من نتوانستم...

آدم باید یک بار هم که شده
اونی که رفته و گند زده به زندگیش را دوباره ببیند !
مهم نیست کجا باشد و چطوری
اما بهترست در یک قرار باشد درست وسط یک کافه...
نه گوشه باشید نه دور از دید همونجایی که هیچکس نمی نشیند...
و همیشه صندلیهایش خالیه خالی ست!

خلاصه اش کنم
باید حرف بزنی...گریه کنی...ضجه بزنی...فحش بدی...داد بزنی !
 
اما بلاخره یک بار هم که شده باید حرفهایت را بزنی
همون حرفایی که هیچ وقت نگفتی و کینه شد لامصب
همون حرفهایی که هر شب اشک شد و ریخت و مُرد...
 
باید حرف بزنی
و وقت بگذاری تا او هم حرفایش را بزند
همان دادها بد و بیراه ها و فحش ها را
نه تو قضاوت و دفاع کنی و نه او...
بعد هم وقتی حرفهایتان تمام شد
هر کسی پول چیزی که حتی نخورده را حساب کند...
پالتو و کیفش را بر دارد و بایستد و چند ثانیه بهم نگاه کند
و لای حس غریبگی بی آنکه خداحافظی کند آرام برود ...
آدم باید بلاخره یک بار هم که شده اینکار را بکند
تا بتواند شاید یک عمر راحت و بی گریه شبها بخوابد
من نتوانستم . تو شاید بتوانی...