رویای با تو بودن

حواسم به ان طرفه پنجره سرک میکشد و ارام نمی گیرد.طاقت نمی اورم، مشغله ها را رها کرده و میروم سراغ بازیگوشی اش.

عجب خیابان خلوتی!! دریغ از یک عبور!!چه سکوت سنگینی!همه چیز سفید پوش شده و دانه های درشت برف در زیر نور کم سوی چراغ واضح و ارام تر بر زمین مینشینند.

اسمان را نگاه میکنم.انگار از حجوم دانه های برف روی صورتم،دنیا بر سرم خراب میشود.

دلم میخواهد خیال پردازی کنم ، بروم در هپروت،دلم میخواهد رویای با تو بودن را بسازم،هر چند تویی وجود ندارد.دلم می خواهد....

چشمان را می بندم و به دل می سپارم هر چه دارم را،تا برای خودش خوش باشد.چه اشکالی دارد گاهی رویایی بودن؟!

با همان چشمان بسته بازوانت را که محکم  در اغوش گرفته ام می فشارم، انگار میخواهم از بودنت مطمئن شوم.چشمانم را باز میکنم و نگاهی سرشار از عشق به چهره ات که از سرما گلگون شده پرتاب میکنم.و تو چقدر زیبا این نگاه را درهوا میزنی و پاسخش را میدهی. سرم را خم میکنم سمت شانه هایت که تگیه گاه محکمی برایم هستند. نگاهم میرود سوی قدم هایمان چه اهسته و خرامان میرویم زیر این کبود برفی و چه زیبا رد پای عشقمان حک میشود بر دامان سفیدش.تو بوسه ای بر پیشانیم میزنی و من غرق در بودنت زیبایت میشوم دلم میخواهد دستان یخ زده ام را در جیب های تو گرم شود و نفس هایمان در یک شالگردن.دلم میخواهد بیاستم و در چشمانت خود را ببینم و چند لحظه ای تنها به تماشا بنشینیم یکدیگر را. بعد سرم را بر روی سینه ی ستبرت بگذارم و چشمانم را ببندم ،ارامش بگیرم از وجودت. و تو مرا غرق بازوانت کنی.

ارام پلک هایم را باز میکنم هر چه در سینه دارم در فضای سنگین اتاق خالی میکنم انگار اتاق هم مثل نفس هایم تنگ شده

رویا تمام شد.

 بر میگردم به مشغله هایم.