در اتاقمو باز کردم که برم...چه اهمیتی داره که می خواستم چیکار کنم؟!
با چیزی که دیدم ذوق کردم،موندم،تعجب کردم،خوشحال شدم.
پنجره ی سرتاسریه پذیرایی برفکی شده بود و درختای گردویه توی باغ پشتی محو شده بود،برف کوه ها رو رو سفید کرده بود و مه اونقدر دلش برای زمین تنگ شده بود که تا اونجایی که میشد خودشو به زمین نزدیک کرده بود طوری که دیگه نمیشد فهمید اسمون و مه و کوه کجای این کارت پوستال زیبا از هم تفکیک شدن. شیرونی ویلایه توی باغ تقریبا سفید شده بود و دیگه قرمزیش تو چشم نمیزد. دونه های درشت برف تند و تند از اسمون میومدن و خودشون و به زمین میرسوندن .
خدایا چه پیک زیبایی افریدی برای رسوندن خبر زمستون.
اما انگار خدا هم گمشده ای داره یا منتظر کسیه که فصلاش به هم ریخته.