اویی که درد میشود...

خودش را انداخته وسط زندگیم  
میخواهد مرا خاک کند 
رخنه میکند توی مغزم،فکرم،روانم،احساسم 
میخواهد مرا از پا دربیاورد 
درد میشود  
میرود توی معده ام به سوزش می اندازدش 
گاهی میچِپَد توی دست و کتف و پاهایم 
مثلا میخواهد خودی نشان دهد. 
یک وقت هایی میرود توی سرم میشود سردرد و سرگیجه. 
اما من میدان نمی دهم که جولان بدهد! 
میخندم. 
اصلا چه معنی دارد آدم کم بیاورد جلوی اویی که درد میشود می افتد به جانش! 
فقط 
آن زمان که اشک میشود و میدود در چشمانم 
مرا تابِ تحمل دگر نیست...