روزی از من "هیچ" باقی خواهد ماند

حس بی تفاوتیم دوباره برگشته.نه به شدت قبل اما نگرانم که دوباره ریشه بگیره...

با خودم فکر میکنم چرا آدما اجازه میدن کسی وارد زندگی و قلبشون بشه بعد خودم جواب میدم چون تنهایی سخته و میتونن کنار هم شاد تر باشن و لحظه هایی هر چند کوتاه اما خوب بسازن بعد میگم همین؟چقدر دلایل پوچی ،چقدر مسخره!فقط همین؟خب که چی اصن!بعد میپرسم که کدوم کفه ترازو سنگین تره وقتی یه نفر وارد زندگی آدم میشه. خوبیه بودنش یا بدیه بودنش و میپرسم که که خوبی بودنش به بدی نبودنش میارزه ؟ارزششو داره اصن؟

بعد میخوام غصه ی مرگ برادرمو بخورم و اینکه ای کاش بود.کاش کنارم بود تو این روزا.بعد خودم جواب میدم مگه این روزا اینایی که برات موندن چه کردن باهات جز اینکه تردت کردن تحقیرت کردن و بهت آسیب زدن....و بعد میگم شاید اگه اون بود مث بقیه نبود،اون هیچ وقت مث بقیه نبود....و بعد میگم کی میدونه...آدما تغییر میکنن....

به دور و برم نگاه میکنم.

به خودم که چقدر خالیم.هیچ اشتیاقی،هیچ احساسی،هیچ انگیزه ای،هیچ واکنشی،حتی هیچ رویایی...

من پر از "هیچ"های سنگین هستم.از بار این همه خالی بودن زانوهام خم میشه صدای شکسته شدن تک تک استخوانامو میشنوم صدای شکسته شدن دلمو واضح تر...

یک روزی همینجا نوشتم(پست جنگجوی اژدها/شهریور نود و سه)

("خودم را برای ضربه خوردن،زمین خوردن،نادیده گرفته شدن،پس زده شدن،ترد شدن،تنها شدن،نابود شدن،مردن! آماده میکنم....

من به مانند جنگجویی میمانم که خودش را برای نبردی آماده میکند که میداند حریف قدر تر از آن است که شانسی برای برد داشته باشد!

خالی کردن میدان اما از دست دادن عزت،شرف و مردانگیست!")

حالا هم چیزی عوض نشده 

من همان من

میدان همان میدان

حریف همان حریف

این نبرد تمام نمیشود

مرا تمام میکند

...