هیچ چیز آنطور که برایمان گفته بودند نبود!
ما با تفکرات و تصوراتی غلط بزرگ شدیم و ناگهان وقتی حقیقت یقه مان را گرفت همه چیز را باختیم.وقتی میبینی همه ی دنیایی که ساختی رویا و سرابی بیشتر نیست دلسرد میشوی از همه چیز.همیشه همینطور است ما از مسائل ایده آل هایمان را میسازیم اما هیچ چیز حتی استاندارد نیست چه برسد به ایده آل!!!
هیچ چیز آنطور که برایمان گفته بودند نبود....
آدم بد ها دست هایشان سیاه نبود و چهره های کریح نداشتند و همه ی آن هایی که لبخند داشتند و دست دوستی به سمتمان دراز میکردند خوب نبودند!
هیچ چیز این دنیا شبیه به کارتن های کودکی هایمان نبود.دنیای ما با دنیای والت دیزنی و افسانه های کهن تفاوت داشت.هیچ کدام از سینه چاک ها پرنس چارمی نبودند و فرشته مهربانی در کار نبود!ما عشق را از لیلی و مجنون یاد گرفتیم و نه لیلی ها لیلی بودند و نه مجنون ها مجنون.حالا بگذریم از عاقبت زندگی سخت سیندرلا و پیروزی همیشگی مظلوم بر ظالم و نیک بر بد و اجرای عدالت که امروز مضحک به نظر میرسد.
پایه های باور های درست ما غلط بود و همین است که مدام رو دست میخوریم.
دلم میخواست به جای اینکه در تهران متولد شوم نه در پاریس یا لندن یا هر جای دیگه در قصه ها متولد میشدم دلم میخواست دنیایم کارتنی بود نقاشی بود اما لااقل میشد به عشق هایش اعتماد کرد،میشد آدم بد ها را از خوب ها تشخیص داد و طعم ایده آل را چشید.
بیتا
یه قاصدک اومد تو اتاقم،
روی تختم،
نشست کنارم...
یا تویی،
یا خبری از تو.
با یه جواب برات فرستادمش
منتظر باش
خبری در راه است.....
بیتا
این شب ها حس عجیبی دارم
گذر زمان چنگی به دل نمیزند
"رضایت" واژه ای مضحک به نظر میرسد
بودن ها و نبودن ها یکی شده
و درکم از کلمات متفاوت!
مثلا نه "تو" آن معنای سابق را میدهی
نه "من"
ترادفمان تبدیل به تضاد شده
و دیگر هیچ استعاره مسخ کننده ای شبهایمان را مهتابی نمیکند.
شب های تاریک تر که نیستی
سایه ات از در و دیوار اتاقم بالا میرود
بختک سنگین نبودنت میافتد روی تنم
فریاد های بی صدایم حجره ام را خراش میدهد
و تقلای رهایی روحم را پیر میکند.
هیچ میدانی چند وقت است قلم با انگشت هایم غریبی میکند؟
اصلا این ها به کنار
میدانی آخر،داستان ستاره ها چه شد؟
نه
نمیدانی
تو رفتی و پشت سرت هم چراغ را خاموش کردی
حالا من مانده ام و این سیاهی شب
که حتی "ماه" هم زیبایش نمیکند
فکر کن؟
"ماه" شب را برای "من" زیبا نکند!!!
تا ته قصه را بخوان.
بیتا
دلتنگ دلتنگم !!
هر کس جای من بود "می برید"
اما ..!!
من هنوز "می دوزم"
دلم تنگ شده برایت ...
اما نمی شود برایت بگویم از این همه "دلتنگی"
دلتنگی را نشانت می دهم با این نوشته !!
جایی می گذارم که شاید یک روز از آنجا گذر کنی و بخوانی، و کاش بدانی
مخاطب من …"تو"… بوده ای !
تویی که اگر اجازه داشتم، نشانت می دادم به همه و می گفتم:
او را نگاه کنید
"تمام دنیای من است" ..
کاش اندکی از دیوانگی "من" سهم "تو" بود
تا آنقدر منطقت را
به رخم
نمی کشیدی !!
سیگار با مشروب با طعم هم آغوشی
یعنی فراموشی،فراموشی فراموشی
بعد از تو الکل خورد من را مست خوابیدم
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم
بعد از تو لای زخم های استخوان کردم
با هر که میشد هر چی میشد امتحان کردم
تنهایی در جمع در تنهای تنهایی
....
لیوان بعدی قرص های حل شده در سم
باور بکن از هیچی دیگر نمیترسم
پشت سیاهی های دنیامان سیاهی بود
معشوقه ام بودی و هستی و نخواهی بود
چه فرقی داره نه دقیقه باشه که وارد شونزدهم شدیم یا نه ساعت
امروز روز توست
روز متولد شدنت
تکرار تو تکراری نیست
تکرار تو تضمین کننده ی زندگیست....
تولدت مبارک داداشی :)
*مرداد 68 که به دنیا اومدی من نبودم اما مهر 90 مرگتو دیدم. نمی دونم چرا هنوز زندم!!!!؟؟؟؟
بیتا
بیا یه قراری بزاریم ببینیم همو
مثلا فلان جا راس ساعت دلتنگی
بعد بیام ببینم هستی
چقد باحال میشه
مگه نه؟
بیتا
چرکنویس های نوشته های تلخ زندگیتونو نگه ندارید!چون نمیتونید اگه یه روزی اتفاقی پیداش کردید جلوی خودتونو بگیرید و تا تهشو نخونید.
امروز سر کلاس بتن چرکنویس تنها نامه ای که بهش داده بودمو خوندم.و ساکت بدون اینکه کسی بفهمه اشک ریختم....
بیتا
سخته تو فاصله چند روز دو نفرو از بودن تو زندگیشون ناامید کنی.
ترس وجودتو میگیره که نفر سوم خودت باشی
بیتا
داشتم به این فکر میکردم من خیلی دیر قید آدم ها رو میزنم اما اگه قیدشونو بزنمبرام برگشت پذیر نیستن.
بعد به این فکر کردم که انقدر این کارو دیر انجام میدم و آستانه ی صبر و تحملم زیاده که اون آدما تو مخیلشونم نمیگنجه که مثلا منی که فلان کارو کردن باهامو بخشیدمشون توانایی اینکه قدیدشونو بزنم داشته باشم.در واقع به پشتوانه علاقم بهشون و صبر زیادم کم کم دست به کارای بدتری میزنن.و بعد یه روزی بعد از یه اتفاقی که معمولا خیلی ساده تر و معمولی تر از کارای زشت دیگشونه،
من میبرم!
یهو قیدشونو میزنم و برامتموم میشن!
و جالب اینجاست که دقیقا تو همین لحظه ست که اونا میفهمن چه آدم ساده و خربشوی خوبی رو با طَمَع گندکاریی که داشتن از دست دادن!
بیتا
بهت میگم برو بیرون
بزار با خودم باشم یکم
اما اگه بری
اگه درو پشت سرت ببندیو
منو با این حالم تنهام بزاری
جات برام پشت همون در میمونه
حتی اگه برگردی و از کلافگیم بپرسی
بیتا