انتخاب کردن،تصمیم گرفتن،خیلی سخته.
خیلی!!!
اما همیشه انتخاب های سخت درس های بزرگ تجربه های به درد بخور به آدم میدهند.
اینکه نتیجه منفی بشود یا مثبت مهمه اما مهم تر از اون،بهربرداری از درس ها و تجربه هاست.
تصمیمای بزرگ عواقب بزرگی هم داره.درسته که این مسئله دنیا رو خیلی ترسناک میکنه اما مگه چاره ای بجز گذروندن زندگی تو این دنیای ترسناک داریم؟!
دیشب خوابتو دیدم...
یه وقتایی خواب میشه یه مُسکن واسه آرامش و رفع دلتنگی،
یه وقتایی هم میشه بلای جون،نمک روی زخم
تو طی روز مدام برات یادآوری میشه و داغونت میکنه!
*هیچ چیز تضمین ندارد،رابطه ی آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشند...یک روز هست و یک روز نیست.و اگر کسی تضمین بدید دروغ گفته است...
فریبا وفی
*اگر جوابای من میترسوندت،بهتره بی خیال سوال های ترسناک بشی.
قصه های عامه پسند/کونتین
*عقلانیت یعنی دانستن اینکه از کدام مشاجره دوری کنید.هیچ بردی ارزش آن را ندارد که وقار و شخصیت خود را قربانی کنید.
*گاهی دلت از کسی میگیره که فکر میکردی با همه ی آدمای کنارت فرق داره...
*زمان آدم ها را دگرگون میکند...اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد...هیچ چیز دردناک تر از این تضاد دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست...
مارسل پروست
*ایمان همواره قدرت ها را در هم میشکند.هر چند که ایمان در دل هر فرد ضعیفی،و آن قدرت ها در دست هر پایگاه نیرومندی باشد.
دکتر شریعتی
*یادتان باشد که اعتماد المثنی ندارد...
حسین پناهی
*کاستی به کمال نمی انجامد.اگر برگها پزمرده شوند،چه سود،دریغ بسیار را...
نیچه
*بیاموزیم که هیچگاه نجابت و تواضع دیگران را به حساب حماقتشان نگذاریم.
*آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند:اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند.دوم اینکه تعدادشان کم است.شما گنج پر ارزشی هستید.زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید.
ماندینو
*دل سوزانیدن دو نفر...بودن است و با هم تقسیم شدن...دوست داشتن...تنها نگریستن به همدیگر نیست...با هم نگریستن است...
آنتوان
*رابطه ها هیچ وقت با مرگ طبیعی نمیمیرند...آنها را خودخواهی،بداخلاقی و غفلت از بین میبرد.
وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم...تا وقتی دنبال چراهای اشتباهات او میرویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم...
اوریانا فلاچی
*گاهی اوقات مردم نمیخواهند حقیقت را بشنوند.زیرا که نمیخواهند اوهامشان نابود شود!
نیچه
*درک خیلی عمیق تر از شناخت است.بسیاری هستند که شما را میشناسند،اما بسیار اندکند آنهایی که شما را درک میکنند.
*نه هر مجردی تنهاست،نه هر متاهلی عاشق.
*مرد ها سخت به ریشه های اندوه زنان پی میبرند و مرد ها سخت زن ها را به ریشه های تنهاییشان نزدیک میکنند.اما دست آخر زن ها راه پیدا میکنند اما مرد ها نه...
*همه ی اخطار ها زنگ ندارد...گاهی سکوت اخرین اخطار است.
به قومی مبتلا شدیم که فکر میکنند خدا جر انها کسی دیگر را را هدایت نکرده است.
ابوعلی سینا
*ادم ها عوض میشوند و فراموش میکنند این را به هم بگویند.
هلمن
*قدم نخست در عشق این است که اجازه دهیم ان که دوستش داریم کاملا خودش باشد و او را چنان تغییر ندهیم که با تصویر خودمان هماهنگ شود.چرا که در غیر این صورت تنها عاشق انعکاسی از خود شده ایم که در او میابیم.
تماس مرتن
*اگر برای کسی مهم باشی او همیشه راهی برای وقت گذاشتن با تو پیدا خواهد کرد.نه بهانه ای برای فرار و نه دروغی برای توجیح...
ارنستو ساباتو
*چشمت را باز کن میبی بزرگترین ضربه ها را همان هایی زده اند که زمانی چشم بسته و از ته دل دوستشان داشته ای!
هوشنگ ابتهاج
*زن ها از عادی شدن.از تکراری شدن.از مثل روز اول نبودن میترسند.گاهی زن ها را مثل روز اول دوست بدارید...
مهدیه لطیفی
*برخی مردان بیشتر روی چگونگی به دست اوردن یک زن تمرکز میکنند اما وقتی به دستش آوردند تمرکزشان را بر روی چگونه نگه داشتن او از دست میدهند.
همیشه آدم ها تو شرایط سخت فکر میکنن به خودشون بیشتر از همه داره ضربه وارد میشه و بیشتر از بقیه تحت فشار هستند...
حقیقت اینه که هیچ وقت نمیشه بهشون حق نداد یا قضاوت کرد.همشون به نوعی از زاویه خودشون هم درست فکر میکنن هم غلط.( مگر در مواقعی که کل قضیه منطقی نباشه یعنی مثلا طرف اصلا تو جایگاه مهمی از جریان نباشه و شده باشه کاسه داغتر از آش)
درستش اینجاست که خب آسبیب انقدر براشون بزرگه که از توانشون خارجه و برای همین فکر میکنن خودشون بیشتر از همه زیر فشار هستند و غلطش اینجاست که فکر میکنن این تصور واقعیه و زجر و مشکلات و تحمل کردن و تحت فشار بودنای دیگران رو نمیبینن .برای همین از همه توقع دارن که درکشون کنن که ملاحظه کنن و.... در صورتی که همونایی که ازشون توقع دارن خودشون همین توقع رو از اطرافیانشون دارن!و گاهی هم انقدر این مسئله که خیلی هم همه رو درک میکنن و دارن بهشون حال میدن رو باور میکنن که فکر میکنن حقیقته!
بنابراین بیایین از این توهم که بدبخت ترین فرد کره ی زمین هستیم بیاییم بیرون و به جای این همه متوقع بودن کمی همدلی و همدردی کنیم!تو این دنیا انقدر بدی و بدبختی هست که هر کسی به به نوع خوش به قدر کافی بدبخت هست پس بهتره این بازی بی فایده کی از همه بدبخت تره رو کنار بزاریم و اگر نمیتونیم کمکی بکنیم حداقل زخمی به زخمای یه تن از هم متلاشی شده اضافه نکنیم!
*نمیخواد خودتونو بزارید جای کسه دیگه چون آدما این کارو اصلا بلد نیستن درست انجام بدن فقط تو همون جایگاه خودتون عکس العمل و رفتار درست نشون بدید.
**تا حالا شده از ته دل بی صدا فریاد بزنی چون نتونی بزاری حتی کسی صدای گریه هاتو بشنوه چه برسه به فریاد! ؟
میگفت باید خودت را برای ضربه خوردن آماده کنی...میگفت هر انتخابی که داشته باشی چه مصمم بگویی "آره" چه یک پا بایستی و بگویی"نه"دو سرش برای تو سوخت است...او میگفت،و من خودم را برای کبریت کشیدن به هستی ام آماده میکردم...میگفت حتی اگر تصمیمی درست بگیری سالها بعد بسته به رضایتت از اوضاع شاید پشیمانی بیاید سراغت...او میگفت و من فکر میکردم به اینکه اگر کاری درست باشد تا ابدِ دنیا هم که بگذرد میشود برایش دلایل قانع کننده پیدا کرد!
میگفت هر کدام از دردهایت کافیست برای فلج کردن یک زندگی و او برایت از درد چیزی کم نگذاشته است....این ها را او میگفت،و من انگار که بعد از مدت ها در یک جای غریب و دور افتاده آشنایی را دیده باشم در دل اشک میریختم از حظورش،از حرف هایش،از درک کردنی و فهمیدنی که در طی این مدت به ندرت حس کرده بودم و بی رو در وایستی چقدر بد محتاجش بودم....این که کسی بفهمد چقدر درد میکشم...که ته دلمسیاهه عزا بسته ام اما چاره دیگری ندارم. اینکه کسی بفهمد دارم خودم را برای ضربه خوردن،زمین خوردن،نادیده گرفته شدن،پس زده شدن،ترد شدن،تنها شدن،نابود شدن،مردن! آماده میکنم.اینکه احساس کنم کسی میفهمد پشت چهره آرامم پشت سکوت لحظه هایم چه میگذرد و چه خواهد گذشت...
من به مانند جنگجویی میمانم که خودش را برای نبردی آماده میکند که میداند حریف قدر تر از آن است که شانسی برای برد داشته باشد!
خالی کردن میدان اما از دست دادن عزت،شرف و مردانگیست!
معضل
جدایی
تنهایی
سرد شدن
یخ بستن
یا خورد شدن روح و روان آدمی نیست!
معضل
خشک شدن ریشه های عمیق احساس است!
ریشه هایی که نمیشود
امید چندانی به بهبودشان داشت...
من
+
من
=
تنهایی*
*:تنهایی یعنی اون احساسی که موقع نگاه کردن به دریا داری.
تنهایی یعنی خلعی که موقع انجام کاری که دوست داری کسی توش همراهیت کنه اما تکی انجامش میدی.
یعنی خیره شدن به در رو دیوار،تو فکر فرو رفتن.
یعنی بیخوابی بیاد سراغت و کسی نباشه تا بهش بگی،بهش اس بدی...
تنهایی یعنی اولویت هیچ کس نبودن.یعنی کسی رو تو اولویت نداشتن.
یعنی صدای زنگ گوشیت چند روز در میون هم در نیاد حتی!
تنهایی اون حسیه که فکرت سمت هر چیزی بره واسه فرار از این حس.
یعنی یه بغض پایه ثابت.
یعنی یه حفرهی سیاهِ همیشگی تو وجودت.
تنهایی یعنی اون لحظه ای که عجیب میطلبه کسی کنارت باشه و نیست.
تنهای اون احساسی که
موقع تنهایی داری...
+آدم تنها باشه شرف داره به بودن با کسی که در کنارش باز هم احساس تنهایی کنه.
*مصیبت یا مشکلات تو فیلم ها گریه داره تو واقعیت ترسناک.
حالا بعضی چیزا هست تو فیلم ها یا تو حرف و فکر(کلا وقتی از بیرون بهش نگاه میکنی) آسونه،خنده داره
اما تو واقعیت...
**گفت یه دونشم کافیه...
من که کلکسیون دردام!
***نمیگم ای کاش گرم نمیشدیم که حالا برسه روزی که سرد بشیم.
میگم ای کاش هیچ وقت در عطرتو بهم نمیدادی...
:((
من،
زنی تنها،
ایستاده بر ارتفاع مبهم زندگی،
بندبازی میکنم!
و یکی یکی بند ها را میبازم...
دلخوشم به تماشای "ماه"
هنگام سقوط!
سالهاست....
که در لایه های نابود اینگونه زیسته ام
و خودم را بی گناه گم کرده ام در خویشتنی که هر گز خوش نبود.
من گم شده ام
در نا کجا آباد خود ساخته ای که نشانی ندارد...
*ما به اندازه ی خاطرات خوشی که از دیگران داریم آن ها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود. پس هر کسی را بیشتر دوست داریم و میخواهیم بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم
جین وبستر/بابا لنگ دراز
دیروز تو آمدی...
سال ها زودتر از من.
مدت ها بعد در یک نقطه به هم رسیدم،
اما...
این فاصله ی بین آمدنِ من و تو باقی ماند...
فاصله،فاصله ست!
از هر نوع که باشد
رسالتش رخنه کردن در لایه های عمیق رابطه
و از درون نابود کردن است.
چه از جنس زمان باشد
چه مکان
یا حتی فاصله های از جنس طبقات،فرهنگ،بینش،اعتقاد و...
یا فاصله ی میان حقیقت و اوهام حتی!
فاصله،فاصله ست.
وقتی متولد شود،
می آید،
ویران میکند،
میرود.
رفته بودم که به همه چیز خاتمه دهم اما انگار همه چیز شروع شد!
جنگ ها
بحث ها
فکر مشغولی ها
عذاب وجدان ها
ترس ها
ابهامِ "آینده"
سنگینی بار "گذشته"
زجر آور بودنِ "حال"
رفته بودم بگویم "نمیشود" و تمام!
اما همه چیز دوباره شروع به جانگرفتن کرد،شروع به جاری شدن...
آغاز دودلی ها اینجا بود.
پایانش هم باید همین جا باشد.
یک روزایی هست که تنت مدام مور میزند...
نه هوا سرد است.
نه چندشت میشود.
نه هیچ چیز دیگر.
فقط همش یخ میکنی...
تمام تنت یک حسی پیدا میکند که انگار هی روح از بدنت خارج میشود و برمیگردد!
حس مرگ دست میدهد به آدم...
مدام نوک انگشتانت گز گز میکند...
یک روزهایی صدبار،هزار بار میمیری،اما نمیمیری...
سینه ات سنگین میشود...
نفس ات سخت میرود و میاید...
و این مابین گه گاهی قلبت تیر میکشد...
انگار کسی گرفته باشدش میان مشتش و از سر بیکاری گاهی میفشاردش...
ذهنت متمرکز نیست...
فکرت این شاخه آن شاخه میکند...
چیزخاصی نیست.
فقط،
یک روزهایی حالت خوب نیست...
همین.
هیچکس سرش انقدر شلوغ نیست که زمان از دستش در برود و تو را از یاد ببرد !
همه چیز برمیگردد به اولویت های ذهن آن آدم...
اگر کسی ،به هر دلیلی ،تو را از یاد برد،فقط یک دلیل دارد :
تو جزء اولویت هایش نیستی...
* عارفانه ها _ پائولو کوئیلو
در امتداد انوار سپیدی که از روزنه های یکی شده ی قلب هایتان میگذرد،میشود طلوع های بسیار دید.
فارغ از دلواپسیِ فرداها،هر روز،برای ساختن همان روز همه ی تلاشتان را به کار ببرید.
تلاش برای فردایی که شک نکنید هیچگاه نخواهد رسید،امروزِ شما را تباه میکند.
*در چشمانم غم بود بر لب هایم لبخند،خدا عاقبت تضاد ها و تظاهرها را به خیر کند!
**خیلی ساده و کلیشه ای میگویم:پیوندتان مبارک.
پاییز فصلی است که مرا دچار دوگانگی میکنه.
تکلیفم با دیگر فصل ها مشخص است.
مثلا میانه نه خوب نه بدی با تابستان داشتم اما حالا تکلیف را یکسره کرد و مرا از خودش بیزار!
اما پاییز...
پاییز را هم عاشقم هم متنفر!
یک حسی کشدار کشنده ای دارد وقتی چیزی را،کسی را،هم دوست داشته باشی هم نه.یک حسی که رخنه میکند در بند بند وجودت!
فکر میکنم زمانی این اتفاق می افتد،که در آن هنگام که دوستش داری از جانبش به تو رنج و عذاب وارد شود.زمانی که دوستش داری تو را برنجاند.زمانی که فکر میکنی با او در گیر و دار خوشی هستی زخمی بهبود نایافتنی را به قلبت بزند...
پاییز در زمانی که من عاشقش بودم و روزاهایی شادی را درش سپری میکردم مرا غرقه در مصیبت کرد!بعد تر به من نعمتی بخشید و حالا....
نمیدانم این بار برایم چه در چنته دارد اما منتظر آمدنش هستم.
که طعم از حد گذارنده ی گس و تلخ این تابستان،حتی به مزاج منی که اینطور میپسندم هیچ جوره خوش نمی آید!
میدانم،
بیزارم،
اما قسمتی از من که دوستش دارد چه؟!
گاهی وقت ها رفتن میشود تقدیر "تو"
و دل کندن خاصیت "تو"...
و چقدر درد دارد
بخواهی بروی جبر، ماندن باشد.
بخواهی بمانی،رفتن.
تلخ است که دقیقه ها دیرتر از تو ماه در آسمان من ظاهر میشود.
تلخ است تن به مختصات ها دادن.
اما از یک جایی تلخی به مزاجت عجیب خوش می آید!
از آن جایی که دیگر احساست زخمی میشود و توان کشیدن روح و زندگیت را ندارد تکیه میزنی به منطق و عقل!
از یک جایی به بعد عادت میکنی بخواهی و نرسی...
داشته باشی و از کف بدهی...
و در نهایت عادت میکنی در مقابل تمام نرسیدن ها،از دست دادن ها،زجر کشیدن ها،در مقابل تمام آنچه خواسته و ناخواسته بر سرت ویران میشود،
"سکوت" کنی!
معدود گاهی در قضاوتی که در رابطه با "روزهای پیش رویمان و همراهیمان"کردم دچار تردید میشود.بعد میدانی چه میکنم؟می آیم سمتت نه برای آنکه شاید اشتباه کرده باشم!و باید بیشتر فکر کنم تا مطمئن تر شوم....
میایم چون شک ندارم تو مانند همیشه مرا دوباره و دوباره به یقین میرسانی!!!
هر زمان دچار تردید میشوم به خودت رجوع میکنم و تو به کررات مرا به ایمان میرسانی...