گل یخ

بالا میاورم همه عشقی که به دروغ به خوردم دادی

لعنت به تو 

لعنت به من

لعنت به خاطراتی که در آن خودت نبودی

نیلوفر وجودم 

چه زیبا ، زنده ماندن را تقلا می کرد

دار میزنم همه ی احساسم را

و اکنون

مدت هاست دختری هستم

از جنس گل یخ



پ.ن:ایرانسل و همراه اول هم فهمیدن من مشترک خوبی برای درامدزایی نیستم.ازم قطع امید کردن.

*تنهام،

اونقدر که صدای تیک تیک ساعت مچیم رو میشنوم.

این روز ها...

این روزها،قلم و کاغذهای دفترچه ی قرمز رنگم،تنها گوش های شنوا و صبوراند.گوش های بدون قضاوت،گوش هایی که انچه مینویسم را درک میکنند و میفهمند،نه انچه به نفعشان است،یا دوست دارند. گوش هایی که از هر حرف بی قرضم برداشت های متفاوت نمیکنند.

اما...

دریغ!!

که گاهی قلم را تاب بعضی از دردها نیست.

گاهی تنها باید درد ها را درون سینه خفه کرد .گاهی هیچ الفبایی گنجایش زخم های خورده بر قلب را ندارد.

مینشینم،

ساعت ها،

به خودم که میایم،میبینم من هستم و مشکی قلم، که حتی خطی بر سفید کاغذ نیانداخته.

این روزها علاقه ی عجیبی به صرف افعال پیدا کرده ام،ان هم از ریشه ی،رفتم،رفتی،رفت.

از جنس عبور کردن.

خاصیتش "دلتنگی"، نوشدارو "صبر".

جایی خواندم«دلتنگی دلیل خوبی برای تکرار یک اشتباه نیست»

مانده ام که اشتباه بود ،یا عین درستی!!

داغ های دلم که تازه میشود،میزنم به بیراهه. میدانم،درد این روزها ربطی به دلتنگی خواهر برای برادرش ندارد. اما چه کنم، زل میزنم به چشمان زیبایش ،درد و دل خواهرانه میکنم،نگاه های برادرانه میبینم.

کمی ارام میشوم.

این روزها،

این "این روزها" که میگویم روزگاری است که بر من میگذرد. نه این چند روز سپری شده در دنیای کوچک خاکی.

داشتم میگفتم

این روزها،منم و دل نوشته روی نوشته که به محض تاریخ خوردن زیرشان عاقبتی جز اتش فندک یا چروک حاصل از خشم احساسم ندارند.

که در اخر کاغذی میشوند،میان مشت های در هم گره خورده ام.

دل نوشته های خوانده نشده که شاید بهتر بود نوشته هم نمیشد.

خلاصه دلیل نبودنم بغض هایی است که نمیخواهم کسی جز خودم سهمی از انها داشته باشد.

برای انکه کامتان را شیرین میخواهم و دلتان را شاد.

یه دکتر لطفا!

*قلب به تپش افتاده ام

دستان لرزان

هراس وجودم

تا به کی؟!

تا کجا؟!

خسته ام از هرزگی نگاه ها

از حجم صدای گام های روانه به سویم

که در نظرم چندین برابر مینمایند

دلم

 امنیت خاطر میخواهد


**حرف راه گلوم رو بسته

حرفای قشنگ

 زشت

حرفای که بدخیم شده

کهنه

نیاز به مسکن دارم.

مهم نیست از چه جنسی

فقط تسکین  

شاید یه حرف

یه کار

استراحت

مسافرت

شاید حتی قرص!

خستم از این شلوغی

این هیاهو

چقدر کلمات در هم اند

وقتی آشفته میشم

:)



این یا اون؟!

*زندگی،

چقدر از فراز شانه هایت

زیبا تر بود.

کاش میشد،

تا ابد

در اغوشت میماندم.


**قلبم که میشکند

از ترک هایش

اشک سرازیر میشود.


***یه وقتایی هست که از یه کاری اوج لذت رو میبری در حالی که تو غلط بودنش شک نداری.

تو این شرایط واقعا باید چیکار کرد؟!

سعی تو انتخاب راه درست؟!

یا تو لحظه زندگی کردن و کیف دنیارو بردن؟!


****یه خواهشی دارم اگه خدای نکرده خواستین دیگه آپ نکنین.

یا  وبلاگ رو حذف کنید یا یه پست خداحافظی، تعطیل شدی، چیزی بزارید ادم از چشم به راهی در بیاد

***

*تو زاده شدی برای محال ها

سرکوب ها

برای نرسیدن

نشدن

برای مفهوم جبر.

پس در حد گِلیمت بخواه.

وقتی حقت عَدَم است،

توقع بیشتر

ارمغانی بجز

زجه های روحت ندارد.

به خلاء هایت راضی باش.



**از این لطافت،

این همه احساس،

این که به سادگی میشکنم،

بیزارم از این همه تُرد بودن.

گاهی دلم میخواهد سخت باشم!

مثل سنگ!!

نه غروری که خرد شود

نه احساسی که جریحه دار شود

نه دلی که به بازی گرفته شود.


پ.ن:یعنی کسی هست توی این دنیا که نگفته بفهمه ادم چشه؟؟!!

زجر میکشم وقتی از گلایه هام میگم.

محکوم عشق

باز هم ناگهان

تلخ میشوم

آنوقت،پی دلیل می گردم

می افتم به جان سردی هایت،

نداشته هایم،

نبودن هایت،

به جان هر چه فاصله می اندازد بین ما.

تمام حکم ها را صادر میکنم

محکوم که شدی

بیا و با یک بوسه خود را تبرئه کن

آزادی.



مادر

 یعنی واقعا قشنگ تر و مهربون تر از این واژه تو هستی وجود داره؟!

روزت مبارک بهترینم

خیلی خیلی دوست دارم مامانی

وهم از رعد

بی تو

حتی صدای رعد هم

لرزانم نمیکند

تا از وحشت

پناه بازوانت را خواهم

سنگ می شوم

دیگر زمین هم که نباشد

پاهایم رو هوا محکم است حتی!!

یاد گرفتم

هیچ چیز

ترسناک تر از

تنهایی نیست

بی تو

وهم از رعد

خیالی بس ابلهانه است

هیچ تنهایی

دو بار تنها نمی شود