به همدیگر عشق بورزیم

همه چیز به طرز احمقانه و مزخرفی به هم مربوط است.

شاید از آن جایی شروع شد که برای دوست داشتنه همدیگر حساب دو دوتا چهارتا باز کردیم.شاید از آن جایی شروع شد که برای دوست داشتن دنبال دلیل گشتیم دنبال وجه تشابه گشتیم و به این بسنده نکردیم که انسانیم و به این بسنده نکردیم که نسبت خویشاوندی داریم و به اینکه مگر توی این دنیا به غیر از همدیگر چه کسی یا چه چیز باارزشی داریم!و فراموش کردیم که اگر یک روزی یک جوری شود که یکی از ما نباشیم آن وقت چه!آن وقتی که ما میمانیم و کلی محبت قلمبه شده که دریغشان کردیم و روی دستمان باد کرده چه!شاید همه چیز از آن جایی شروع شد که دوست داشتن و محبت کردن را بردیم در گروی از هر دست بدهی از همان دست میگیری.و اشتباه گرفتیم فداکاری و از خودگذشتگی را با عشق ورزیدن.یا شاید از آن جایی شروع شد که فکر کردیم اگر کسی خود محور تصمیم میگرد و عمل میکند مربوط به استقلال و عزت نفسش نیست بلکه مربوط به بی مهری و نمک نشناس بودنش است!شاید همه چیز از آنجا شروع شد که یادمان رفت  بی دلیل و بی بهانه عشق بورزیم...

و ما تبدیل شدیم به آدم هایی دچار "کمبود محبت" تبدیل شدیم به آدم هایی افسرده،آدم هایی تنها و در لاک...ما تبدیل شدیم به آدم های تشنه ی محبت.حالا اگر این میان غروری باشد و عزت نفسی ما تبدیل میشویم به بیتفاوت ترین انسان ها در نوع خود!چرا که آدمی اگر درد در مغز استخوانش هم که باشد وقتی مرهم نباشد وقتی طبیب نبیند اگه ذره ای غرور داشته باشد دم نمیزد و تنها چاره میشود ندیدن و جدی نگرفتن درد،که همان بیتفاوتی است.و اینگونه بود که ما تبدیل شدیم به آدم هایی درد کشیده و شکست خورده ای که بی اعتماد شده اند...

اینطور شد که وقتی کسی به ما رسید و به کسی رسیدیم  و به هزار سختی اعتماد کردیم و گذاشتیم وارد زندگیمان شود.خواستیم با او همه چیز را خوب کنیم.خواستیم جور همه ی بلاهایی که سرمان آمده را بکشد.ولی ته مانده ی همان غرور و عزت نفس لعنتی ای که حالا لگد مال هم شده بود نمی خواست و نمی توانست قبول کند این حس نفرت انگیزی که به خودمان پیدا میکردیم را و اینطور شد که گند زدیم توی هر رابطه ای...

همه چیز به طرز احمقانه و مزخرفی به هم مربوط است...


بیتا