آفریقا

این که جایی زندانی بشی که زبونت رو حرفت رو نفهمن به قدر کافی عذاب آور هست!

نیازی به شکنجه های دیگه نیست تا زجر بکشی!

مثلا فکر کن تو یکی از روستا های ته و تو آفریقا یه اشتباهی کنی زندانیت کنن رسما باید فاتحه خودتو بخونی خب!!

یه روزی...

همه آدم ها

یه روزی

یه جایی

سیگار میکشن

نه اینکه حتما تهش سیگاری بشن!

حالا بعضی ها تو شرایط خوش بعضی ها تو شرایط خراب و فکر نمیکنم این اتفاق توی یکی از روزای معمولی زندگیشون بیافته!

مثلا اگه دنیات زیرو رو شده باشه وخونه تنهای تنها باشیو تا ساعت دو نیم از سر درد خوابت نبرده باشه و بخوای مغزتو بالا بیاری از درد و عصبی بودنت زده باشه به کتفت و دستات رو نتونی تکون بدیو هرچی کل خونه رو زیر رو کنی واسه یه قرص مسکن یا آرام پخش هیچی پیدا نکنی! اونوقته که فکر میکنی شاید بهتر باشه الان یه نخ سیگار بکشی اما حتی از اونم جز یه جاسیگاری پُر چیزی نصیبت نمیشه اما اگر بود خب حتما میکشیدی!واسه همینه که میگم

همه ی آدم ها

یه روزی

یه جایی

سیگار میکشن.

فقط کمی...

اگر آمدی

غریبی نکن

هنوز همانم

فقط کمی مرده ام!

رنگی رنگی های خوشمزه

اینکه آدم از بین نیم کیلو اسمارتیز فقط اونایی که رنگ هم هستن رو با هم بخوره و نتونه بر این قانون خود ساخته غلبه کنه یه مریضیه؟!

(نم نم باران را تصور کن)

مثل این باران

نم نم

میبارم

ناگهان

تبخیر میشوم

take it

به دست آوردن چیزها به آسونی گفتن و صحبت کردن در موردشون نیست!گاهی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکنی!!!اما اگر فکر میکنی لایقش هستی به دستش بیار!


*بعضی از ما ها قبل از اینکه بمیریم،میمیریم.

**

آمدن،ماندن،رفتن

"رفتن" !  

رفتن که بهانه نمیخواهد ، یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده ... 

رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هیچ بى چمدان هم میروى !

 "ماندن" !  

ماندن اما بهانه مى خواهد ، دستى گرم، نگاهى مهربان، دروغهاى دوست داشتنى، دوستت دارمهایى که مى شنوى اما باور نمى کنى، یک فنجان چاى، بوى عود، یک آهنگ مشترک، خاطرات تلخ و شیرین ...

 وقتى بخواهى بمانى ، حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم میمانى ... میمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت،

آمدن دلیل مى خواهد

ماندن بهانه 

 و رفتن هیچکدام ... !!!

حماقت های زنانه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمز تو رمز بودن اینجا مسخرست!

اینجوری نگاه نکن خودم میدونم زیاد شدن پستای رمز دار نشونه ی خوبی نیست!

بهش گفته بودم...

بهش گفته بودم با بقیه فرق دارم و او هم این را فهمیده بود.

فهمید بود که میگفت :پیچیده هستی.آره،پیچیده بودم،از قضا او هم پیچیده بود. اما نه به اندازه من.من وقت گذاشتم،حلش کردم،درکش کردم.سر سری از کنار پیچیده بودش نگذشتم مثل او که میگفت تو پیچیده هستی اما من وقتی برای حل این پیچدگی ندارم!من خودم را برایش آنالیز کرده بودم.خیلی ساده کرده بودم معمای شخصیتم را.

بهش گفته بودم مثل بقیه نیستم و این خودش راهنمایی بزرگی بود!  

بهش گفته بودم با بقیه فرق دارم حتی با آنهایی که میگویند با بقیه فرق دارند هم فرق دارم.  

گفته بودم من مثل دخترهای معمولی و دم دستت نیستم.نگفته بودم؟  

گفته بودم قبل از تو کسی نتوانسته از پس دوست داشتنم بربیاید.  

گفته بودم که قلق دارم باید قلقم را پیدا کنی تا خوش باشیم.نگفته بودم؟  

گفته بودم که شاید آن دختر های معمولی خیلی از من برای تو بهتر باشند.شاید که نه،حتما همین طور بود.

گفته بودم زندگی کردن با یک دختر خاص اصلا هم کار ساده ای نیست.نگفته بودم؟  

اما خاص بودن من در از دماغ فیل افتادنم نبود.برعکس،من دختر ساده و غمگین و تنهایی بودم یک دختر تنهایه غیر معمولی که همین ها خاصش میکرد!  

همان موقع که گفتم وبلاگ مینویسم باید میفهمیدی،همان موقع که آمدی اینجا مرا خواندی باید میدانستی درجه خاص بودنم چند است!باید میفهمیدی که بدترین نوع دختر برای تو که همیشه ی خدا وقت نداری،که ساز زدن دوست نداری،که نجابت برایت در پوشیه معنا میشود نوع وبلاگ نویس آن است!  

گفته بودم که اگر مرا حل کنی برایت ساده تر از یک نقاشی کودکانه هستم و در غیر این صورت سخت تر از یک کتاب هزاران صفحه ای فلسفی.نگفته بودم؟چرا،گفته بودم.همین جا هم گفته بودم!  

گفته بودم نگاه به گذشتنم به چهره ی آرامم نکن اگر دیوانه شوم از تو دیوانه ترم.نگفته بودم؟

گفته بودم دوستت دارم و دوست داشتن قداست دارد نگفته بودم؟  

گفته بودم اگر بخواهی از من آدمی بسازی که از خودم متنفر باشم دیگر خودم را دوست ندارم و چطور میتوانم کسی را دوست داشته باشم وقتی از خودم بیزارم.نگفته بودم سعی نکن مرا تغییر بدهی؟گفته بودم مرا همینطور که هستم بپذیر مثل من که تو را همینطور که هستی میخواهم.  

گفته بودم داری تغییر میکنی و توقع نداشته باش وقتی تغییر کردی من با تو همان آدم سابق باشم.ناخودآگاه من هم دچار تغییر میشوم بی شک!نگفته بودم؟ چرا،گفته بودم.

من خیلی چیزا گفته بودم که تو بیتفاوت از کنارشان گذشتی....  

تنها چیزی که من نگفته بودم این بود که چشمانت بی اندازه مرا یاد دختر نداشتیمان میاندازد....  

این روزها اصلا روزهای خوبی نیست عرقش که خشک شد برایت مینویسمش...

صورتیِ دوست داشتنی

یکی از بهترین و درست ترین کاراهایی که تو دو سه سال اخیر انجام دادم ساختن این صفحه ی صورتی و نگه داشتنش بوده:)

جایی پر از خاطرات و حس های فراموش نشدی.جایی با طعم و رایحه"عطر گندم"

اون زمان به پیشنهاد و کمک "سرباز" شروع به وبلاگ نویسی کردم باید بهش بگم:ممنون،جز بهترین کارایی بود که برام کردی.واقعا،خیلی خیلی ممنونم!

ولی چیزی که بهم انگیزه ادامه داد دوست داشتنی بودن عطر گندم و رد نگاه هایی که توش میدم بود.


ببخشید،یه سوال!

این چند وقت تو هر وبلاگی رفتم یه صحبتی از فوتبال و جام جهانی،بخصوص بازی ایران و آرژانتین بوده!

نظرات متفاوت،نقد های مختلف و توجه به جهات مختلف این موضوع که همشون به نوعی قابل قبول،تامل برانگیز و گاهی آرمانی بود:)

حرفای خوبی خوندم فقط این سوال برام پیش اومد که چطور میشه که این جا انقدر همه خوبن قشنگ فکر میکنن قشنگ حرف میزنن قشنگ زندگی میکنن اما توی دنیای واقعی انقدر همه چی بده اتفاقات ناخوشایند و زشت میشه؟مگه ماها همونایی نیستیم که توی دنیای واقعی زندگی میکنیم؟نمیدونم بازتاب فکر و حرفای ما توی دنیای واقعی با مجازی فرق داره و عکس العمل دیگه ای داریم؟یا کسایی که این مسائل میشه دغدغه براشون،کسایی که میان و مینویسن آدمایی هستن که به دنیای واقعی تعلق ندارن!نه این که اونجا زندگی نکنن،فقط به اونجا تعلق ندارن!

خلاصه یکی پاسخ گو باشه لطفا!!!

خواهر برادری و دل قرص

*ادم دردش میاد وقتی کسی رو انتخاب میکنه که تو شرایط سخت  تکیه گاهش باشه کنارش باشه. بعد وقتی تو شرایط سخت قرار میگیره ببینه نه تنها اینطوری نیست بلکه مدام به فکر عکس العمل طرفه و اینکه ناراحت نشه و اینکه اصلا بهش کمک میکنه و میتونه روش حساب کنه یا نه!


**اگه انقدری که خواهرا به برادرا و برادرا به خواهرا اعتماد دارن و قبولشون دارن زن و شوهرا به هم اعتماد داشتن و همیدیگرو قبول داشتن روابط خیلی شیرین تر و آسون تر بود!

آیا درمانی هست؟

درد

تشویش

وهم

سر درگمی

آرام آرام همه چیز محو میشود

و جایشان را غمی مالیخولیایی میگیرد!

بی قالب،بی قافیه،بی قانون

این ذهن پر هیاهو

خیال خواب ندارد!

این  ره رو تکیده

قصد عذاب ندارد!

ساقی مده شرابم

کز کوی حضرت دوست

آمد ندا این ره

اتمام ناب ندارد!


احتمالمان

احتمالمان، احتمال (the Mobil's sayd it's off) است، اما باز هم زنگ میزنیم. 

احتمالمان ،احتمال دلخوری و ناراحتی است، اما باز هم زنگ میزنیم. 

احتمالمان،احتمال در اینجا بارش و طوفان در آنجا هوای آفتابیست،اما باز هم زنگ میرنیم. 

احتمالمان،احتمال (خیلی دوستت دارم)(من بیشتر)است،اما انگار گاهی کافی نیست.....اما باز هم زنگ میزنیم! 

احتمالمان،احتمال فاصله ها،رشدِ تفاوت ها،بلوغِ آگاهی ها و تازه به درک درست رسیدن از واقعیت هاست،اما.....اما باز هم زنگ میزنیم!

احتمالمان احتمال خوبی نیست،تلخ است و دردناک،سخت است و دشوار،اما باز هم زنگ میزنیم. 

هنوز متوجه نشدم چرا،اما باز هم زنگ میزنیم!


*برای رابطه های شیرینِ دوستی و معمولی تنها دوست داشتن کافیست،اما متاسفانه برای رابطه های همیشگی و رسمی کفایت نمیکند...انگار همین که میگویی"تا ابد"یک‌چیزهایی از دست میرود!

با عوض شدن نوع رابطه ،انگار جنس آدم ها و دوست داشتنشان هم عوض میشود کم کم حتی!

متاسفانه...

آسمانِ شب سهم آدم های تنهاست...

سهم آن هایی که سیمای عشق دست نایافتنی خود را در آن میبینند.

و شاید تصویری از عشقی حقیقی که هنوز متولد نشده است حتی!

آسمانِ شب سهم دست هاییست که دستی میانشان قرار نمیگیرد.

سهم کسانی که در تاریکیِ آسمان چیزهایی میبینند که تنها خودشان قادر به دیدنشان هستند!

آسمانِ شب سهم آدم های اهل "دل" است نه اهل "عشق"!


*باور کردنی نیست!!!!!خیلی وقته با "ماه" گپ نزدم!!!

نمیدونم از کیه:

گاهی باید نبخشید کسی را، که بارها او را بخشیدی و نفهمید، تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد! 

گاهی نباید صبر کرد، باید رها کرد و رفت تا بدانند، 

که اگر ماندی، 

رفتن را هم بلد بوده ای!

گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام می دهی، باید منت گذاشت.. تا آن را کم اهمیت ندانند! 

گاهی باید بد بود برای کسی، که فرق خوب بودنت را نمی داند! 

و گاهی... باید به آدم ها از دست دادن را متذکر شد!  

آدم ها همیشه نمی مانند.. 

یکجا در را باز می کنند..   

و برای همیشه می روند...

ذهن آشفته من

دیشب خواب دیدم رفتم خودمو تو آینه دیدم که یه همچین تصویری(همینی که نقاشیش کردمو عکسشو گذاشتم)سمت چپ صورتم کشیده شده تو مایه هایه خالکوبی که اون دوتا دایره به سمت هم حرکت میکنن!!توی خواب احساس کردم طلسمیه که وقتی دوتا دایره بر هم منطبق بشن انجام میشه!فکر کردم دیدم اگر این دوتا دایره بیافتن رو هم میشن اونی که اون گوشه فلش زدم کشیدم.هیچ ایده ای در موردش ندارم!

حالا جالب اینجاست که شخصا اصلا به طلسم و جادو و غیره اعتقاد ندارم!نمیدونم قضیه این خواب چی بوده!اما باید اون تصویرو میکشیدم تا ذهنم آروم بگیره....


بدون شرح


*بعضی اوقات یه عکسایی باهات حرف میزنن

تو دقیقا میفهمی که چی میگنا!نوک زبونته اصن!

اما هر کاری میکنی نمیتونی بیانشون کنی از این به بعد این عکسا با عنوان "بدون شرح" منتشر میشن:)


مثل دیونه ها تشویش دارم

همیشه میترسیم

و اینگونه است که ما آدم های همیشه نگرانی میشویم

ترس از دست دادن آدماهایی که دوستشان داریم

ترس آنکه برای همیشه بروند

دیگر ما را دوست نداشته باشند

یا به هر نحو دیگری ما آنها را از دست بدیم

ترس از دست دادن موقعیتی که در آن قرار داریم

کاری

اجتماعی

عشقی

خانوادگی

....

نه اینکه حتما راضی باشیم از موقعیتمان!

فقط میترسیم از اینکه از آنچه هست به چیز دیگری سوق پیدا کند

و این ترس لعنتی همیشه بر ما چیره میشود

کاش جسارت ریسک کردن را پیدا کنیم.

شاید چیزهای بهتری در انتظار ما باشند!



*گاهی شاید اصلا ندونیم چی میخواییم اما از اون چیزی که وجود داره هم راضی نیستیم!


بس که خنگ و ساده هستم من!

کلا چرا انقدر من خوشبین هستم همیشه نسبت به همه چی؟واقعا چرا؟!

تصادف!!!

در همین لحظه که من اینجا حظور به هم رساندم یه عدد پیکان نخودی رنگ در را ترکانده تا کمر اومده توی خانه ما و منو "م" ریسه رفتیم از خنده تا به الان!

بعله همچین آدمایه مهمان نواز و با جنبه ای هستیم ما که ملت برای آمدن به خانیمان از ماشین پیاده نمیشوند حتی!بس که شوق و ذوق دارند برای دیدنمان!

زخم خورده نگاهت شده ام

سپیدهایم کبود شده اند

استخوان "کوتاه"هایم شکسته،قلمم مو برداشته است

کمر شاعرانگیم خم شده

بگو چگونه وصله کنم چهل تیکه ی احساسم را

بگو چطور احیا کنم قلب از تپش ایستاده ام را 

مگر من از تو چه طلب کردم؟!

آرامش خواستن این همه تاوان داشت؟؟!!

باید دل خوش داشتن این همه گران تمام میشد برایم؟؟!!

بگو به کدامین گناه مصیبت زده ام کردی؟؟!!

دوست داشتنت تا این اندازه مجازات داشت مهربان من؟!


یک گپ کوتاه

-حال لیوان ترک خورده ای که پر میشود از چای داغ را می فهمی؟ 

 حال دلم اینگونه است...

-شما؟

مولای دلشکستگان

آقا جان

میلادت مبارک

تو هر روز متولد میشوی

در قلبی از تپش افتاده

نفسی بریده

نگاهی خیس

تو هر روز در لبخندی که به لبها مینشانی متولد میشوی

و ما

چه ساده از کنار این دوستداشتنی ترین

میگذریم

تو هر روز در افق نگاه منتظرانت متولد میشوی

بیا و خاتمه بده به این هجران

بیا و به وصالت لبخند بنشان بر دل تک تک عاشقان فرجت

نمودارِ طاق ات (طاقت)

بعد از این ماکسیموم کم کم میافتم توی اُفتِ عادت بعد هم مینیمومِ بیتفاوتی!


*باشد که پند گیرید.

گاه عاطل و باطل مینشینم خیال میبافم.

خیال بافی هایم مرا در"حال"فلج میکنند.آنقدر قد میکشند برایم که میترسم از وضوحشان! میافتند به جان روزگارم.....ناامید میشوم.

گاه در مغز یک حرف،یک کلمه،به گل مینشینم،زمین گیر میشوم.

گاه بین دو جمله تاب میبندم،ساعت ها،روزها،تاب میخورم بینشان تا بی تاب شوم!

گاهی هم عبور میکنم،تنها،ساکت،بی هیچ حرفی.اما....امان از این سکوت ها.....امان از این عبور ها.....

گاهی هم شده روزگارم در متن یک موسیقی بگنجد! بشوند قرین ثانیه هایم،آنقدر که منزجر بشوم از دوباره شنیدنش اما باز هم ادامه دهم به play کردن های مکرر!

گاه به خودم فکر میکنم......پیر میشوم.....هرچه بیشتر خودم را میشناسم افسرده تر میشوم.افسردگی بهایی است که هرکس برای شناخت خود میپردازد! تاوانی است که میدهد برای فاصله ی بین آنچه هست و آنچه شده است و یا تظاهر میکند به بودنش!!!

درد دارد وقتی خودت را بشناسی و برای خودت غریبه باشی.....

برای شروع،نباید چیزی باشی که نیستی!

و گاهی همین کار ساده میشود جز ناممکن ها و محال های زندگیت!

کاش اینطور نبود!

بلاگر شدن از دید گندم:

وقتی شروع میکنی به وبلاگ نویسی دوست داری ادرس وبلاگتو به کسایی که میشناسنت و برات مهم هستن بدی تا بخونن نوشته هاتو یکم که گذشت و از تب و تاب خونده شدن افتادی اون چیزی که با اهمیت میشه اینه که اونجا جایی میشه واسه درد و دل کردن،نوشتن،خالی شدن ذهنت و اینطوری میشه که بهش علاقمند میشی و عمیقا دوستش داری اما هنوز هم از بودن کسایی که نگاهی به نوشته هات می اندازن خوشحال میشی،حالا چه آشنا چه ناآشنا.

اما وقتی مدت بیشتری میگذره و بیشتر خو میگیری باهاش میگی کاش آدرس اینجا رو هیچ آشنایی نداشت تا میتونستم راحت حرف بزنم،بی پرده درد و دل کنم.شاید دست به ساختن وبلاگ دوم هم بزنی حتی! که به هیچ عنوان راضیت نمیکنه(امتحان کردم که میگما!)

حسی که در آخر داری اینه که کاش میشد هر چی که دل تنگم میخواد همینجا بنویسم و همه عالم بیان بخونن از دوست و فامیل گرفته تا رهگذر توی پیاده رو حتی! اما نپرسن!واسه کلمه به کلمه که مینویسی بازخواستت نکنن! واسه هر پستی که میزاری تحلیل ریز رفتاری روانشناسی نکنن!واسه هر پست توضیح بیشتر نخوان،و بسنده کنن به همون فضای مجازی! نگن چی شد که اینو نوشتی،به چی فکر کردی و صد تا سول دیگه و اینطوری نشه که تو کلی حرفاتو حتی نتونی اینجا بزنی واسه خاطر اینکه نمیخوای گفتنشون به جای مرحم،بشه بلای جونت!

درسته خیلیش از رو علاقه و نگرانیه اما واقعا دردی رو دوا نمیکنه برعکس تو رو سوق میده به سمت تو دار بودن،نگفتن و ننوشتن مخصوصا واسه آدمایی مثل من که ذاتا با حرف زدن مشکل دارن و تنها راه واسشون نوشتنه و با این کار همون یک راه هم ازشون گرفته میشه!

در کل دو خواسته هست که تو تمام مدت همراه آدم هست یکی شوق و میل به خونده شدن و مخاطب داشتن(چه بشناسنت چه نشناسن و چه نظر بزارن چه نزارن اینکه تو بدونی آدمایه زیادی هستن گاهی احساست رو شریک میشن یا گاهی چیزی مینویسی که به فکر وادارشون میکنن یا این‍که شاید یه جایی یه کسی با تو دردی مشترک رو تو قالب کلمات احساس کنه اینکه شاید یه دختری با خوندن یه مینی مال ازت لبخند بزنه یا بغض کنه یه هزار تا حس دیگه که شاید به نظر خیلیا مسخره باشه و از درکشون خارج!)دو میل به صادق بودن رو راست بودن و آزاد بودن(اینکه بی دغدغه از افکار،قضاوت ها،پرسش ها،بی نگرانی از فردا ها و پیش آمد ها بنویسی و قلمت در بند و اسارت محدودیت ها نباشه)

سلام

حال همه ی ما خوب است

ملالی نیست

جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند

با این همه عمری از باقی بود

طوری از کنار زندگی میگذرم

که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد

نه این دل ناماندگار بی درمان

نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت مینویسم

حال همه ی ما خوب است

اما

تو باور نکن!

از لبه ی پرتگاه برایت مینویسم...

پریدن

حس پرواز 

این احساسیه که وقتی رو لبه ی بام یه ساختمون یازده دوازده متری وایستاده باشی بهت دست میده!!!


مرد باشید پای تصمیمتون!

وقتی تصمیم میگیرد از چیزی،کاری یا هر مسئله دیگه ای فاصله بگیرید اگر مطمئن هستید تصمیمتون درسته روش پافشاری کنید و تا تهش وایستید.شاید خیلی سخت باشه،شاید خیلی خسته بشید و یه جاهایی کم بیارید.اما نزارید تصمیمی که گرفتید ضایع بشه و از دست بره.نه برای اینکه آدم باید تا آخر راهی که انتخاب کرده بره برای اینکه وقتی دست از تصمیمت میکشی عذاب و سختیه دوباره انجام دادنش دو چندان میشه!!سخت تر از روز اول.سخت تر از دفعه اول.....

خواب تو خواب

دیشب خواب دیدم تو خواب خواب دیدم :|

یاد فیلم "inception" افتادم!

دل و دل

مجادله بین عقل و دل خیلی بده.

بدتر از اون مجادله بین دل و دل!

اسمش میشه"دو دل"!

تفاوت را احساس کنید!

قبلنا چوپانا توی صحرا نی میزن و آدمایی باصفایی بودن.

الان با موبایلشون آهنگ تتلو گوش میکنن!

به همین لحظه قسم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اعتراف میکنم روژان

غبطه خوردم حسودی کردم به نوشتت!

نه به خاطر قشنگ بودن قلمت که انصافا حسرت برانگیزه.

به خاطر اینکه میتونی تا این اندازه برای جایگاه و شخصی عاشقانه بنویسی که من حتی نمیتونم تصور کنم دوس داشتنش چه شکلیه!!!

میترسم

من 

این روزها

به شدت

از خودم

میترسم

میبینی؟هیچ کس دلداریت نمیده

برات لازم بود که یکم گریه کنی.


سالنامه(سال نامه) های خوانده نشده

همه چیز رو که نمیشه اینجا گفت،اینجا نوشت!بعضی چیزا لزومی نداره اینجا نوشته بشن.بعضی چیزا هم نمیشه اینجا نوشته بشن .اصلا یه سری چیزا هست فقط واسه خود آدمه!نه هیچ کس دیگه ای.

از اینا که بگذریم همیشه گفتم بازم میگم حسی که از قلم و کاغذ میگیرم متفاوته و قابل مقایسه نیست!

خلاصه دوباره رفتم سراغ کاغذ بازی


*این مدت انقدر تایپ کردم و چیزی ننوشتم دست خطم به فنا رفته

خودمونی میگم

خدایا 

دمت گرم

تو اوج ناامیدی و ناشکری یه جوری حال میدی که شرمنده میشه آدم ناجور!!!!

خیلی باحالی:*

تقویم زندگی

یک مناسبت هایی توی تقویم هست که هیچ حسی بهشون نداری.یک مناسبت هایی که هیچ معنایی برایت ندارد.

تا اینکه کسی وارد زندگیت میشود.و همه چیز را متحول میکند حتی تقویم روزهایت را.

روز ها برایت معنا پیدا میکند و حتی شاید همان هایی که برایت جز بی اهمیت ترین بوده اند بشوند مهمترین ها.

مثل روزی به نام

"روز مرد"

روزت مبارک مرد من.


* حلول تو

روزهایم را متحول کرده است

ماه من

:)


**کاش پابوسش قسمتم بشه که دلم برا حرمش لَک زده!


چه بچه حرف گوش کنی هستم من;)

هر وقت میافتم به جون اتاق و وسایلم اون حس خاطر باز و نوستالژی به شدت قوی من بیدار میشه.در حین کار میبینم گاهی دارم میخندم و گاهی بغض میکنم و اشک تو چشام جمع میشه.بستگی به این داره که قاطی خرتو پرتام چی پیدا کرده باشم وسط نوشته هام چی خونده باشم.بستگی به این داره که منو پرت کنه به چه زمانی و چه خاطره ای این مدت به توصیه "سرباز"  کلی چیزمیز دور ریختم کلیاشونم جعبه کردم گذاشتم کنار اما چیزی که منو به این خرتو پرتا گره میزنه اختلال احتکار نیست! یه عالمه خاطره ارزشمنده که نمیتونن تکرار بشن!

شاید یکی از ارزشمند ترین دارایی هایه من خاطراتم باشن!

معنی دار ترین

به قدری این سکوت سنگینه که دارم کَر میشم!!!