چه ارزشی داره شاد زندگی کردن و همیشه خندیدین و دیگران رو به خنده انداختن زمانی که وقتی نیستی و ازت یاد میشه با این که، این همه شادمانه زندگی کردی باز هم یه غم بزرگ میشینه تو دلم.چه ارزشی داره که همیشه تصویرت توی ذهنم خندون باشه و اخمت یادم نیاد اما حتی وقتی یاد خنده هات میافتم گریم بگیره.
نه.من اینو نمیخوام.تو همیشه میگفتی اگه من یه روزی نبودم خاطرات خوش و تکیه کلام هام رو بگید و بخندید.لابد همونطور که شاد زندگی کردی می خواستی شاد هم باقی بمونی لااقل برای اونایی که میشناسنت،فرقی نمی کنه دلیلت چی بود مهم اینه که خواستت این بوده.تو که وصیتی نداشتی می خوام به این خواستت عمل کنم.
دوستت دارم درست به همان اندازه که خودت میدانی و بس.
عزیز دلم رسالت تو همین خنده هایت بود
یه دونه رو از اصلش که خودش جزء کوچیکی از اونه جدا می کنی.بعد اونو توی یه چاله میزاری و با خاک روشو میپوشونی. روزای اول هر روز بهش سر میزنی تا ببینی جونه زده و رشد کرده ! هر روز بهش اب میدی، بعد که یکم میگذره چند روز در میون بهش سر میزنی ،ولی بازم فراموشش نمیکنی و منتظر میمونی تا بزرگ بشه و حتی ثمر بده.!!
این پروسه چقدر منو یاد مراسم خاکسپاری میندازه.!!!
یه ادم از اصل خودش جدا میشه به خاک میسپرنش، بعدش روش اب میریزن و اولش هر روز بعد چند روز در میون بهش سر میزنن ،فقط چیزی که برام مجهوله اینه که اون ادمم جونه میزنه؟ بزرگ میشه؟ ثمر میده؟
که اگه اره، این جدا شدن باعث تعالی و رشد ماست.پس چرا ازش بیزاریم!؟چرا ازش فرار میکنیم!؟چرا وقتی یه نفر از بینمون میره براش خوشحال نمیشیم که داره رشد می کنه!؟اصلا وقتی یه نفر میره، برای اون ناراحت میشیم یا برای خودمون؟!
فکر می کنم این ابهام برای اینه که نه به این سوالا ،نه به این جوابا یقین نداریم...
پ.ن:ای بابا این هوا هم میبینه ما یه نفریم هی دونفره میشه
سوار تاکسی شدم خیلی حالم گرفته بود از اون روزایی بود که حوصله خودمم نداشتم،داشتم با خود خوری و فکرو خیال حال خودمو بدتر می کردم .مسافری که جلو نشته بود شیشه پنجره رو داد پایین و یه نسیمی خورد به صورتِ گُر گرفتم. ناخوداگاه یه نفس خیلی عمیق کشیدم انگار که اون نسیم برام حکم یه امیدو داشت یه راه نجات که لااقل از این حالت بیام بیرون.دستم رو گذاشتم روی شیشه پنجره با خودم فکر کردم هیچ کدوم از مناظرو نمیتونم نگه دارم.
نه میتونم زیباترین و سرسبز ترین منظره رو ثابت کنم نه تصویر یه بیابون ،نه لبخند بچه ی کوچیکی که توی ماشین کناریه، نه چهره ی درهم و سرد پدرش. درست مثل زندگی نه ثانیه های شیرین نه تلخ، هیچ کدوم همیشگی نیستن.باید در لحظه از مناظر لذت برد، خندید، باید در لحظه با دیدن یه بیابون دلگیر شد،گریه کرد، باید در لحظه زندگی کرد....
فقط گاهی اوقات بعضی از مسائل مثل خط ممتد جاده ،همیشه هستن.
دلم سر خوشی های الکی می خواهد،خنده های بی دلیل...
دلم می خواهد هی ذوق کنم،حتی برای هیچی...
دلم اتفاق های خوب خوب می خواهد خیییییلی...
دلم محبت از سر عشق می خواهد نه از روی ترحم...
دلم شور زندگی می خواهد،دلیل زیستن...
دلم دلگرمی می خواهد،سرخوشی می خواهد،امیدواری...
دلم لمس زندگی را می خواهد انگار...
دلم تجربه های تازه می خواهد جدیدا"...
دلم اغوش گرم می خواد...
دلم دل می خواهد شاید...
میدانی دلم این ها از را کجا باید پیدا کند!!!؟؟؟
برای آمدنت لحظه شماری می کردم.آمدی....
اما چه آمدنی!!!صد ای کاش که نیامده بود....
با رفتنت مرا ویران کردی حال که به سختی خود را بازیافتم با اینگونه آمدنت به نسیمی فرو ریختم.
چرا!!!؟؟؟؟
اگر می خواستی اینگونه بیایی چرا آمدی؟چرا رهایم نکردی؟
همین را می خواستی!؟می خواستی مرا اینطور ببینی!؟
پس تماشا کن...بیا نابودیم را به تماشا بنشین.
این منم.منه ویرانی که دیگر هرگز توان بازیابی خود را ندارم.
ببین که با من چه کردی...
پاییز ....پاییز.....پاییز....
این روزها همه جا حرف از پاییزه،همه میگن با خودش عاشقی میاره،میگن فصل عاشقیه،میگن...
پاییز بی نهایت قشنگه،اما...
برای من فصل دلگیری هستش،برای من فصل جداییه،فصلی که تو رو از من گرفت و من توی روزهایی از همین جنس داغ وداع با تو را، پا به پای اسمان،پا به پای ابر،به زیر باران های پاییزی گریستم.
ان روز ها پاییز همان طور که از طبیعت جان میستاند.طبیعت بودنت را نیز از من گرفت.ومن تنها توانستم تو را همچون برگهای پاییزی به خاک بسپارم.....
عزیز پاییزیم که در بهار زندگیت،در اوج شکوفاییت ،ناگهان،پاییزی شدی ،برای من همیشه بهاری خواهی ماند.
دوستت دارم درست به همان اندازه که خودت می دانی و بس.
دقت کردین روزای بارونی نمیشه از خواب صبح گذشت!!!!؟؟؟
یه صدایی توی گوشم پیچیدو از خواب ناز بیدارم کرد، صدایی که خیلی ازش بدم میاد،هر چند وقت یه بار صدایی الارم گوشیمو عوض می کنم و قبلی رو پاک می کنم، اخه از اون اهنگ متنفر میشم.خوب خدایی ادم از صدایی که هر روز صبح از خواب بیدارش کنه بدش میاد دیگه.
داشتم می گفتم،از خواب که بیدار شدم همین طور که هنوز زیر پتو بودم دستمو دراز کردمو این صدایی لعنتی رو قطع کردم خیلی دلم می خواست به وسوسه قشنگ دلم گوش می کردم و دوباره می خوابیدم اما باید می رفتم دانشگاه اخه دیگه راه نداشت خیلی پیچونده بودم .همین که پتو رو کنار زدم چشمم خورد به اسمون ابری،هوای بارونی،درختای بارون خورده،وقتی هم که ماشینا رد میشدن چرخیدن چرخاشون روی زمین خیس صدای قشنگی میداد،همچین یه نمه بوی خاکم میومد. خدایا دیگه راه نداره باید خوابید.!!!!
دوباره قایم شدم زیر پتو در حالی که این دفعه لبخندی به چه بزرگی روی لبام نشسته بود.