ممنون تاکسی

سوار تاکسی شدم خیلی حالم گرفته بود از اون روزایی بود که حوصله خودمم نداشتم،داشتم با خود خوری و فکرو خیال حال خودمو بدتر می کردم .مسافری که جلو نشته بود شیشه پنجره رو داد پایین و یه نسیمی خورد به صورتِ گُر گرفتم. ناخوداگاه یه نفس خیلی عمیق کشیدم انگار که اون نسیم برام حکم یه امیدو داشت یه راه نجات که لااقل از این حالت بیام بیرون.دستم رو گذاشتم روی شیشه پنجره با خودم فکر کردم هیچ کدوم از مناظرو نمیتونم نگه دارم.

نه میتونم زیباترین و سرسبز ترین منظره رو ثابت کنم نه تصویر یه بیابون ،نه لبخند بچه ی کوچیکی که توی ماشین کناریه، نه چهره ی درهم و سرد پدرش. درست مثل زندگی نه ثانیه های شیرین نه تلخ، هیچ کدوم همیشگی نیستن.باید در لحظه از مناظر لذت برد، خندید، باید در لحظه با دیدن یه بیابون دلگیر شد،گریه کرد، باید در لحظه زندگی کرد....

فقط گاهی اوقات بعضی از مسائل مثل خط  ممتد جاده ،همیشه هستن.