یک روزی که توی آشپزخانه مشغول درست کردن سالاد برای ناهار هستم.پسر کوچکم از در می آید تو، کوله اش را گوشه ای می اندازد.سلام گرمی میکند، و من با اشتیاق به سمتش میروم ،محکم به آغوش میکشمش، و از او درباره ی روز های اول مدرسه اش میپرسم و اینکه چه چیزهایی یاد گرفته.او با قد کوچکش خودش را از صندلی بالا میکشد و همینطور که حرف میزند منتظر غذایش است.
او حرف میزند و من از حرف هایش چیزهایی برداشت میکنم که اصلا قشنگ نیست!
تبعیض،عقده،فقر،فاصله ی طبقاتی،خالی کردن تمام کمبود ها سر بچه های بی گناه،دانستن چیزهایی که نباید بدانند و ندانستن چیزهایی که باید بدانندو.....
بعد وقتی دارم هویج را رنده میکنم فکر میکنم که شاید بهتر باشد خارج از همچین محیطی به پسرم خواندن و نوشتن و حساب یاد بدهم شاید باعث بشود چیزی که قرار است برایش اتفاق بیافتد، اتفاق نیافتد.
جایی خارج از محیط مدرسه....
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1394 ساعت 03:01