از آدمایی که در دسترس نیستن،آدمایی که نمیشه روشون حساب کرد بهشون تکیه کرد.آدمایی که نمیشه بهشون اعتماد کرد خوشم نمیاد!

از آدمایی که تو رابطشون صد در صد نیستن خوشم نمیاد!

از آدمایی که تکلیفشون با خودشون معلوم نی و متناقضن خوشم نمیاد!

رابطه توی هر شکلی که باشه. باید در نوع و چهار چوب خودش صد در صد باشه رابطه ی نود و نه درصدی نداریم.از آدمایی که به بهونه های غیر قابل قبول از زیر بار این مسئولیت در راستای منافع خودشون در میرن  خوشم نمیاد!

از آدمایی که نمیفهمن در مقابل رفتاری که انجام میدن،حرفایی که میزنن،قولایی که میدن و ....مسئولن خوشم نمیاد!!!

از آدمایی که با توجه به شناختی که از خودشون دارن و با توجه به درکی که از شرایط  وجود داره.میرن سراغ کسی که نباید،خوشم نمیاد!

آخ از آدم هایی که ادعای راستگویی و صداقت دارن و بدترین دروغارو بهت میگن ......از این آدما خوشم نمیاد.

و تصور کن از آدمایی که همه ی اینا رو با هم داشته باشن...


حس و حال بین الحرمین...

دلم هوایی شده

برای نجف

کاظمین

سامرا...

دلم هوایی شده

برای کربلا!

افشین یداللهی


تو مال منی

خودم کشفت کرده ام

تو با "من" میخندی 

با "من"گریه میکنی

درد دلت را با "من" میگویی


دیوانه!

دلت برای "من" تنگ میشود

ضربان قلبت با "من" بالا میرود

با سکوتم

با صدایم

با حضورم

با غیبتم


تو مال منی

این بلاها را خودم سرت آورده ام

به "من" میگویی دوستت دارم

و دوست داری آن را 

از زبان "من"

فقط "من" بشنوی

برای که میتوانی مثل بچه ها ناز کنی

نازت را بخرد

و به تو دست نزند؟

چه کسی با یک کلمه 

یک نگاه 

دلت را میریزد

بعد خودش آن را جمع میکند و سرجایش میگذارد؟

چه کسی احساست را تر و خشک میکند؟

اشکت را درمیاورد

بعد پاک میکند؟

چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی

تا ته آن را نفس میکشد؟

دیوانه!

"من" زحمتت را کشیده ام

تا بفهمی هنوز میتوانی

شیطنت کنی

انتظار بکشی

تپش قلب بگیری

عاشق شوی

تو حق نداری

خودت را از من 

و من را از خودت بگیری

تو حق نداری 

"خودت" را از خودت بگیری

من شکایت میکنم از طرف هردویمان

از تو

به تو...


چه کسی قلب مرا آب و جارو میکند؟

دانه میپاشد

تا کلمات،مثل کبوتر

از سرو کولم بالا بروند؟

چه کسی همان بلاهایی که من سر تو آوردم 

سر من آورده؟

من مال توام

دیوانه!

زحمتم را کشیده ای

کشفم کرده ای....نترس

 چند سوال میپرسم و میرم

یک:چند سال پیرت کرده اند؟

دو:چند سال جوانت کرده ام؟

سه:از دلت بپرس مال کیست؟

چهار:اگر جای خدا بودی با ما چه میکردی؟

پنج:کجا برویم؟

دستت را به من بده.....

تو چه میدانى بین لاک و ناخنم چه رازهایى وجود دارد

چه میدانى در خانواده مذهبى زندگى کردن یعنى چه

تو چه از درد زیر شکمم و درد پریودىِ هر ماهم میدانى 

تو چه میدانى از دانشگاه تا خانه چند چشم از زیر مانتو ام تا سینه و باسنم میرسد

تو چه از چشم هاى مردانه در کوچه هاى خلوت و تاریک میدوانى که سرم هوار شدند

چه از لذت قدم زدن بر جدول ها و زیر بارون میدانى

تو از کفش هاى پاشنه بلندم فقط صداى تق تقش را میشناسى که گوش سکوتِ آخر شب را آبستن صدا میکند

لذت در گوشى حرف زدن را درک نمیکنى

نمیدانى چقدر اعتماد کردن سخت است

چه میدانى زیر بار حرف پدر و برادر بزرگ بودن یعنى چه

تو چیزى نمیدانى، وقتى بخاطر ترس پدر و مادرم از حرف در و همسایه به سلیقه آن ها زندگى کردم

وقتى بین این تبعیض جنسیتى میسوختیم تو در حال مست کردن و لایى کشیدن با ماشین پدرت لا بلاى ماشین هاى شهر بودى

تو از گشت امنیت اخلاقى چه میدانى وقتى تحقیرم میکنند و کشان کشان من را میبرند و تو فقط نگاه میکنى

تو از درد متلک هایى که میشنوم از چشم هایى که دنبال قدم هایم خیره میمانند و ذهن هایى که تمام من را لخت بر تختى میبینند چیزى نمیدانى

درد ازدواج اجبارى

درد تبعیض جنسیتى

درد نابرابریمان

درد حس یک نیاز جنسى بودن

درد فکر کردن جاى تو

درد سنگینى نگاه مردم شهر

درد تجاوز هایى که به روح و جسم و حریم خصوصیمان شد

از حجاب اجبارى

عقاید اجبارى

من زیر بار تمام این درد ها یک قدم هم به عقب بازنمیگردم

روبرویت زانو نخواهم زد و با تمام این ظلم هایى که بر من شد فرزندانم را همچون کوروش و میترا بار میاورم

#ارمیاچناری

تو ماهی و من ماهی

راست است که 

قلم در بند دل است و دل در بند یار

اما...

نمیدانم از کجا و چطور

قلمم با حزن گره خورد و حزن با من!


بیتا

بعد از احساس نیاز احساسی که به سراغ آدم میاد بدون شک تنفره!

وقتی به وجود کسی احساس نیاز میکنید و نیست.

وقتی احساس نیاز مالی میکنید و براورده نمیشه یا به بدترین شکل براورده میشه(نوع و نحوه مد نظره نه مقدار)

وقتی احساس نیاز به محبت و توجه دارید و به این نیاز پاسخ داده نمیشه .

خلاصه تمام لحظه هایی که با تمام وجود چیزی رو میخوایید و براش تلاش میکنید بسیار ارزشمند اما وقتی به این تلاش ها پاسخ داده نشه احساسی که سراغ شما میاد تنفره!

از نظر من این موضوع، این مسئله که میگن هرچی دست نیافتنی تر ارزشمند تر و دوست داشتنی تر رو نقض میکنه.

البته از نظر من اینطوره!به همین دلیل هم هست که خودم هیچ وقت اینطوری نیستم و این اشتباهیه که من در برخوردم با آدما انجام میدم توی جامعه و دنیایی که هنوز جنبه اینکه بدون سیاست با آدما رفتار بشه وجود نداره.

این بود نظریه من :)

اینجور وقتا باید چیکار کرد؟

وقتایی که هیچی خوب نی.

وقتایی که دلت به هیچی خوش نی.

وقتای که از ریز تا درشت زندگیت گره خورده.

وقتایی که هرکی حالتو می پرسه یهو بغض میکنی و نمیتونی جلوی اشکاتو که حلقه میزنه تو چشمات بگیری.

وقتایی که هیچ چیز اونطوری که میخوای نیست.

وقتایی که هیچکس اونطوری که باید باشه نیست.

وقتایی که حتی بارون بوی مرگ میده برات،یا اونقدر درگیری که ماه رو نمیبینی!

وقتایی که به معنای واقعی کلمه از همه چی خسته ای! همه ی کار و زندگی درس و مشغله هاتو میزاری کنار کز میکنی تو اتاقت زیر پتو و تند تند بغض میکنی  و یکی یکی قورتشون میدی.

وقتایی که میرسی به نقطه ای که هیچ چیز و هیچکس و هیچ جایی آرومت نمیکنه....

با آدم ها که جور میشوی
هوا برشان میدارد
وآنقدر بر این هوا میتازند
که یک جایی بد زمینشان میزند

بیتا

بعضی وقتا احساس میکنم تو دلش میگه کاش تو به جای اون میرفتی.

توی منطقش احتمالا با یه نیر دو نشون بوده....

میگن آدم از تجربه هاش درس میگره و مثلا واسه خاطر همین درس از تجربه ست که آدما فقط یه بار عاشق میشن یا مثلا اشتباهاتی که تو یه رابطه کردن رو دوباره مرتکب نمیشن و .....

خب صرفا الان خواستم بگم من قابلیت اینکه چندین بار حماقت کنمو دارم :/

همین!

اندوه بزرگیست چه باشی،چه نباشی

دو روز پیش خواهرزادمون دوسالش تموم شد،حالا خیلی شیرین میتونه صدات بزنه.و هرجا عکستو ببینه میبوستت .چه قاب عکس روی دیوار باشه چه تصویرزمینه ی موبایل چه  چهره ی حک شدت روی سنگ قبر.اون ندیده عاشقته!عاشق تنها دایی مهربونش،دایی محمودش:)

میبینی؟بعضی آدما قوانین رو نقض میکنن.بعضی آدما حتی اگه نباشن هم عزیز هستن و عزیز میمونن مثل تو که حتی اگه امروز چهارسال شده باشه نبودنت بازم هستی و بازم عزیزی برای همه ی ما...

*یه دنیا عشق و محبت بی پایان تقدیم به ابوالفضل و محمود عزیزم.

**روح عزیزای از دست رفته ی هممون شاد و قرین رحمت الهی.

یه حرفای گفتنی نیست

یه بغضای شکستنی نیست

یه حسایی بیان کردنی نیست

یه دردایی هم هست که نوشتنی نیست.


بیتا

میتونی همچین حسی رو تصور کنی؟

خودتان را بزارید جای آدمی که ویروسه کوفت گرفته و به شدت بد مریضه ،گلو درد،تب و لرز،آبریزش،کوفتگی،سر درد و ده درد دیگر...شپش تو جیباش بالانس میزنه (به دلایلی غیر قابل ذکر حتی) و به همین دلیل و دلایل دیگر دکتر نرفته.

بعد حالش بد و بدتر بشه و هیچکی به جز دوستش حتی از حالش باخبر نیست بعد همین دوست تصمیم میگیره به زور ببرش دکتر. این فرد از روزها قبل با این فکر که چه قدر تنهاست و احساس داشتن هیچ تکیه گاهی رو نمیکنه و چقدر بدبخته و چقدر حس مرگ داره صبحاشو شب کرده و شباشو صبح و همینطور که باز هم تو همین فکر بوده و تو راه دکتر بوده یه آدم روانی و بی همه چیز با سرعت صدتا از فاصله ی ده سانیش رد میشه و از شیشه ماشین کیفشو می قاپه و همه ی دارو ندارشو و مدارکشو میبره و با سرعت نور تو افق محو میشه.

و همه ی لحظه هایی که داره توی کلانتری صورت جلسه پر میکنه و همه لحظه های احساس تنهایی میکنه و همه ی لحظه های که باید احساس کنه پشتش گرمه و نمیکنه که هیچ بدتر زخم زبونم میشنوه ، خودشو با خیلیا مقایسه میکنه و از خودش میپرسه آیا لایق این شرایطه ؟آیا در حق کسی کار غیر انسانی انجام داده؟آیا رفتاری متقابل با کسی داشته؟و سرشو به نشونه نه تکون میده و با خودش فکر میکنه:"چرا؟"

حالا حال همچین فردی را تصور کنید!

قال بیتا

وقتی باید باشید 

و نیستید

به اطرافیانتون یاد میدید چطور با نبودنتون کنار بیان

و هر چه قدر بیشتر با نبودنتون کنار بیان 

بیشتر باهاش خو میگیرند و بهش عادت میکنن

و شاید روزی برسه که 

اصلا اصل این "نبودن"براشون آرامش بخش میشه حتی!

باشد که پند گیرید.همانا!

برای "س"عزیزم

ما باهم دوست شدیم و خندیدیم.سال ها گذشت و بعد ترهم خونه شدیم و خندیدیم.ما باهم شکست خوردیم،تفریح رفتیم،دانشگاه رفتیم،دوست پیدا کردیم و خندیدیم.ما باهم درد کشیدیم،عجیب ترین ها و سخت ترین ها را تجربه کردیم و خندیدیم!!!

هرچه که شد ما باهم خندیدیم.میدانی چرا؟!چون "باهم خندیدن"شد تسکین دردهایمان چون گریه شده بود چاشنی تمام لحظه هایمان و بعد تر وقتی دیگر تنها گریه نکردیم ،باهم خندیدیم.

همان موقع ها بود که قانون طلایی به "به درک" را ساختیم و هر بار زمین خوردیم بلند گفتیم :به درک!

و حالا یک سال گذشته است...

ممنون برای تمام لحظه ها و ثانیه هایی که تنهام نزاشتی،ممنون برای اینکه همیشه پیشم بودی بدون اینکه قضاوتم کنی.ممنون برای اینکه منو همینجوری که هستم یا هر جوری که باشم دوست داری:)

به همدیگر عشق بورزیم

همه چیز به طرز احمقانه و مزخرفی به هم مربوط است.

شاید از آن جایی شروع شد که برای دوست داشتنه همدیگر حساب دو دوتا چهارتا باز کردیم.شاید از آن جایی شروع شد که برای دوست داشتن دنبال دلیل گشتیم دنبال وجه تشابه گشتیم و به این بسنده نکردیم که انسانیم و به این بسنده نکردیم که نسبت خویشاوندی داریم و به اینکه مگر توی این دنیا به غیر از همدیگر چه کسی یا چه چیز باارزشی داریم!و فراموش کردیم که اگر یک روزی یک جوری شود که یکی از ما نباشیم آن وقت چه!آن وقتی که ما میمانیم و کلی محبت قلمبه شده که دریغشان کردیم و روی دستمان باد کرده چه!شاید همه چیز از آن جایی شروع شد که دوست داشتن و محبت کردن را بردیم در گروی از هر دست بدهی از همان دست میگیری.و اشتباه گرفتیم فداکاری و از خودگذشتگی را با عشق ورزیدن.یا شاید از آن جایی شروع شد که فکر کردیم اگر کسی خود محور تصمیم میگرد و عمل میکند مربوط به استقلال و عزت نفسش نیست بلکه مربوط به بی مهری و نمک نشناس بودنش است!شاید همه چیز از آنجا شروع شد که یادمان رفت  بی دلیل و بی بهانه عشق بورزیم...

و ما تبدیل شدیم به آدم هایی دچار "کمبود محبت" تبدیل شدیم به آدم هایی افسرده،آدم هایی تنها و در لاک...ما تبدیل شدیم به آدم های تشنه ی محبت.حالا اگر این میان غروری باشد و عزت نفسی ما تبدیل میشویم به بیتفاوت ترین انسان ها در نوع خود!چرا که آدمی اگر درد در مغز استخوانش هم که باشد وقتی مرهم نباشد وقتی طبیب نبیند اگه ذره ای غرور داشته باشد دم نمیزد و تنها چاره میشود ندیدن و جدی نگرفتن درد،که همان بیتفاوتی است.و اینگونه بود که ما تبدیل شدیم به آدم هایی درد کشیده و شکست خورده ای که بی اعتماد شده اند...

اینطور شد که وقتی کسی به ما رسید و به کسی رسیدیم  و به هزار سختی اعتماد کردیم و گذاشتیم وارد زندگیمان شود.خواستیم با او همه چیز را خوب کنیم.خواستیم جور همه ی بلاهایی که سرمان آمده را بکشد.ولی ته مانده ی همان غرور و عزت نفس لعنتی ای که حالا لگد مال هم شده بود نمی خواست و نمی توانست قبول کند این حس نفرت انگیزی که به خودمان پیدا میکردیم را و اینطور شد که گند زدیم توی هر رابطه ای...

همه چیز به طرز احمقانه و مزخرفی به هم مربوط است...


بیتا

باشد که پند گیرند

یکم

فقط یکمی دیگه مونده تا بیخیال شدنم

(4)

وقت هایی بوده که سخت تلاش کرده ام

برای نخواستنت

با خودم تکرار کرده ام که نباید!

نباید زیاد دوستش داشته باشم!

بعد آمده ای 

مرا تسلیم دوست داشتنت کرده ای

مُجابم کردی برای بودنم

برای بودنت...

باشد عزیز روزهای بیتفاوتی

قبول!

من برای تو،

اما...

تو هم برای من؟

فروغ فرخزاد میگه:اگر عشق،عشق باشد.زمان حرف احمقانه ایست.

اونایی که میگن زمان همه چی رو براشون حل کرده یا فکر میکردن عاشق بودن یا به خودشون و بقیه دروغ میگن!

حالت سوم اینه که فروغ اشتباه میکرده....

اینچنینم آرزوست

حسی شبیه به اینکه کسی را دوست داشته باشی که برایش مهم نباشد که  همه ی دنیا بفهمند عاشق توست.

دستت را بگیرد و همه ی شهر را باهم قدم بزنید...

بدی من اینه که به آدما زیادی دلخوش میکنم

برا همین بعدش خیلی میخورن تو ذوقم،

وقتی که میبینم اونقدری که بهشون دلخوش کردم دلمو خوش نمیکنن.

ابرهای آسمانه آنجا

پف پفی تر بود...

آدما...

آدمایی که هرجور حال کنن قضاوت میکنن...

آدمایی که با یه خنده فکر میکنن حالت خوبه...

آدمایی که دوست دارن،ولی دوست ندارنت...

آدمایی که دوست داری بفهمنت،ولی فقط میفهمونن بهت...

آدمایی که واسه تو نیستن...

آدمایی که حالتو میگیرن و فرداش حالتو میپرسن...

آدمایی که هستن ولی نیستن...

آدمایی که خودشون یکی از این آدما بودن،هستن،یا خواهند بود...

من از آدما دلخورم

ولی حق ندارم باشم...

چون منم یه آدمم...

از عوارض درد اینکه:

در دنیا هر چیزی فقط برای بار اول درد غیر قابل تحمل دارد.

و زمانی که این درد را تحمل کردید.

دیگه مهم نیست چند بار اون درد به سراغتون بیاد.

چیزی که شکسته شده 

دوباره شکسته نمیشه....


*آدمای درد کشیده هم میتونن خیلی خطرناک باشن چون میدونن میشه درد کشید و چیزی رو از دست داد و نمرد!

هم میتونن خیلی مهربون و دلرحم باشن چون نمیزارن،چیزی رو تجربه کنید که اونا تجربه کردن!

چمه؟

امروز که داشتم خونه رو تمیز میکردم یه عنکبوت دیدم یه مکث کردمو ولش کردم.

تمام چند قسمت سریالو با یه شاپرک بزرگ دوتایی نگاه کردیم و مدام داشت از سرو کولم بالا میرفت.

الانم که دارم اینا رو مینویسم چند متر اونور ترم یه سوسک داره راه میره!

نمیدونم دلرحم شدم که نمیکشمشون یا بیتفاوت نسبت به وجودشون ....

روزی از من "هیچ" باقی خواهد ماند

حس بی تفاوتیم دوباره برگشته.نه به شدت قبل اما نگرانم که دوباره ریشه بگیره...

با خودم فکر میکنم چرا آدما اجازه میدن کسی وارد زندگی و قلبشون بشه بعد خودم جواب میدم چون تنهایی سخته و میتونن کنار هم شاد تر باشن و لحظه هایی هر چند کوتاه اما خوب بسازن بعد میگم همین؟چقدر دلایل پوچی ،چقدر مسخره!فقط همین؟خب که چی اصن!بعد میپرسم که کدوم کفه ترازو سنگین تره وقتی یه نفر وارد زندگی آدم میشه. خوبیه بودنش یا بدیه بودنش و میپرسم که که خوبی بودنش به بدی نبودنش میارزه ؟ارزششو داره اصن؟

بعد میخوام غصه ی مرگ برادرمو بخورم و اینکه ای کاش بود.کاش کنارم بود تو این روزا.بعد خودم جواب میدم مگه این روزا اینایی که برات موندن چه کردن باهات جز اینکه تردت کردن تحقیرت کردن و بهت آسیب زدن....و بعد میگم شاید اگه اون بود مث بقیه نبود،اون هیچ وقت مث بقیه نبود....و بعد میگم کی میدونه...آدما تغییر میکنن....

به دور و برم نگاه میکنم.

به خودم که چقدر خالیم.هیچ اشتیاقی،هیچ احساسی،هیچ انگیزه ای،هیچ واکنشی،حتی هیچ رویایی...

من پر از "هیچ"های سنگین هستم.از بار این همه خالی بودن زانوهام خم میشه صدای شکسته شدن تک تک استخوانامو میشنوم صدای شکسته شدن دلمو واضح تر...

یک روزی همینجا نوشتم(پست جنگجوی اژدها/شهریور نود و سه)

("خودم را برای ضربه خوردن،زمین خوردن،نادیده گرفته شدن،پس زده شدن،ترد شدن،تنها شدن،نابود شدن،مردن! آماده میکنم....

من به مانند جنگجویی میمانم که خودش را برای نبردی آماده میکند که میداند حریف قدر تر از آن است که شانسی برای برد داشته باشد!

خالی کردن میدان اما از دست دادن عزت،شرف و مردانگیست!")

حالا هم چیزی عوض نشده 

من همان من

میدان همان میدان

حریف همان حریف

این نبرد تمام نمیشود

مرا تمام میکند

...

(3)

عاشقانه ها در من مرده بود

و روی همه چیز را گرد مرگ پوشانده بود

و حالا بوی رستاخیز می آید

نمیدانم "تو" آمدی

یا پاییز...


بیتا

باید ترک کنم...

کسی شده ام 

که خودش را پشت دود سیگار پنهان میکند

کسی که مدام به خودش میگوید

باید ترک کند

سیگار را

خانه را

زندگی را

و باز پکی دیگر میزند...

هیچ قطاری از این اتاق نمیگذرد

من اینجا نشسته ام

و با همین سیگار

قطار می آفرینم

سفر میکنم به دور دست ترین نقطه ی دنیا،به تو...

نمیشنوی؟

سرم دارد سوت میکشد...

وقتی...

وقتی خونه تنهایی...

وقتی این ساعت زیر نور لامپ هود چای نبات بیسکویت میخوری!

وقتی از یخچال صدای دریا میاد!

وقتی برمیگردی میبینی جایی که فیلمو استپ زدی عوض شده !

:/

قرمز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی پنج شیش سالم بود مُردی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

غمگینم

نمیدانم کدام درد بزرگ تر است

دردی که آن را بی پرده تحمل میکنی

یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داری توی دلت میریزی و تاب می آوری....

حجت اشرف زاده

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند ، با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش خود را در دل قالیچه جا کنم

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا 

او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است پاییز عاشق است پاییز عاشق است

و راهی نمانده است 

جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند ، بنشیند دعا کند

تقویم خواست بگیرد از تو بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا 

او قول داده است به قولش وفا کند

خش خش…صدای پای خزان است

یک نفر در را به روی حضرت پاییز باز کند

پاییز عاشق است پاییز عاشق است پاییز عاشق است


لینک دانلود:

http://s3.picofile.com/file/8212299726/paeiz_hojjat_ashrafzade.mp3.html

شاعر میگه:

گفته بودم که اگر لب بدهی توبه کنم 

که دگر باز از این گونه خطاها نکنم

بوسه دادی و چو برخواست لبت از لب من

توبه کردم که دگر توبه ی بیجا نکنم

(2)

اتاق همان اتاق است

تخت همان تخت

پنجره همان پنجره

من همان من

همان های چند ماه قبل

اما احساس من متفاوت است

چیزی باید عوض شده باشد 

که سوز هوا و زمزمه ی پاییز نگرانم نمیکند

چیزی باید عوض شده باشد...

تغییرات....تغیرات آدم را پیر میکند

اما تو...

بیخیال اتاق و تخت و پنجره و پاییز 

تو فقط تغییر نکن!

"تغییر" من تغییر نکن!


بیتا


قهرمان

*من دلم یه بیمکس میخواد که بدون اینکه بگم مراقبم باشه حال جسمی و روحیمو خوب کنه همیشم پیشم باشه و تا وقتی که نگفتم از مراقبتش رضایت دارم ازم دست نکشه.

**دلم میخواد کسی رو داشته باشم که معجزه بلد باشد،پاییز داره نزدیک میشه و من به معجزه احتیاج دارم.

لطفا...

پ.ن:یه نفر واسه این پست پیغام گذاشته که من هیچی حالیم نمیشه و همه چیو به هوس میبینم که همه فهمیدن من چمه!!!

جالبه که خودم نفهمیدم هنوز چمه و همه فهمیدن!اما در پاسخ به دوست عزیزی که جسارت آدرس گذاشتن از خودش نداره باید گفت ارتباط بین بیمکس،معجزه و هوس انقدر احمقانست که حتی نمیشه باهاشون یه جمله ساخت!برو مطالعه ات رو زیاد کن جانم :)


(1)

شب ها 

آرامش بخش ترینه لحظه ها میشود

 وقتی "تو" هستی

کیلومترها دورتر هم که باشی

من در آغوش تو به خواب میروم


بیتا

آن درختم کز تبرها زخم هایی خورده ام

اعتباری نیست آن را کز تو میگردد جدا

05:29

در این ساعت 

در همین لحظه

چیزی در من مرد

چرا آدم ها به هشدارهایی که میدهی بی توجه اند

چرا تو را جدی نمیگیرند 

چرا نمی فهمند که دیگر آدم ساختن چیزی

یا زدن به کوچه ی علی چپ نیستی

چیزی آزارت بدهد

در خودت میکشی اش

در این ساعت

در همین لحظه

چیزی در من مرد

چیزی که اگر مسیح هم باشی

نمیتوانی زنده اش  کنی!

مشکلم شکستن طلسم تنهاییست

یه حس فوق العاده با علی عظیمی در

اینجا

دیالوگ ماندگار،پیشنهاد بی شرمانه

اگه چیزی رو بدجوری میخوای رهاش کن 

اگه برگشت پیشت تا ابد مال تو خواهد بود

اگه برنگشت از همون اول هیچ وقت متعلق به تو نبوده

کسی میدونه من چمه؟

یه وقتایی نه حرفی برا گفتن

داری نه چیزی برای نوشتن

ولی یه دنیا بغض داری 

که نه حرف میشه و به زبون میاد

نه اشک میشه و جاری میشه

یه بغض که تا آخر تو گلوت میمونه 

میخواد خفت کنه

اما حتی این کارم نمیکنه

کارتو تموم نمیکنه و خلاص!

میمونه و زجر کشت میکنه

چشمات میسوزه از حجوم ناگهانی اشک

اما فقط توی چشمات حلقه میزنه

آدما که بهت میرسن میگن 

چشات برق میزنه

چشات خیس

و نمیدونن که این تقاص یه بغض لعنتیه!




در خانه ی ما هم

من میتوانم 

روزها را

بدون صحبت کردن با تو

و ماه ها را

بدون دیدنت طی کنم....اما

ثانیه ای نمیگذرد 

که درباره ات فکر نکنم

خیالت مثل چرت صبحگاهیست...

مدام با خودم میگویم 

"فقط پنج دقیقه دیگر"

یه جمله ی خوب

مهم تفاهم  و اینکه دوست داشته باشی طرفو

کم کم عاشق زندگیت بشی خوبه،

نه همسرت

1254

تا  امروز هیچ وقت آماربازدید پستامو چک نکرده بودم اصن نمیدونستم همچین چیزی وجود داره امروز وقتی فهمیدم کنجکاو شدم که بیشترین بازدید یه پست چقدر بوده!

خیلی تعجب کردم،خیلی!میدونم شما هم تعجب کردید :)

آمار بازدید کل تا این لحظه:80557

جودی ابوت

هیچ چیز آنطور که برایمان گفته بودند نبود!

ما با تفکرات و تصوراتی غلط بزرگ شدیم و ناگهان وقتی حقیقت یقه مان را گرفت همه چیز را باختیم.وقتی میبینی همه ی دنیایی که ساختی رویا و سرابی بیشتر نیست دلسرد میشوی از همه چیز.همیشه همینطور است ما از مسائل ایده آل هایمان را میسازیم اما هیچ چیز حتی استاندارد نیست چه برسد به ایده آل!!!

هیچ چیز آنطور که برایمان گفته بودند نبود....

آدم بد ها دست هایشان سیاه نبود و چهره های کریح نداشتند و همه ی آن هایی که لبخند داشتند و دست دوستی به سمتمان دراز میکردند خوب نبودند!

هیچ چیز این دنیا شبیه به کارتن های کودکی هایمان نبود.دنیای ما با دنیای والت دیزنی و افسانه های کهن تفاوت داشت.هیچ کدام از سینه چاک ها پرنس چارمی نبودند و فرشته مهربانی در کار نبود!ما عشق را از لیلی و مجنون یاد گرفتیم و نه لیلی ها لیلی بودند و نه مجنون ها مجنون.حالا بگذریم از عاقبت زندگی سخت سیندرلا و پیروزی همیشگی مظلوم بر ظالم و نیک بر بد و اجرای عدالت که امروز مضحک به نظر میرسد.

پایه های باور های درست ما غلط بود و همین است که مدام رو دست میخوریم.

دلم میخواست به جای اینکه در تهران متولد شوم نه در پاریس یا لندن یا هر جای دیگه در قصه ها متولد میشدم دلم میخواست دنیایم کارتنی بود نقاشی بود اما لااقل میشد به عشق هایش اعتماد کرد،میشد آدم بد ها را از خوب ها تشخیص داد و طعم ایده آل را چشید.

بیتا

قاصدک های نامه بر گفتند،شایعه است احتمال آمدنت

یه قاصدک اومد تو اتاقم،

روی تختم،

نشست کنارم...

یا تویی،

یا خبری از تو.

با یه جواب برات فرستادمش

منتظر باش

خبری در راه است.....


بیتا


ماه را از شیشه هیچ پنجره ای نمیتوان شست

این شب ها حس عجیبی دارم

گذر زمان چنگی به دل نمیزند

"رضایت" واژه ای مضحک به نظر میرسد

بودن ها  و نبودن ها یکی شده

و درکم از کلمات متفاوت!

مثلا نه "تو" آن معنای سابق را میدهی 

نه "من"

ترادفمان تبدیل به تضاد شده

و دیگر هیچ استعاره مسخ کننده ای شبهایمان را مهتابی نمیکند.

شب های تاریک تر که نیستی

سایه ات از در و دیوار اتاقم بالا میرود

بختک  سنگین نبودنت میافتد روی تنم

فریاد های بی صدایم حجره ام را خراش میدهد

و تقلای رهایی روحم را پیر میکند.

هیچ میدانی چند وقت است قلم با انگشت هایم غریبی میکند؟

اصلا این ها به کنار 

میدانی آخر،داستان ستاره ها چه شد؟

نه 

نمیدانی

تو رفتی و پشت سرت هم چراغ را خاموش کردی

حالا من مانده ام و این سیاهی شب 

که حتی "ماه" هم زیبایش نمیکند

فکر کن؟

"ماه" شب را برای  "من" زیبا نکند!!!

تا ته قصه را بخوان.


بیتا