توقع ام را کم میکنم


روزگاری من بودم و ارزوی خوشبختی در دلم

امروز فهمیدم هرچه بودم، خوشبخت بودم، و هرچه داشتم در دستانم، خوشبختی بود.

فهمیدم،انچه  که من در ارزویش بودم دست نیافتنی است

برای توصیف اش  باید قصه پریا بگویم

پای افسانه ها را وسط بکشم

یکی بود و یکی نبود...

که به کار این زندگی خاکی نمیخورد

اینچنین شد که دریافتم،باید عوض کنم معنای واژه" خوشبختی" را در ذهن خسته ام

اکنون به هر انچه دارم راضی ام

فردا را نمیدانم

این گونه است که میگویم

خیلی خوشبختم