از آدم ها گرفته تا روابط.
از جمع هایه خودمونی گرفته تا گردهمایی هایه بزرگ.
از روابط مجازی گرفته تا واقعی.
از خیلی چیزها گرفته تا خیلی چیزهایه دیگر،همه چیز یه تاریخ انقضا داره!
حتی عقایدی که فکر میکنی کامل و پخته شده یه روزی تاریخش میگذره و یا باید عوضشون کنی یا بریزیشون دور!
خیلی زرنگ باشی و حواستو جمع کنی فوقش بتونی با یه چیزایی مثل "رعایت حدود" و "رفتار سنجیده" مُهر تمدید بزنی رو این تاریخا.
وگرنه اول آخرش نمیشه ازش فرار کرد و وقتی هر کدوم از این تاریخ انقضاها بگذره و بهش توجه نکنی مطمئن باش بیشتر از اینکه اتفاقای مفید و خوشایند برات بیافته ضرر میکنی و ضربه میبینی.
حتی اگه بهترین همسر دنیا رو داشته باشی.
حتی اگه بهترین مادر دنیا برای تو باشه.
حتی اگه دلسوز ترین و مهربون ترین خواهر دنیا رو در کنارت داشته باشی.
حتی اگه کلی آشنا و فامیل و دوست خوب داشته باشی.
بازم یه لحظه هایی تو زندگی هست که "عمیقا" احساس "تنهایی" میکنی.
و اصلا به این مربوط نمیشه که روزای خوشی رو میگذرونی یا نه.یا مثلا تنهاییت دلیل خاصی داشته باشه حتما!
فقط احساس تنهایی میکنی.همین!
دردی که همه ی ما تجربش کردیم و همیشه به دنبال درمان اون هستیم و شاید به تعداد روزای زندگیمون مُسکن پیدا کردیم براش اما درمان نه!شاید بتونیم تعداد دفعاتی که این احساس به سراغمون بیاد رو کم کنیم.شاید کسانی یا چیزهایی وارد زندگیمون بشن که فوق العاده تاثییر گذار باشن اما این حس انگار جز جدایی ناپذیر زندگی تک تک ماست.
پس شاید بهتر باشه مثل یه غده خوش خیم باهاش مدارا کنیم و خو بگیریم تا شاید اون هم کمتر اذییتمون کنه.
بیایید با تنهایی دوست باشیم:)
و ان هنگام که خدا خورشید را خلق کرد
تو در پس کدام پرتو لانه کردی
که این سان مهربان میتابی به زندگیم
*یه وقتایی هم نمیشه.
نه این که نخوایا!!
نمیشه واقعا!
**بعضی وقتا یه چیزایی رو خودت انتخاب میکنی اما دلیل بر این نمیشه که چون خودت انتخابش کردی برات راحت و آسون باشه.
همه ی آن چِله گرفتن هایه مادرت،دعا خواندن ها،نذرو نیاز ها....
همه آن روزهایی که مادرت خانه نشین و محکوم شد به یک گوشه بی حرکت درازکش بودن به عشق آنکه تو را در وجود خود پروش دهد به عشق آنکه رشد کنی بیایی به این دنیا بشوی همه ی زندگیش،پسر در دانه اش.
همه ی آن روزهایی که مادر من ،مادربزرگ تو مسئولیتی چندین برابر مادری برعهده گرفت و شد پرستاری دلسوز،صبور،نگران،پر از اضطراب و تشویش برای اولین نوه اش برای تنها امید تازه اش به زندگی بعد دایی محمودت.
همه ی آن لحظه هایی که تو عجله کردی برای آمدن و جان یک جماعت به لبشان رسید تا سالم به دنیا بیایی و چقدر برایت ختم امَّ یُجیب گرفتند.
همه ی آن روزهایی که تو و مادرت توی بیمارستان بستری بودید و درد پایش که از همان چهار پنج ماه درازکش بودن دچارش شده بود امانش را بریده بود.
همه ی آن گریه هایت،خنده هایت ،بزرگ شدنت همه ی آن روزهایی که برایت تعریف خواهم کرد.
همه ی این روزها را به خاطر خواهمسپرد.
روزی که تمام خواهم شد
میایی اینجا
و دلت برای همین خط خطی هایم تنگ میشود
آن زمانی که پشیمان میشوی از منع من
دیگر نه من هستم
نه این کلمات.
*میرسد روزی که بی من سر کنی
میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
مرسد روزی که تنها در کنار عکس من
شعر های کهنه ام را مو به مو از بر کنی
چیزی که به راحتی میتونه باعث تشنجه روابط بشه پیامک هایه بلند بدون لحنِ.
پیامک هایی که نه منظورتو میرسونه نه احساست رو!
عزیزم انقدر این زمانه و آدم هایش بد شده اند که نیت خیر و احساس پاکت را هیچ کس باور نمیکد.
بس که دروغ شندیده اند تو دروغگو خوانده میشوی.
بس که فریب خورده اند تو فریبکار خطاب میشوی.
بس که بدی دیده اند تو هم بد خوانده میشوی.
حتی اگر صادق باشی درستکار و خوب باشی! این زمانه درک اینها را از آدم هایش سلب کرده است.
اما تو خوب باش حتی اگر باورت نکنند.
تو بیاموز در عین درستی چگونه باید با آدم هایی که تو را باور نمیکنند زندگی کنی.
نگذار باور و اعتقاد ضعیف آنها به خوبی ها تو را بد کند.
پ.ن:اینکه آدم هایه اطرافت چه احساسی به تو داشته باشن و چقدر دوستت داشته باشن،سی درصد به نوع شخصیت اون آدم ها از نظر روانشناسی بستگی داره و هفتاد درصد به این مربوط میشه که تو چقدر آدم دوست داشتنیه هستی چقدر بهشون محبت داری چقدر پاشون وایمیستی چقدر براشون ارزش و احترام قائلی تا چه اندازه برات مهم هستن و حاضری چه کارایی براشون انجام بدی.
پس اگر فکر میکنید کسی به اندازه کافی دوستتون نداره سی درصدش به عهده اونه هفتاد درصد بقیه رو خودتون کردید و خودتونم باید درستش کنید.
شک نداشته باشید اگر شما به اندازه کافی شخصی رو دوست داشته باشید و براش زمان،انرژی و محبت هزینه کنید اون هم شمارو به قدر کافی دوست خواهد داشت.
فقط باید اول از خودتون شروع کنید.
امروز داشتم فکر میکردم که ازت هیچی نمیخوام.
چی بالا تر از اینکه سایه ات بالا سرمه.
همین که میتونم بهت بگم دوستت دارم.
که شب ها بهم شب بخیر بگی.
همین که بتونم پیشونیتو ببوسم.
اینکه میتونم کلمه مامان رو به زبون بیارم و تو با مهربونی جوابم رو بدی.
همین که اینقدر خوب هستی که دوستت داشته باشم.
اینکه که سلامتی.
همین که هستی!
خدارو صدهزار مرتبه شکر میکنم.
*ممنون که مامان مایی
تو ماه را
بیشتر از همه دوست میداشتی
و حالا
ماه هر شب
تو را به یاد من میآورد
میخواهم فراموشت کنم
اما این ماه
با هیچ دستمالی
از پنجرهها پاک نمیشود ...
*رسول یونان
** تو تمام هستی و عالم خلقت ماه رو بیش از هر چیزی دوست دارم(اگر آدما رو فاکتور بگیرم)انقدر که هیچ مرزی برای این دوست داشتن نیست!از تماشای ماه هیچ وقت خسته نمیشم.و جالب اینه که هیچ وقت نتونستم چیزی در موردش بنویسم.شاید چون هرچی مینوشتم به نظرم به عظمت و زیباییش نمیرسید.اما این شعر خیلی خیلی به دلم نشست.
***امیدوارم همیشه با دیدن ماه یاد من بیافتی تا هیچ وقت از پنجره نگاه و خاطرت پاک نشم:)
یه مدته مدام به شکل های مختلف برمیخورم به این اسم!
اما هر دفعه با خودم مقاومت میکنم و نمیرم سراغش که کار به دانلود و گوش دادن و گوش دادن و گوش دادن و..... نکشه.نمیدونم چرا،انگار یه چیزی از درون منو دور میکرد انگار یه قسمتی از من نمیخواست بره سمتش چون نمیخواستم مطمئن بشم که یکی از این چاتار،چاتارهایی که هی پا برهنه میپرن وسط وبگردی هایه من همونی باشه که خیلی وقته پیش گوش کردم و عاشقش شدم اما از همون خیلی وقت پیش تا الان دیگه گوشش نکرده بودم تا اینکه یه روز اتفاقی قاطی کلی چیزایه دیگه پخش شد و من بی اختیار باهاش بلند بلند میخوندمو یهو وسطش یادم میاد که ای وای این همونه ها.......که من عاشقش شده بودم و تو این مدت حواس خودمو به بهانه هایه مختلف پرت می کردم ازش،بدون اینکه خودم متوجه بشم دارم چیکار میکنم!
آخ که چه موجوداته پیچیده ای هستیم ما آدما!
آخ که چقدر ضمیر نا خودآگاه ما آگاهه!
چقدر خوب میدونه برای آرامش فکری به چی احتیاج داریم و چقدر بی منت حتی بدون اینکه متوجه بشیم اونو برامون فراهم میکنه!
گاهی حتی بدون اینکه متوجه بشیم ما رو از یه چیزایی دور میکنه....
بعدها که مرور زمان باعث میشه با خودمون صادق باشیم میفهمیم که چه ها شده و چه کردیم...
خلاصه خعلی مواظب ماست!دمش گرم!
فقط بعضی وقتا زیاده روی میکنه میریم تو مایه های توهم و.....
همین جا از همین تریبون میخوام خواهش کنم:
ناخودآگاه عزیز هیچ وقت گندش را در نیاور لطفا!
*موقع نوشتن این پست "باران تویی"و "درحسرت ماه"پخش میشد...
برای هرم نفس هایش
شال گردن میبافی
عاشق تر که باشی
شعر میبافی برایش
*چرکنویس به تاریخ: ۱۳۹۳/۱/۸
ارامش برایم
در وجودت
اغوشت
محض بودنت معنا میشود
و زمزمه هایه عاشقانه ات
زیبا ترین و ارامش بخش ترین لالایی دنیاست
و من چه ساده و بی ریا
چه خالصانه
عاشق تو و با تو بودن میشوم
مسخ دنیایی که با هم خواهیم ساخت
محو خوشبختیمان
*با طعم دلدادگی
چرکنویس در تاریخ :1393/1/3
مرا منع میکنی از جاری کردن احساسم نسبت به خود!
مگر میشود عاشق بود و دم نزد؟!
مگر میشود معشوق بود و نبالید؟!
چگونه میشود لبریز از عشق بود و دم برنیاورد؟!
واژه ها امانم را بریده اند
بسته اند این حجره را که میخواهد مستان برایت بخواند
تو را "باید" گفت
"باید" نوشت
"باید" سرود
تو را "باید" نواخت
چه دلربا میشود آهنگی که تو را بنوازد
با سازی که حظورت
کوکش میکند.
*این بهار باتو شکوفه زدم.
از همه دنیا که بریده میشوم
پناه میاورم به لبخند زیبایت
که در پس سکون ثانیه ها ثابت مانده
به آن چشمان درشت پر محبتت
که هنوز هم با شیطنتی توامان مرا نگاه میکنند
به ابروی پر و پیوسته ات
به موی مشکی و مجعدت
و به آن ته ریشی که نیمه در می آمد...
میدانی؟از همه دنیا بریده میشوم
اما از تو نه
انگار تو آخرین امیدم برای آرامش گرفتن باشی
انگار تو مرا خیلی خوب میشناسی
خوب میفهمی
خوب درک میکنی
انگار هیچ کس هم که نداند
تو خوب میدانی
مثل همیشه
مثل قبل ترها
کافی بود بخواهی تا به لحظه ای حالم را عوض کنی
از اوج گریه تا انتهای خنده های بلندمان
خوب بلد بودی حواسم را پرت خوشی ها کنی
میدانی؟این چیز ها برایت عادی بود
خنداندن آدم ها،شاد کردنشان در ذاتت بود
با تو
به آدم "خوش" میگذشت
بی تو اما....
بگذریم
نبودنت روزهای آخر اسفند را به قدر کافی سخت کرده است
نمیدانم جراحت این روزها را دیگر کجای قلب رنج دیده ام بگذارم
بعد از تو
خیلی چیزها عوض شد
من
زندگی
روزگار
آدم هایش
ارزش ها
روابط
.
.
.
اما تو هنوز همان محمودِ محبوبِ سابقی
برای همه آن هایی که تو را میشناختند
حتما نشسته ای ما را نگاه میکنی قاه قاه به روزگارمان میخندی
از همان خنده های شیطنت آمیزت که آدم را ناخواسته به همراهی وامیداشت
شاید هم اصلا رفته ای پی عشق و حالت
حوری موری و اینا.....
شاید هم ما را فراموش کرده باشی اصلا!
اما هرچه باشد یقین دارم خوبی
و به همین "یقین" است که دلبسته ام
و تاب می آورم غم دلتنگیت را
دلم برای روزهای با هم بودنمان تنگ است...
خدایا اگر به کسی چیزی لطف میکنی خواهشا جنبشو دریق نکن!!
یه عده رو این زمین دارن تند میرن با چیزایی که تو بهشون بخشیدی.
یه عده اینجا خیلی خیلی نسبت به نعماتشون بی جنبن!!
نمیدونن که اگر اراده کنی به ثانیه میبازن همون چیزایی رو که بهش مغرور شدن!!
مدام در انتظار لحظاتی از آینده هستیم
غافل از لمسِ طراوتِ امروز
آرزویمان سپری شدن دورانی ست که شاید بعد ها "طلایی"نام بگیرند.
روزهایی از جنس عمرِکوتاه ما،
که دلبسته ایم به عبورش.
بی آنکه بدانیم بعدها دل میبندیم به خاطراتش.
.....
فارق از مشغله ها،دلخستگی ها،دلشوره ها....
فارق از هوای سرد،آدم های سرد،روزگار سرد....
فارق از همه آنچه تو را وادار میکند به گذر ثانیه ها چنگ بزنی!
امروز ،
چنان در آغوشم بگیر،
انگار فردایی وجود ندارد!
و از همین لحظه باهم بودنمان شاد باش
نگذار دغدغه فرداها امروز را از تو بگیرد لبخندم.
سریال "مسافران"* منو به این فکر انداخت که آدما مدار وانمود کردنشون به شدت پیشرفته و قویه!! تا حدی که میتونن به غیر ممکن ترین چیزها و محال ترینشون تظاهر کنن!!
و این مدار گاهی کثیف ترین مدار انسان هاست
گاهی هم به درد بخور ترین!!
*کارگردان:رامبد جوان
دیگر غم رفتنت را زجه نمیزنم.
به شماره نمیافتد تپش هایم از تداعی آن روزها.
یاد گرفتم "مرگ"چطور بخش میشود.
نوشته میشود.
اتفاق میافتد.
و بلاخره چطور حضم میشود.
دیگر نفس هایم تنگ نمیشود حتی!
فقط گاهی،
خاطره های تلخ و شیرینت مرا بازی میدهند.
گاهی جریان زندگی به جایی میرسد که زلالیِ بودنت،
میشود لازمه یِ گل دادنِ نیلوفر هایِ وجودم.
گاهی غروب پنجشنبه ها به دلم چنگ میزد،
دلم برای با تو بودن تنگ میشود...
گاهی....
آب که سربالا برود قورباغه اَبوعطا میخواند!!!!!
*عکس مربوط به جاده تهران-مشهد میشه یه چیزایی رو که فاکتور بگیری سفر خوبی بود......
**املا "اَبوعطا" رو یقین ندارم بهش!
صادقانه که بخواهی دلم کمی تنگ شده
برای با انگیزه نوشتن
خوانده شدن
برای روزهای قدیمیه اینجا
برای شکل و شمایلش
گاهی دلم برای تایپ کردن و صدای کلید ها تنگ میشود حتی!
دل است دیگر...
گاهی زبان نفهم میشود و بهانه گیر
همانگونه این روزها مدام بهانه ی تو را میگیرد.
بیا و کمی آرام کن این دل بازیگوشم را :)
*از روزنه کوچک اما دل فریبی نگاهت میکردم
از پس پرچین های روزمرگی
از فراز تکاپو هایِ بی حاصلِ روزگار
نمیدانم شاید هم داشتم دید میزدم!
هرچه بود خوب بود
ذوقش از آن قند آب کن ها بود!
نمیدانم اسمش چیست
عشق
دوست داشتن
بعضی ها که کم لطف تراند هوس صدایش میکنند
شاید هم جنون
هرچه هست خوب است
ذوقش از آن قند آب کن هاست!
مینشینم روی نیمکتِ آرامش
برای آنکه طعم لحظه هایم را شیرین کنم
سماقِ خاطره های خوش مِک میزنم
لعنت به قار قار نابهنگام کلاغ ها!
دلشوره و نفرتی که به جانم می اندازند
من را
احساس سرشار و نابم را
خاطره های خوش را
میبلعند!
**با طعم دلداگی
بعضی وقتا میشه شروع میکنی به گله گزاری از کسی که ازش توقع داری توی دلت ازش ناراحت میشی نسبت بهش کنیه میکنی اعصابتو خورد میکنی خلاصه شاید ته دلت کلی فحششم بدی یهو میبینی طرف تو خونش مرده جنازش بو گرفته ولی تو تویه تمام این مدت ازش توقع داشتی در حالی که خودت حتی نفهمیدی یارو مرده!!!!
مثال زدم البته خلاصه منظورم این بود که یه وقتایی خیلی پر توقع میشیم.و از بقیه انتظار کاری رو داریم که خودمون نکردیم یا نمیکنیم!!!
میخوام بگم
بیخیال اصن
هیچی
*باید یه عذر خواهی و یه تشکر حسابی بکنم از برو بچه های وبلاگی بابت این مدت.کسایی میخونمشون اما کامنتی نزاشتم کسایی که میخونن منو یا حتی اونایی که دیگه نمیتونن اینجا رو یا حتی همین پست رو بخونن به خاطر رمز وبلاگ اونایی که حتی شاید تو لینکام نباشن اما بهشون سر میزنم.همه اونایی یه روزی با بودنشون عطر گندم شد عطرگندم و واسه خودش رونقی داشت......
خلاصه حلال کنید
سراب بیابان-سرباز-گل بارونی-سروش زندگی-چکاوک-نگین-هنگامه-تارا-هستی.....
حتی اونایی که فقط برای یک بار عطر گندم رو خوندن.
دیده ای گاهی همه چیز میشود برخلاف تصوراتت،و هیچ عملی از تو برنمی آید؟!
به این نقطه از زندگی چه میگویند؟
نامش چه میشود؟
تنها چیزی که به ذهنم میرسد "ناتوانی" است.
اما اسمش را نمیدانم.
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه اگرمیشکند حرفی نیست
از دوست بپرسید چرا میشکند!
هیچ میدانی غم نبودنت این روزها چقدر بیشتر روی دوشم سنگینی میکند؟!
وزن نبودنت چقدر سنگین است؟!
هیچ میدانی جای خالی حضورت
لبخندت
آغوشت
جای خالی برادریت چقدر خودنمایی میکند؟!
جای خالی تو،و لحظه های خوشی که اگر بودی خلق میکردی...
دلم "تو" را میخواهد نه قاب عکست را!
دلم "تو" را میخواهد نه یک تکه سنگ سیاه!
دلم این روزها تنها و تنها به "تو" راضی میشود!
بگو با این دل زبان نفهم چه کنم که هر چه میگویم نمفهمد که دیگر نیستی؟!
*حفره ی در قلبم حس میکنم که به گمانم هرگز پر نخواهد شد.
واقعا در مورد من چه فکری میکنید؟فکر میکنید من کیم؟فکر میکنید قلب ندارم؟احساس ندارم؟فکر میکنید من یه ادم سنگ دلم که کمر بستم به شکنجه و زجر خانوادم؟فکر میکنید عزیزترین کسا تو زندگیم برای شما عزیزتر هستند تا برای من؟فکر کردین خودتون انسان تر هستید؟یا احساساتتون بیشتره یا چی واقعا؟!!!
دست بردارید از این همه قضاوت کردن!نمیدونم تا حالا چند بار از قضاوت نابجا و اشتباه نوشتم اما میدونم هرچقدر هم که بگم بازم کمه انگار برای ادمایی که هیچ وقت متوجه اشتباهشون نمیشن!میشینید بدون اگاهی تنهایی قضاوت میکنید و مسلما راضی هم برمیگردید از قضاوتتون!که چی بشه!به خاطر خدا یه لحظه فکر میکنید که شاید اشتباه کنید که شاید زود باشه برای قضاوت که شاید دارید پیش داوری میکنید که شاید اصلا در جایگاه قضاوت نباشید؟!
مشکل اینجاست همه ما فکر میکنیم کارامون درسته و صددرصد برای کارامون دلایلی داریم که از نظر خودمون منطقی و قانع کننده میاد فکر میکنیم ما بهترین ادم روی زمین هستیم بدون هیچ اشتباهی و شروع میکنیم به نقد بقیه غافل از این که همون ادمایی که داریم باهاشون هم کلام میشیمو پشت بقیه حرف میزنیم و ازشون انتقاد میکنیم همصحبت کسایی هستند که توی همون روزا دارن پشت سر ما حرف میزنن و کارایی که ما تو درست بودنشون شک نداریم رو زیر سوال میبرن!
اصلا بر فرض که مشکلی وجود داره!اسم این کاراتون رو چی میزارید؟دلسوزی؟نگرانی؟احساس مسئولیت؟همدردی؟نه!!!اسمش فقط و فقط زخم زبون زدنه نمک رو زخم پاشیدنه اسمش اتیش اوردنه موش دواندنه!نمیگم دلیلش علاقه نیست نمیگم دلیلش این نیست که طرف واستون مهمه اما مراقب باشیم که این علاقه ما داره به چه عکس العملی منجر میشه داریم میشیم سنگ صبور یا......
هیچ کدوم از ما ادمای خوب یا بدی نیستیم همه ی ادمای زندگی ما یا حتی همه ادمای دنیا ادمایی خاکستری هستند توی دنیایی خاکستری خوب یا بد بودن نسبیه و نباید فکر کنیم اگر کسی توی زمینه ای با ما تفاوت داره پس ادم بدیه پس باید خوبی هاشو نبینیم پس باید از چشممون بیافته پس باید دیگه اگر داره کار بدی هم نمیکنه بیخودی شلوغش کنیم و بگیم بده!!
حداقل یاد بگیریم اگر به خودمون انقدر اطمینان داریم که جرات و جسارت قضاوت رو به خودمون میدیم انقدر انصاف و منطق داشته باشیم که لاقل مسائل رو اونطوری که هست ببینیم نه اونطوری که از قبل قرار بوده ببینیم.
و بدیه این مسئله اینجاست از اونجایی که ادما خود ازاری دارن و نیمه خالی رو میبینم همیشه اونطوری از قبل مسائل رو میبینن که به ضرر خودشون و اطرافیانشونه!!!
این روزا یه حسی دارم که بلد نیستم چطوری باید بیانش کنم!
خودمم از حالو روزم سر در نمیارم
خیلی لحظه ای شدم
خیلی دل نازک
خیلی بد!
بعضی وقتا انقدر حرف داری که نمیدونی از کجا شروع کنی
بعضی وقتا انقدر خالی هستی که نمیدونی چی باید بگی
بعضی وقتا هم حرف زیاده اما ترجیح میدی سکوت کنی
اما یه موقعی هست که میخوای حرف بزنی اما نمیتونی
نمیتونی چون میترسی از این که بغض پنهون کردت بشکنه
اون موقع ها خیلی سخته
اوج کمبود یه نفرو وقتی احساس میکنی که متوجه میشی زندگیت تقسیم به دو بخش شده:
قبل از اون و بعد از اون!
گاهی میگم کاش شونزده دی هم یه روزی بود مثل همه ی روزای دیگه ی سال
مثل همه ی روزای دیگه ی دی ماه
کاش متولد نشده بودم
امسال که..... شد توش!!
بدترینسالگرد تولدم که میتونست به نوعی بهترین باشه!
*هر سال شمع های بیشتری برایم اشک میریزند.
حرف مردم و غرورشون براشون خیلی مهم تره تا تو!
برای همشون!
باور و درکش خیلی سخته اما باید بدونی که حقیقت همینه...
گندم:
اینجا تنهایی بیداد میکند
به تو فکر میکنم عزیزم
و تو از سطر سطر دیوان حافظی که در دست دارم
از فجان قهوه ی داغی که جرعه جرعه مینوشم
از آتش سوزان این شمع ها این شومینه
بیرون می آیی
حجم خالی خیالت چنان سنگین میشود
که یقین میکنم هستی!
حرکت دستانت
خمه ابرویت
عطر پیراهنت
...
بنشین کنارم
خوبی لبخندم؟
دلم هوایت را کرده بود!
اولین باری هست که آرزو میکنم
"کاش فرزند اول بودم"
تنها باری که احساس میکنم اگر بچه اول بودم مزیتی داشت و الان حال و روزم این نبود!!
باید تو رو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی
تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بیتاب منی
بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم
تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من
میتونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از
رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر میکنی
حس میکنم از راه دور
آخر یه شب یه این گریه ها
سوی چشامو میبره
عطرت داره از پیرهنی
که جا گذاشتی میپره
باید تو رو پیدا کنم
هر روز تنها تر نشی
راضی به با من بودنت
حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه
پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستاتو
احساسمو باور کنی
...