پلکهایم میسُرد

گندم:

نگاهم

چشمانم

میسوزد

همه چیز از دریچه دیدگانم

تار و مبهم است

پلکهاییم میسُرد

و گونه هایم قدمگاه قطراتی میشوند

از جنس آه

درد

بغضی در هم شکسته

مرا بیش از این تاب نیست