مبادا که...

همه را از خودم میرانم

مبادا قصد نزدیک تر شدن داشته باشند

مبادا عاشقم شوند

با کوچکترین نشانه تمام وجودم ناقوس میزند

هشدار میدهد،

باز میدارد مرا از قدم بعدی

از همه میگریزم مبادا بیایند و ادعای عاشقی کنند

مبادا...

من میترسم از اینده

من میترسم از سلام کسی را علیک گفتن

میترسم‌ از تکرار

از مرور و بازگو کردن گذشته

از رد گاه به گاه خاطرات تلخ و شیرین

من میترسم از سایه خاطراتی که نمیدانم ظهر هنگام تا به کجا قد خواهند کشید!

دوست ندارم بروم

دوست ندارم برگردم

همینجا که ایستاده ام را بیشتر دوست دارم 

هرچند اینجا خالی از تنهایی نیست...

نمیدانم....

شاید برای این باشد که به فقط به وضوحِ این "لحظه" یقین دارم و بس!

گاهی بغض لانه میکند کنج هنجره ام

اشک میدود در چشمانم

ریه هایم را پر میکنم 

و انقدر هوا تزریق میکنم تا خفه شود احساسم!

گاهی چشمانم را میبندم

همه چیز در خاطرم تک به تک 

جز به جز نقش میبندد  

برای فرار یا باید با چشمان باز خوابید

یا بر همه چیز رنگ سیاه پاشید تا رنگی برای نقش بستن نماند.

با من چه کردی؟

ویرانم....

تو مسئولی 

تو مسئول درد هایم،مرض هایم،گریه هایم،سکوتم،تو حتی مسئول خنده های مستانه ام هستی!

تو مسئول هر انچه هستی که بر من آید....

با من چه کردی؟

تو موجودی را خلق کردی که کنترلش از دست خودت هم خارج شد!

دیگر نه تو مرا میشناسی نه من خودم را...

تو منی خلق کردی که برای خودم هم غریب است

یک من سرد

تنها

سنگ دل

یک من بیتفاوت

همه را از خود میرانم

مبادا عاشقم شوند 

من از بودن ها و نبودن ها میترسم...