دوربین لبخندم

میگفت صدای قشنگی داری،وقتی با متانت حرف میزنی دوست دارم زمان نگذرد و من تا ابد گوش دهم.
میگفت چشم هایت راز عجیبی دارد، زل زدن بهشان را تاب نمی آورم در حالی که هیچ وقت از نگاه کردنشان سیر نمیشوم.میگفت غم عجیبی درون چشم هایت هست که مرا اغوا میکند.
او خیلی چیزها میگفت...
من تنها لبخند تشکر آمیزی میزدم ک لپ راستم را چال می انداخت.
او همه ی آن چیزهایی که گفت فراموش کرد،من همه را به یاد دارم اما.
هر لبخندی که میزدم خالق عکسی بود از دریچه چال روی لپم‌ که او و حرف هایش  را ثبت میکرد.
او اما تنها آن چیزی را میگفت که در آن لحظه از ذهنش عبور میکرد.
شاید حرف هایش حقیقت بود شاید هم بازی با کلمات را خوب بلد بود.
من روی حرف هایش حساب میکردم اما.
روی تک تک حرف هایش که او فراموش کرد و من به یاد دارم.
تو بگو،تکلیف این عکس ها چه میشود؟