گندم:
میبافم
رَج به رَج
و در هر گره
تصویری از فاصله افکار توست
که در ذهنم تداعی میشود
کار این طناب که تمام شود
میکشم صندلیِ عشق را
از زیر پای احساسم....
قدرت در دیدن معایب آدم ها نیست!
قدرت در دیدن و بیان محسنات اوناست.
هنر در بلد بودن راه قدردانی از خوبی هاست.
*ممنون از عزیزایی که دارن تو انجام پروژه هام کمکم میکنن:)
دلم میخواد جودی آبوت بشم .برم از درو دیوار بالا آروم نگیرم. انقدر خوشی های دنیا مستم کنه که از ته دل بخندم و هیچ چیز ناراحتم نکنه.
احساس میکنم مادر بدی هستم که از بچش غافل شده!
دستشو ول کردمو اون گم شده.حالا هرچی میگردم پیداش نمیکنم.
هنوز اسباب بازیاش هست هنوز بعضی از علایقش رو میدونم هنوز بعضی از اخلاقاش یادمه هنوز رد پاش پیداست اما خبری از بازیگوشی و شیطنتاش نی
احساس میکنم غافل شدم و بزرگ شدم.....
نمیدونم شایدم خوب باشه اما من دوسش ندارم
چقدر ساده خیلی چیزا عوض میشه!
یه روزایی همه تایم خالیی که داشتم صرف اینترنت میشد و همه دلخوشیم یه پنجره بنفش که بالاش نوشته شده بود یاهو مسنجر.
اما حالا .........این روزا با اینکه تقریبا همیشه با گوشی آن هستم( البته با چراغه خاموش ) اما دریغ از یه پی ام......
اینایی که میگم گله نیست.
فقط میخوام بگم خوب یا بد میگذره و زندگی مدام در حال تغییره.نباید به هیچ چیز دلبست.
نباید با هیچ چیز از شادی ذوق مرگ شد و از غصه دق مرگ.
که البته این کارِ خیلی سخته!!
-نگران بودن واسه خواهرم و نی نی کوچولوش که هنوز بیمارستان هستن.
-موضوعی که این مدت فکرمو مشغول کرده و سعی میکنمو دوست دارم وقت زیادی بهش اختصاص بدم با این وجود که باید سرکار و دانشگاه هم برم.و یه جور استرس به همراه داره برام.....
-چهار روز در هفته داشگاه رفتن اونم با این شرایط که شونزده واحد دارم که دوازده واحدش عملی هستش و کلی کار طراحی و ترسیمی و تحقیقی....
-اینکه باید آخر این ترم چهارتا پرژه سنگین تحویل بدم که تا حالا از یه دونشون محض رضای خدا یه نمونه هم ندیدم حتی که بدونم باید چیکار بکنم!!! و انجام دادنشون حتی اگر آسون باشه که نیست خیلی خیلی وقت گیره.....
-انجام دادن کارای دفتر و سرکار رفتن توی سه روز باقی مونده از هفته.
همه اینا یه خواب خوش و راحت رو ازم گرفته....
یعنی میاد اون روزی که جلوی همشون یه تیک بزنم اونم با رنگ سبز؟!
یعنی میشه این روزا تموم بشه؟!
وقتی کارام اینطوری به هم گره میخوره خیلی به هم میریزم:(
گندم:
باران ابدی بودنت در من باریدن میگیرد
و من،
در فراسوی تمام این دردها
زندگی را میجویم.
آن هم با چاشنی عشق تو که در دلم جوانه زده.
میپیچم به استواری وجودت همچون ساقه ای تکیده.
و تو،
میشوی مأمن تمام خستگی هایم.
این پاییز شکوفه خواهم داد
اگر اینگونه شود....
کاش کسی بود که حرفامو نگفته میفهمید.
یا لااقل اونچه میگفتمو میشنید نه چیزی که دوست یا توقع داره بشنوه.
کاش همه چی کمی آسون تر بود.
خیلی سخته نتونی ثابت کنی بیگناهی......
خیلی سخته یه حماقتی کنی و هر چیم فکر کنی نفهمی چرا اینکارو کردی....
خیلی بده که یهو تو اوج یه اتفاق خوش یه مسئله که اصلا نمیفهمی از کجا سر و کلش پیدا شده همه چیو بهم بریزه....
کاش میشد یه جاهایی زندگی رو Ctrl+z کرد و راه درست رو انتخاب کرد....
دومین سالگرد آسمانی شدنت بود
و من هرچه تلاش کردم لحظه های خوش کام تلخم را شیرین کنند باز هم آنگونه که میخواستم نشد.ای کاش تو هم شادیمان را شریک میشدی.
ای کاش بودی تا پسرکی خردسال و شرین زبان روزی تورا دایی صدا میزد.و شک ندارم اگر بودی محبوبترین دایی دنیا برایش میشدی......
*هر کار کردم نشد که ننویسمت داداشی.دوستت دارم درست به همون انداره که میدونی و بس.
دو روزه خاله شدم اما هنوز خواهرزادمو ندیدم این چه جور خاله شدنه اخه!!! بازم خدارو شکر که هردو سالمن هرچند نی نی هنوز تو دستگاه و بیمارستانه ولی خب بازم شکر.
*دوماه و نیم زود اومدی خاله امیدوارم دنیا برات همون قدری که واسش عجله داشتی قشنگ باشه.
تصمیم گرفته بودم دیگه غمگین ننویسم اما "تو" آیینه ی احساسات و روزگاری هستی که به من میگذره وقتی بغض خفم میکنه، وقتی اشک میشه و میریزه رو گونه هام ......چطوری بیام و بهت بگم که خوشحالم؟ چطوری بیام و لبخند دروغی بزنم؟ میخواستم دیگه شاد بنویسم، میخواستم......اما نشد.
بغضم شکستو تو محکومی به ثبت من.
"عطرگندمم" شاید تو هم ازم خسته شده باشی اما "تو" برای من همیشه تسلی خاطر بودی همین که دفتر احساسم رو ورق میزنی و نمیزاری جوهر وجودم خشک بشه .همین که باعث میشی بنویسم،ممنونم.
شاید با مردن "تو" خیلی چیزا هم درون من کشته بشه......
+هیچ حالم خوب نی......
گندم:
صدایت چیزی را در من فرو میریزد
فکر کنم میگویند "دلم هُوری ریخت"....
ولی برای من چیزی بیشتر از این هاست.
صدایت....
نوعی آرامش
امنیت
دلبستگی
نوعی جذبه دارد برایم.
من مینویسم،
تو بیا و عاشقانه هایم را بخوان.
بگذار بوی صدایت را
رنگ بودنت را بگیرند.
بگذار حس کنم که هستی.
آن هم فقط برای من!!!
گندم:
درد دارد.....
تنهایی هایت را با جرز دیوار تقسیم کنی،
و غمت را با فنجان قهوه.
زخم دارد.....
درد دلت سهم سنگ فرش های پیادره رو شود،
همراه قدمت هایت درب بطری،
و بغض هایت نصیب بالش.
وقتی آنچه در دل داری در قالب هیچ شعری جا نگیرد،
و سپیدهایت به سیاهی شب کشد.
وقتی ستاره اقبالت پشت ابرها تو رو گم کرده باشد.
وقتی همه چیز پر هیاهوتر به نظر میرسد ولی تو تنها تر از همیشه هستی.