توپوست خودم نمیگنجم که وبلاگم تو بلاگفا نیست واقعا نمیگنجمااااا
از طرفی هر روز حرص میخورم که اون همه وبلاگای خوبو خیلی وقته نخوندم به خاطر مشکل بلاگفا.
به امید اینکه زودتر درست بشه....
داشتم فکر میکردم که تازگی ها کمتر از ناراحتی ها دغدغه ها و غصه هایم مینویسم.و بعد فکر کردم که کلا کمتر مینویسم و بعدترش شروع کردم و پست قبل را نوشتم.
دیروز فکر میکردم شاید وقتی این اتفاق وحشتناکِ کمتر نوشتن میافتد که دیگر حتی از نوشتن هم خسته شده باشی و حس کنی حالت را خوب تر نمیکند.وقتی که از صبح تا شب سر جمع سی جمله هم حرف نزده باشی و پیش خودت فکر کرده باشی تا کی قرار است با نوشتن خودم را گول بزنم و سرگرم کنم؟
و بعدترش فکر کردم که نکند یک روزی اتفاق فاجعه انگیز دیگر ننوشتن رخ دهد!
بچه ها همیشه بچه میمونن حتی اگه خودشون پدر و مادر بشن!
و اخر هر ماجرایی فقط میگیم حق با اونا بود،اونا راست میگفتن.
و ما بچه ها همچنان همیشه بچه میمونیم....
یه اتفاقایی هست که میشن یه خط وسط زندگیت که وقتی به گذشته نگاه میکنی و یاد خاطره ها می افتی خیلی راحت تفکیک میکنی.
یه ادمایی هستن که میشن یه خط وسط زندگیت. که میگی قبل از "او" و یا بعد از "او"
زندگی من چهارتا خط داره.چهارتا خط پررنگ که زندگیمو به پنج قسمت تقسیم کرده.نمیدونم خط پنجم چجوری و توسط کی کشیده میشه.
خط اول وقتی کشیده شد که اونقدری بزرگ شدم که بفهمم دوروبرم چی میگذره.وقتی که همه ی هم سن و سالام بچه بودن و من تو بچگی بزرگ شدم.
خط دوم وقتی کشیده شد که تازه داشتم با رشد و قدکشیدن یه نفر توی زندگیم کاری میکردم که خط اول زندگیم کمتر به چشم بیاد و محو بشه تازه داشتم مزه مزه میکردم یه طعم های خوبی رو....وقتی همه جوون بودن و جوونی میکردن و من تو جوونی پخته شدم.
خط سوم وقتی کشیده شد که توی خیال خام خودم فکر میکردم این خط چه خط خوبیه که پررنگ کشیدمش تا جبران خط اول و دوم رو بکنه.اما همش توهم بود انقدر سریع خط چهارم کشیده شد که وقتی از دور نگا کنی هر دو تا خط رو یکی میبینی.
تا امروز.
چه اتفاقایی براتون افتاده که میتونید زندگیتون رو به قبل و بعد از اون تقسیمکنید؟
خیلی ها ازم میپرسن چرا تو اینستاگرام یا فیس بوک یا خیلی از فضاهای مجازی دیگه فعالیت نداری.
حقیقت اینه که من عضو این فضاها و نرم افزارا هستم.توشون میچرخم و سعی میکنم دوستامو پیدا کنم و بخونمشون تا جایی که بتونم دنبالشون کنم اما خودم تمایل زیادی به فعالیت ندارم.چون همیشه و همیشه تنها جایی که واقعا احساس راحتی کردم و احساس کردم میتونم کاملا خودم باشم تو فضای وبلاگ بوده.تنها جایی که احساس کردم اگه کسی منو میخونه و یا نظری برام میزاره کاملا به خاطر خودم و یا نوشته ام هست تو فضای وبلاگ بوده.
همه ی این فضاهای مجازی خوبن اما من فقط تو وبلاگم احساس میکنم واسه عکسی که گذاشتم و یا برای تبادل لایک و ....نیست که تحسین یا انتقاد میشم.بلکه به خاطر خودم،نوشتم،و احساسی هست که توی اون لحظه داشتم.
* "عطرگندم" روزایی در کنار من بود که هیچ کس نبود.روزایی که فقط میتونستم حرفامو به اون بزنم.
**تازگیا گاهی لاین هم حس خوبی بهم میده.
برای تسکین به واژه ها چنگ میزنم
چاره ای جز این نیست
دشوار شدم
و دشوار زنی ست که رویایش را از دست داده
بیتا
یه خاطره هایی هست که تو تاریخ های خاص میاد سراغ آدم و این چرخه هر سال تکرار میشه.
یه روز خاص تو تقویم،اعیاد،مناسبت ها،ایام محرم،ماه رمضون،جشن،عزاداری و...
مثلا نزدیک عید که میشه یاد خاطره هایی میافتی که نباید!
بعد هی مدام مثل فیلم از جلوی چشمات رد میشن حال خوبتو بد میکنن حال بدتو بدتر و....
باید با این خاطره ها چیکار کرد؟
باید ریختشون دور؟
اگه تنها چیزی که داری خاطره باشه چی؟
باید نگهشون داشت؟
اگه تنها چیزی که بهت میدن حال خراب باشه چی؟
و یه آدمایی تو زندگیت هستن که تو رو یاد کسایی میندازن که نباید!
باید با این آدما چیکار کرد؟
عجیب سخت است حال روزگارم،عجیب!
این فیلم برای من خیلی جالب بود.
فیلمی که توش پدرِ پیسین معتقده توی چند صد سال اخیر علم نسبت به دین کارای خیلی بیشتری انجام داده.و اعتقاد به دین خاصی نداره اما به پسرش چیزی رو تحمیل نمیکنه و اجازه میده خودش مسیرشو پیدا کنه و به پیشین میگه اگه به چیزی اعتقاد داشته باشی که من موافقشم نباشم خیلی بهتر از اینه که همه چیز رو کور کورانه بپذیری و مادری که به خدایان اجداد خودش معتقده و فکر میکنه علم شاید بتونه درباره ی دنیای اطرافمون چیزایی بیشتری بهمون یاد بده اما درباره ی روح و قلب آدما نه.اما اونم اجازه میده پسرش خودش مسیر زندگی و اعتقادش رو پیدا کنه و هر دو نه تنها اونو محدود نمیکنن بلکه راهنمایشم میکنن!
و پیسین که انتخاب میکنه هندویی باشه که غسل تعمید بشه و نماز بخونه و داستان نجات پیدا کردنش از غرق شدن کشتی که همه خانوادشو تو اونحادثه از دست داد رو طوری تعریف کنه که آدما به خدا ایمان بیارن!
*پیسین یه جایی از فیلم میگه:فکر میکنم زندگی در نهایت همین رها کردن ها و فراموش کردنه.ولی چیزی که بیشتر از همه درد آوره،اینه که فرصت خداحافظی کردن نداشته باشی.
*ما به خدا اعتقاد داشته باشیم یا نه هیچ وقت متوجه نمیشیم دلیل اتفاقاتی که توی داستان زندگی برای هر کدوم از ما میافته چیه،ما خوانوادمون و عزیزانمون رو از دست میدیم،و سختی میکشیم و..... اما اون داستانی قشنگ تره و ازش لذت میبریم که توش به وجود خدا ایمان داشته باشیم.
برای بختم گریستم
نه برای خودم
دلم برایش میسوزد
مدام به بخت دیگران نگاه میکند و حسرت میخورد.
از چشمانش میخوانم که میگوید:گناه من چیست که باید بخت این آدم باشم؟!
بختم آرزو میکند مال کسی دیگر بود.
برای بختم گریستم که گیر من افتاده.
نمیدانم اگر رهایش کنم و برم بخت کسی بهتر از من میشود یا نه،نمیدانم اگر برم او هم با من میمرد یا نه!
اما میدانم خیلی از آرزو هایش پایمال شده،میدانم خیلی چیزها دلش میخواسته و بهشان نرسیده.
میدانم بخت خوبی داشتم که گیر آدم بدی افتاده و....
بختم از من راضی نیست،من از او.
بیتا
مامان دوست داشت دختری سر به راه تربیت کند.دختری مذهبی که طرز فکر خیلی نزدیکی با او داشته باشد.مامان دوست داشت دختری داشته باشد که نه نگوید،نجنگد،همیشه ناراضی نباشد،سر به زیر باشد و گوش به فرمان.دختری قانع و حرف شنو.
مامان دوست داشت دختری داشته باشد که مثل دخترای قبل تر ها باشد،دوست داشت دختری داشته باشد که مثل همه ی دختر ها درس بخواند بزرگ شود،مثل همه ی دختر های خوب ازدواج کند و بچه دار شود و خوب و خوشبخت باشد.
او دست از تربیت من برداشته و میگوید هر اتفاقی که باید در من میافتاد افتاده و دیگر وقت تربیتم گذشته است اما هنوز دوست دارد روزی سربه راه شوم و روزی دختر خوبی باشم.
او غمگین است.
همه ی این ها را از نگاهش میفهمم
او مادری مذهبی و سنتی از یک خوانواده مذهبی و سنتی است که در زندگیش خیلی زجر کشیده است و حتما چنین مادری از داشتن دختر مطیع خوشحال تر میشد.او از اینکه تمام تلاش ها و زحماتش برای تربیت دختری سر به زیر با شکست رو به رو شده بسیار غمگین است.
"غمگینانه است.دو طرف ماجرا غمگین است.دختری که فکر میکند مادرش سر خیلی چیزها کوتاه آمده.و مادری که فکر میکند دخترش آنرمال است چون شبیه به دختر های فامیل و در و همسایه نیست.
غمگینانه است.باور کنید خیلی خیلی غمگینانه است."
*الهام گرفته شده از پست "خیلی خیلی مادرانه.....خیلی خیلی دخترانه" از وبلاگ خرمالوی سیاه.
همیشه لازم نیست آدم خوبه باشیم.
بیایید یکمی بخواییم خودمون باشیم.گاهی خوب گاهی بد.
به این فکر نکنیم که بقیه در موردمون چی فکر میکنن،نگران این نباشیم که وجهمون خراب بشه یا اینکه دیگه دوستمون نداشته باشن.
خیلی خوب میشد اگه آدم میتونست بدون هیچ کدوم از این دغدغه ها زندگی کنه و تنها و تنها صادقانه خود واقعیش باشه.
نه آدمی از علایق و سلیقه های اون کسای که واسش مهم هستن.
اینطوری همه چیه زندگی بی نهایت لذت بخش تر میشد.
بی نهایت!
*هیچکدوم ذاتا بد نیستیم فقط بعضی وقتا با هم فرقای بزرگ و کوچیک داریم.
عزیزم از زمین،برای تو مینویسم.
پیشتر برای برادرت (نصیحت گونه ای به موجودی نازنین که هنوز زمینی نشده 1)از آدم ها از دنیا گفتم،از زشتی ها و بدی هایش از سختی هایش.برای تو میخواهم از "عشق" بگویم.
مهربانم
عشق آن چیزیست که تو ضعیف و آسیب پذیر میکند.
آن چیزی که تو را وابسته میکند.
عشق تو را شکننده میکند.
و وقتی شکستی هیچ التیامی وجود نخواهد داشت! جای زخمت همیشه میماند.و روز ها و ماه ها و سال ها این زخم را هر ثانیه به همراه داری.
عشق میتواند شیرین باشد،ملس باشد،میتواند بینهایت خوش بیایید به مزاج.باید بلد باشی عاشقی کردن را باید قبل از آن که زمین بخوری،قبل از آنکه بشکنی بیاموزیش.باید بدانی چه زمانی بیایستی کی شتاب کنی.باید رسم عاشقی را بلد باشی!
و در دنیایی که هیچ چیزش مثل کتاب ها و داستان ها نیست و بیشتر شبیه به صفحه حوادث روزنامه میماند رسم عاشقی کردنش هم مثل داستان ها نیست.
باید دور بریزی حکایت لیلی و مجنون،شیرین و فرهاد و.... را باید دور بریزی افسانه ها را.
نازنینم
اینجا
روی زمین
دیر هیچ چیز مثل سابق نیست
ارزش ها زیر رو شده و قهرمان ها عوض شده اند اینجا اگر بخواهی به سبک قدیم عاشقی کنی باخته ای! هرچه بیشتر حقه بلد باشی بیشتر برد خواهی کرد.هر چی بیشتر صادقانه تلاش کنی بیشتر فرو میروی و محو میشوی.
عزیزدلم
اینجا،عشق معنای متفاوتی پیدا کرده.
بیا تا برایت بیشتر بگویم...