گاه عاطل و باطل مینشینم خیال میبافم.

خیال بافی هایم مرا در"حال"فلج میکنند.آنقدر قد میکشند برایم که میترسم از وضوحشان! میافتند به جان روزگارم.....ناامید میشوم.

گاه در مغز یک حرف،یک کلمه،به گل مینشینم،زمین گیر میشوم.

گاه بین دو جمله تاب میبندم،ساعت ها،روزها،تاب میخورم بینشان تا بی تاب شوم!

گاهی هم عبور میکنم،تنها،ساکت،بی هیچ حرفی.اما....امان از این سکوت ها.....امان از این عبور ها.....

گاهی هم شده روزگارم در متن یک موسیقی بگنجد! بشوند قرین ثانیه هایم،آنقدر که منزجر بشوم از دوباره شنیدنش اما باز هم ادامه دهم به play کردن های مکرر!

گاه به خودم فکر میکنم......پیر میشوم.....هرچه بیشتر خودم را میشناسم افسرده تر میشوم.افسردگی بهایی است که هرکس برای شناخت خود میپردازد! تاوانی است که میدهد برای فاصله ی بین آنچه هست و آنچه شده است و یا تظاهر میکند به بودنش!!!

درد دارد وقتی خودت را بشناسی و برای خودت غریبه باشی.....

برای شروع،نباید چیزی باشی که نیستی!

و گاهی همین کار ساده میشود جز ناممکن ها و محال های زندگیت!

کاش اینطور نبود!