"علیرضا آذر"

سرما اگر سخت است قلبی را  
اتش بزن در گیر داغش باش 
ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد 
سرگرم نان و قلب و اتش باش...
...او رفت با خود برد شهرم را 
تهران پس از او توده ای خالی ست 
آن شهر رویا های دور از دست 
حالا فقط یه مشت بقالیست 
او رفت با خود برد یادم را 
من مانده ام با بی کسی هایم 
خب دست کم گلدان عطری هست 
قربان دست اطلسی هایم 
او رفت با خود برد خوابم را 
دنیا پس از او قرص بیداری ست  
دکتر بفهمد یا نفهمد باز 
عشق التهاب خویش آزاریست 
جدی بگیرید آسمانم را 
من‌ ابتدای کند بارانم 
لنگر بی‌اندازید کشتی ها 
آرامشی ما قبل طوفانم 
من ماجرای برف و بارانم 
شاید که پایی را بلغزانم 
آبی نپندارید جانم را 
جدی بگیرید آسمانم را...