زندگی آدم اتفاق می افته که لزوما هم اون شخص نفر اولی که وارد زندگیمون هست نیست.گفتم به این موضوع که آدم عاشق نفر اول زندگیشه و عشق اول و اینا چیزا اعتقاد ندارم.گفتم اون حس عاشقی رو تو زندگیت به یه نفر فقط داری اما که هیچ وقتم بهش نمیرسی یا اگه برسی ازش جدا میشی.چون عشق فقط حاصل احساس آدماست.یه هیجان و کنجکاوی و شور فوق العاده نسبت به طرف مقابل که همونطوری که زود اوج میگیری زودم سقوط میکنه.

اما دوست داشتن اینطوری نیست.کم کم به وجود میاد و زاییده احساس و عقل آدماست.برا همین موندگاریش خیلی بیشتره اگه یه روزی احساست ضعیف بشه نسبت به طرف مقابلت عقلت هست یا اگه عقلت ضعیف بشه احساست رو داری هنوز اینطوریه که پایه های رابطتت خیلی قوی تره!

گفتم ترجیح میدم یه نفر خیلی زیاد دوستم داشته باشه تا عاشقم باشه.چون دوست دارم بتونم رو بودنش رو احساسش رو علاقش رو وجودش حساب کنم تا اینکه نگران این باشم که فردا هم همین شعف و شور رو نسبت به من داره یا نه.

ترجیح میدم یه نفر عاقلانه دوستم داشته باشه تا اینکه دیوانه وار عاشقم باشه.

بی دلیل

توی اتوبوس نشستی
کنار پنجره
و بدون اینکه به چیزی فکر کرده باشی
بدون اینکه یاد خاطره ای افتاده باشی
بدون هیچ اتفاقی که ذره ای ناراحتت کرده باشه.
یهو میزنی زیر گریه 
انقدر سریع و زیاد اشک میریزی که تمام صورتت خیس میشه!
و نمیدونی چرا!
شاید برای روزایی رفت.
شاید برای روزایی که  دوست داشتی بیاد هیچ وقت نیومد.
شاید برای روزایی که دارن میان و منتظرشون نیستی.
نمیدونی چرا ولی یهو به شدت گریه میکنی و ناگهان ساکت میشی.
همین.

حالا دیگه میدونم اما اونموقع که اینو نوشتم نمیدونستم

نمیدانم هوایم هوایی ات میکند
یا به هوای دیگری میروی
که اینگونه بی هوا طوفانی میشوی
این روز ها کمی معتدل باش با احتمال بارش باران محبتت.
بگذار هوایمان بهاری شود
بگذار در هوای هم نفس بکشیم.

بیتا



دوربین لبخندم

میگفت صدای قشنگی داری،وقتی با متانت حرف میزنی دوست دارم زمان نگذرد و من تا ابد گوش دهم.
میگفت چشم هایت راز عجیبی دارد، زل زدن بهشان را تاب نمی آورم در حالی که هیچ وقت از نگاه کردنشان سیر نمیشوم.میگفت غم عجیبی درون چشم هایت هست که مرا اغوا میکند.
او خیلی چیزها میگفت...
من تنها لبخند تشکر آمیزی میزدم ک لپ راستم را چال می انداخت.
او همه ی آن چیزهایی که گفت فراموش کرد،من همه را به یاد دارم اما.
هر لبخندی که میزدم خالق عکسی بود از دریچه چال روی لپم‌ که او و حرف هایش  را ثبت میکرد.
او اما تنها آن چیزی را میگفت که در آن لحظه از ذهنش عبور میکرد.
شاید حرف هایش حقیقت بود شاید هم بازی با کلمات را خوب بلد بود.
من روی حرف هایش حساب میکردم اما.
روی تک تک حرف هایش که او فراموش کرد و من به یاد دارم.
تو بگو،تکلیف این عکس ها چه میشود؟

یک روزی که زیر پتو کز کردی از این پهلو به آن پهلو میشوی و تصمیم میگیری دیگر دوستش نداشته باشی.

روزهای ژلوفنی

یه خاطره هایی هست که تو تاریخ های خاص میاد سراغ آدم و این چرخه هر سال تکرار میشه.

یه روز خاص تو تقویم،اعیاد،مناسبت ها،ایام محرم،ماه رمضون،جشن،عزاداری و... 

مثلا نزدیک عید که میشه یاد خاطره هایی میافتی که نباید!

بعد هی مدام مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشن حال خوبتو بد میکنن حال بدتو بدتر و.... 

باید با این خاطره ها چیکار کرد؟

باید ریختشون دور؟

اگه تنها چیزی که داری خاطره باشه چی؟

باید نگهشون داشت؟

اگه تنها چیزی که بهت میدن حال خراب باشه چی؟

و یه آدمایی تو زندگیت هستن که تو رو یاد کسایی میندازن که نباید!

باید با این آدما چیکار کرد؟

عجیب سخت است حال روزگارم،عجیب!

اگر برگ ها پژمرده شوند، چه سود دریغ بسیار را...

خیلی وقته کسی رو ندیدم که حس کنم آدم عمیقیه.که حس کنم از روابطش با آدما چیزی بیشتر از گپ و گفت ساده و خنده و شوخی بر طرف کردن نیازهای روحی و جسمیش میخواد.که حس کنم دنبال اینه که منو بشناسه،کشفم کنه،درکم کنه.و اجازه بده منم خوده واقعیشو بشناسم.
کسی که سطحی نباشه و دنبال روابط سطحی نگرده و منظورم از کلمه سطحی اصلا چیز بدی نیست! 
منظورم فقط اینه،که چیزی بیشتر از دیگران از دنیا و آدماش بخواد. 
دلم آشنایی با یه همچین شخصیتی رو میخواد. 
مهم نیست جنسیتش چی باشه. 
مهم اینه که لازمه بدونم هنوزم همچین آدمایی وجود دارن.

کدوم درمان جواب میده؟

یه وقتایی آدم احساس میکنه رسیده به بمب بست.نمیدونه چی میخواد  ولی میدونه از چیزی که داره و شرایط فعلی راضی نیست.
احساس میکنم همه ی تصمیماتم و سیایت هایی که داشتم غلط بوده.احساس میکنم تو رابطم با همه آدمای اطرافم حتی خوانوادم شکست خوردم.از هر دری که وارد میشم از هر مسیری که میرم تهش اون نتیجه ای رو که میخوام نمیگیرم.و این خیلی درد آوره.
وقتی کسی که تمام عمرت خالصانه دوسش داشتی و بی ریا ترین عشق و نسبت بهش داشتی اما بعد از بیست و یک سال حرفی بهت بزنه که همه ی عمرتو ببره زیر سوال! وقتی به خودت میای و میبینی هیچ کدوم از احساسا و کارات کافی نبوده چه فایده؟
وقتی یکی رو بی نهایت دوست داشته باشی و هر کاری براش بکنی اما اون نبینه،نفهمه،قدر ندونه و تو بمونی و ناکامی این همه عشق چه فایده؟
وقتی با کلی شکست پناه میاری به کسی و صادقانه ترین روزا رو باهاش میگذرونی اما برای اون این روزا و تو هیچ ارزشی نداره چه فایده؟
وقتی ‌کسی که فکر میکردی اگه تو دنیا یه نفر هست که تو رو درک میکنه و عقایدت و تفاوت هات رو میپذیره اما بعد از اتفاقاتی اونم همون برچسبی رو بهت میزنه و همون توقعاتی رو ازت داره که بقیه دارن چه فایده؟
من به شدت احساس ناکامی و شکست میکنم.
از هر دری و هر سمتی رونده و مونده شدم.
نمیدونم کجا اشتباه کردم.
اصن نمیدونم اشتباه کردم؟
چرا هر کاری که میکنم تهش خوب تموم نمیشه؟
من نگران آینده نگران فردا ها هستم...
من خستم از پایانای تلخ...

بودنت فرق داشت

 نبودنت هم  

 با دیگر نبودن ها فرق دارد

 طوری نیستی  

 که انگار همه ی عمر بوده ای  


بیتا

غم مرگ برادر را برادر مرده میداند

باز هم خوابت را دیدم 
هر چند تو حتی چشم باز نکردی که مرا ببینی اما من سیر نگاهت کردم 
سیر در آغوش کشدمت 
بوسیدمت 
و تو لبخند میزدی و مثل همیشه روی لبت یادگار شیطنت نوجوانیت خودنمایی میکرد:) 
تو چشم باز نکردی 
زبان هم 
اما با هم چه حرفا که نزدیم... 
خواستم بروم ضجه بزنم نبودنت را  
دستم را گرفتی نشاندی کنارت  
و گفتی خسته شدی از گریه هایمان. 
گفتی بی تابی هایمان زمین گیرت کرده است و تو رفته ای تا آسمانی باشی... 
چه کنیم که دوستت داشتیم؟دوستت داریم؟ 
مگر دوست داشتنی بودن تو دست ما بود که حالا گله میکنی از دلتنگیمان؟! 
رفتنت چطور؟ 
تمام مدت سوالی که توی ذهنم بود این بود که چرا تنت اینقدر سالم است که چرا اینقدر خوبی؟مگر نه اینکه سه سال پیش گردنبند و اِن یکادت را دراوردن غسلت دادند تو را کفن پوشانیدند و من صورتت را بوسیدم و تا همین امروز نه گردنبندت از گردن من جدا شده نه سردی صورتت از لب هایم!؟مگر نه اینکه تو را گذاشتند توی قبر و همراه خروار ها خاطره ی خوب دفن کردند در آن لحظه هایی که من در ذهنم نمیگنجید خانه بدون تو یعنی چه؟! 
پس چرا یک مو از سرت کم نشده بود؟ 
فقط کمی خاکی بودی،توی چشم های همیشه نیمه بازی که موقع خواب داشتی کمی خاک بود مثل همان لحظه که اخرین بار نوازشت کردم بوسیدمت و خداحافظی کردیم.مثل همان لحظه که تُربت بین پلک هایت بود. 
باز هم خوابت را دیدم 
تو اما میخندیدی

بیتا
از همان لبخند های بی صدای پر از محبتت که دلم را گرم میکرد. 
هیچ وقت خنده از لب هایت نیافتاد 
حتی توی خواب هایم 



بی شوخی نمیشد نری؟جات خیلیخالیه... 
هنوزم گاهی وقتی برام اتفاقی میافته،از اون دست اتفاقا که فقط تو ازشون باخبر بودی پیش خودم میگم برم برا محمود تعریف کنم. 
خیلی با معرفتی... 
هنوزم کلی خاطره هامونو مرور میکنم،گاهی میخندم،گاهی بغض گلومو میگیره... 
هنوزم بعضی وقتا بد بهت احتیاج دارم... 
هنوزم میگم داداش بزرگتر داشتن نعمته... 
هنوزم دلم میخواد داشته باشمت... 
هنوزم هیچ کس جاتو پر نمیکنه... 
هنوزم دلتنگتم لعنتی!

life of pie

این فیلم برای من خیلی جالب بود.

فیلمی که توش پدرِ پیسین معتقده توی چند صد سال اخیر علم نسبت به دین کارای خیلی بیشتری انجام داده.و اعتقاد به دین خاصی نداره اما به پسرش چیزی رو تحمیل نمیکنه و اجازه میده خودش مسیرشو پیدا کنه و به پیشین میگه اگه به چیزی اعتقاد داشته باشی که من موافقشم نباشم خیلی بهتر از اینه که همه چیز رو کور کورانه بپذیری و مادری که به خدایان اجداد خودش معتقده و فکر میکنه علم شاید بتونه درباره ی دنیای اطرافمون چیزایی بیشتری بهمون یاد بده اما درباره ی روح و قلب آدما نه.اما اونم اجازه میده پسرش خودش مسیر زندگی و اعتقادش رو پیدا کنه و هر دو نه تنها اونو محدود نمیکنن بلکه راهنمایشم میکنن!

و پیسین که انتخاب میکنه هندویی باشه که غسل تعمید بشه و نماز بخونه و داستان نجات پیدا کردنش از غرق شدن کشتی که همه خانوادشو تو اون‌حادثه  از دست داد رو طوری تعریف کنه که آدما به خدا ایمان بیارن!


*پیسین یه جایی از فیلم میگه:فکر میکنم زندگی در نهایت همین رها کردن ها و فراموش کردنه.ولی چیزی که بیشتر از همه درد آوره،اینه که فرصت خداحافظی کردن نداشته باشی.


*ما به خدا اعتقاد داشته باشیم یا نه هیچ وقت متوجه نمیشیم دلیل اتفاقاتی که توی داستان زندگی برای هر کدوم از ما میافته چیه،ما خوانوادمون و عزیزانمون رو از دست میدیم،و سختی میکشیم و..... اما اون داستانی قشنگ تره و ازش لذت میبریم که توش به وجود خدا ایمان داشته باشیم. 


عشق دوم

زندگی قبل تو با من بد بود
سرد و خسته بین مردم بودم
من به هر کسی رسیدم غم داشت
من همیشه عشق دوم بودم
یه نفر قبل من اینجا بوده
که من از خاطره هاش ترسیدم
این گناه من نبوده که تو رو 
یکمی دیرتر از اون دیدم
تو با من باش و یه کاری کن 
بره یادش از دنیای دیونه ی من
بزار این خونه بهم حسی بده 
که بشه صداش کنم خونه ی من 
توی عکسی که ازش جا مونده
خیره میشمو دلم میلرزه
چی تو این نگاه غمگین دیدی
که به خنده های من می ارزه
تو نمیتونی برای من یکی
به غریبگی مردم باشی
حق بده من سخت میگیرم به تو
اخه سخته عشق دوم باشی
اگه چند سال زودتر میدیدمت
از گذشتت دیگه وحشتی نبود
اولین عشق تو میشدم اگه
اگه این زمان لعنتی نبود

نمیدونم چی بگم :'(

*بعضی وقتا...کاش این بعضی وقتا های لعنتی نبود!
*آدمی که زبونتو نمیفهمه میتونه به نوعی عذاب الهی باشه!
*یکم شعور و شخصیت چیز خوبیه،سعی کنید کم هم شده،ولی داشته باشید!
*کاش همه ی آدما سطح فکریشون به جایی رسیده بود که جواب محبتو با محبت بدن.اگه نمیدن لااقل گاز نگیرن!

بخت برگشته

برای بختم گریستم

نه برای خودم

دلم برایش میسوزد

مدام به بخت دیگران نگاه میکند و حسرت میخورد.

از چشمانش میخوانم که میگوید:گناه من چیست که باید بخت این آدم باشم؟!

بختم آرزو میکند مال کسی دیگر بود.

برای بختم گریستم که گیر من افتاده.

نمیدانم اگر رهایش کنم و برم بخت کسی بهتر از من میشود یا نه،نمیدانم اگر برم او هم با من میمرد یا نه!

اما میدانم خیلی از آرزو هایش پایمال شده،میدانم خیلی چیزها دلش میخواسته و بهشان نرسیده.

میدانم بخت خوبی داشتم که گیر آدم بدی افتاده و....

بختم از من راضی نیست،من از او.


بیتا


فروید

چه جرأتی پیدا میکند انسان

وقتی میفهمد دوستش دارند.

دلم تنگ شده

و او این را نمیفهمد

او نمیفهمد دوست داشتن یعنی چه.


بیتا

خسته ام...


خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی,
بشنود یک نفر از نامزدش دل برده...
 مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی,
 که به پرونده ی جرم دخترش برخورده... 

 خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ , 
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است ...
خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق,
 که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است...

خسته مثل پدری که پسر معتادش,
 غرق در درد خماری شده فریاد زده...
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس,
 پسرش پیش زنش بر سر او داد زده...

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم,
 دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است...
 مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند,
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است...

خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه,
 که کسی غیر پرستار سراغش نرود...
 خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که ,
 عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود...

خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید,
 غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است...
 شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید,
 در پی معجزه ای راهی مشهد شده است

کینه ای نیستم اما گاهی باید انتقام جو بود!

آدم ها باید انتقام بگیرند
از کسی که باعث میشود بعد از او ،بر خلاف میلشان سرگرمی هایشان را،تفریح ها،طرز فکرها،سلایق شان،ظاهرشان را و مهم تر از همه موسیقی های مورد علاقه شان عوض کنند.
آدم ها باید انتفام بگیرند از کسی که باعث میشود دیگر خودشان نباشند.
باید انتقام بگیرند،گاهی حتی با حذف فیزیکی!

خیلی خیلی مادرانه.....خیلی خیلی دخترانه

مامان دوست داشت دختری سر به راه تربیت کند.دختری مذهبی که طرز فکر خیلی نزدیکی با او داشته باشد‌.مامان دوست داشت دختری داشته باشد که نه نگوید،نجنگد،همیشه ناراضی نباشد،سر به زیر باشد و گوش به فرمان.دختری قانع و حرف شنو.

مامان دوست داشت دختری داشته باشد که مثل دخترای قبل تر ها باشد،دوست داشت دختری داشته باشد که مثل همه ی دختر ها درس بخواند بزرگ شود،مثل همه ی دختر های خوب ازدواج کند و بچه دار شود و خوب و خوشبخت باشد.

او دست از تربیت من برداشته و میگوید هر اتفاقی که باید در من میافتاد افتاده و دیگر وقت تربیتم گذشته است اما هنوز دوست دارد روزی سر‌به راه شوم و روزی دختر خوبی باشم.

او غمگین است.

همه ی این ها را از نگاهش میفهمم

او مادری مذهبی و سنتی از یک خوانواده مذهبی و سنتی است که در زندگیش خیلی زجر کشیده است و حتما چنین مادری از داشتن دختر مطیع خوشحال تر میشد.او از اینکه تمام تلاش ها و زحماتش برای تربیت دختری سر به زیر با شکست رو به رو شده بسیار غمگین است.

"غمگینانه است.دو طرف ماجرا غمگین است.دختری که فکر میکند مادرش سر خیلی چیزها کوتاه آمده.و مادری که فکر میکند دخترش آنرمال است چون شبیه به دختر های فامیل و در و همسایه نیست.

غمگینانه است.باور کنید خیلی خیلی غمگینانه است."

*الهام گرفته شده از پست "خیلی خیلی مادرانه.....خیلی خیلی دخترانه" از وبلاگ خرمالوی سیاه.

می تونست دوست داشتنی تر باشه مثلا

همیشه لازم نیست آدم خوبه باشیم.

بیایید یکمی بخواییم خودمون باشیم.گاهی خوب گاهی بد.

به این فکر نکنیم که بقیه در موردمون چی فکر میکنن،نگران این نباشیم که وجهمون خراب بشه یا اینکه دیگه دوستمون نداشته باشن.

خیلی خوب میشد اگه آدم میتونست بدون هیچ کدوم از این دغدغه ها زندگی کنه و تنها و تنها صادقانه خود واقعیش باشه.

نه آدمی از علایق و سلیقه های اون کسای که واسش مهم هستن.

اینطوری همه چیه زندگی بی نهایت لذت بخش تر میشد.

بی نهایت!

*هیچکدوم ذاتا بد نیستیم فقط بعضی وقتا با هم فرقای بزرگ و کوچیک داریم.

"علیرضا آذر"

سرما اگر سخت است قلبی را  
اتش بزن در گیر داغش باش 
ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد 
سرگرم نان و قلب و اتش باش...
...او رفت با خود برد شهرم را 
تهران پس از او توده ای خالی ست 
آن شهر رویا های دور از دست 
حالا فقط یه مشت بقالیست 
او رفت با خود برد یادم را 
من مانده ام با بی کسی هایم 
خب دست کم گلدان عطری هست 
قربان دست اطلسی هایم 
او رفت با خود برد خوابم را 
دنیا پس از او قرص بیداری ست  
دکتر بفهمد یا نفهمد باز 
عشق التهاب خویش آزاریست 
جدی بگیرید آسمانم را 
من‌ ابتدای کند بارانم 
لنگر بی‌اندازید کشتی ها 
آرامشی ما قبل طوفانم 
من ماجرای برف و بارانم 
شاید که پایی را بلغزانم 
آبی نپندارید جانم را 
جدی بگیرید آسمانم را...

نصیحت گونه ای به موجودی نازنین که هنوز زمینی نشده(2)

عزیزم از زمین،برای تو مینویسم.

پیشتر برای برادرت (نصیحت گونه ای به موجودی نازنین که هنوز زمینی نشده 1)از‌ آدم ها از دنیا گفتم،از زشتی ها و بدی هایش از سختی هایش.برای تو میخواهم از "عشق" بگویم.

مهربانم

عشق آن چیزیست که تو ضعیف و آسیب پذیر میکند.

آن چیزی که تو را وابسته میکند.

عشق تو را شکننده میکند.

و وقتی شکستی هیچ التیامی وجود نخواهد داشت! جای زخمت همیشه میماند.و روز ها و ماه ها و سال ها این زخم را هر ثانیه به همراه داری.

عشق میتواند شیرین باشد،ملس باشد،میتواند بینهایت خوش بیایید به مزاج.باید بلد باشی عاشقی کردن را باید قبل از آن که زمین بخوری،قبل از آنکه بشکنی بیاموزیش.باید بدانی چه زمانی بیایستی کی شتاب کنی.باید رسم عاشقی را بلد باشی!

و در دنیایی که هیچ چیزش مثل کتاب ها و داستان ها نیست و بیشتر شبیه به صفحه حوادث روزنامه میماند رسم عاشقی کردنش هم مثل داستان ها نیست.

باید دور بریزی حکایت لیلی و مجنون،شیرین و فرهاد و.... را باید دور بریزی افسانه ها را.

نازنینم

اینجا

روی زمین

دیر هیچ چیز مثل سابق نیست

ارزش ها زیر رو شده و قهرمان ها عوض شده اند اینجا اگر بخواهی به سبک قدیم عاشقی کنی باخته ای! هرچه بیشتر حقه بلد باشی بیشتر برد خواهی کرد.هر چی بیشتر صادقانه تلاش کنی بیشتر فرو میروی و محو میشوی.

عزیزدلم

اینجا،عشق معنای متفاوتی پیدا کرده.

بیا تا برایت بیشتر بگویم...



آدم ها

آدم ها عادت های بد زیاد دارند.

مثلا اینکه فراموش کارند.اکثرا یادشان میروند که آدم باشند!


بیتا

تهران

من از خیابان های این شهر بیزارم...
خیابان ها هر کدام بستر خاطرات تلخ و شیرین،و آبستن اتفاقاتی هستند که نمیدانیم قرار است چه زمان بر سرمان خراب شوند!
چرکنویس:آریاشهر/تاتر

"علیرضا آذر"

ابیاتِ روانی شده را دور بریز
این دردِ جهانی شده را دور بریز
من را بگذار عشق زمین گیر کند
این زخم  سراسیمه مرا پیر کند
این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد،به درَک
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
من شاهدِ نابودی دنیای منم
باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
با این همه بن بست چه باید بکنم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند
گاهی همگی مسخره ام می کردند
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
مردم به سراپای دلم خندیدند
در وادیِ من چشم چرانی کردند
در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
بانوی هنر، هنرنمایی می کرد
من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است...
...لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، میمیرم

عاشق زنی مشو...

عاشق زنی مشو که می خواند 
که زیاد گوش می دهد 
زنی که می نویسد 
عاشق زنی مشو که فرهیخته است 
افسونگر، وهم آگین، دیوانه 
عاشق زنی مشو که می اندیشد 
که می داند که داناست، که توانِ پرواز دارد 
به زنی که خود را باور دارد 
عاشق زنی مشو که هنگام عشق ورزیدن می خندد یا می گرید 
که قادر است روحش را به جسم بدل کند 
و از آن بیشتر عاشق شعر است 
(اینان خطرناک ترین ها هستند) 
و یا زنی که می تواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد 
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد 
عاشق زنی مشو که پُر، مفرح، هشیار، نافرمان و جواب ده است 
که پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی 
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست می شوی 
که با تو بماند یا نه 
که عاشق تو باشد یا نه 
ازاینگونه زن بازگشتِ به عقب ممکن نیست 
هرگز 


Martha Rivera Garrido
شاعره ی معاصر  
مترجم ناصر علیزاده

و از یه جایی به بعد توی هیجان انگیز ترین لحظه ها هم،فقط نگاه میکنی!


بیتا