دیگر...

دیگر غم رفتنت را زجه نمیزنم.

به شماره نمیافتد تپش هایم از تداعی آن روزها.

یاد گرفتم "مرگ"چطور بخش میشود.

نوشته میشود.

اتفاق میافتد.

و بلاخره چطور حضم میشود.

دیگر نفس هایم تنگ نمیشود حتی!

فقط گاهی،

خاطره های تلخ و شیرینت مرا بازی میدهند.

گاهی جریان زندگی به جایی میرسد که زلالیِ بودنت،

میشود لازمه یِ گل دادنِ نیلوفر هایِ وجودم.

گاهی غروب پنجشنبه ها به دلم چنگ میزد،

دلم برای با تو بودن تنگ میشود...

گاهی....