از یک جایی به بعد دیگه تلاشی نمیکنی برای متوجه کردن آدما.
برای اثبات بیگناهی خود.
برای بحث هایی که روزی اگر یک در صد امید به نتیجه داشتی شروعشان میکردی و حالا اگر صد در صد هم بدانی نتیجه میدهد رمق نمیکنی برای انجامشان.
از یک جایی به بعد دلت تنگ میشه برای اهمییت دادن.
از یکجایی به بعد میترسی از خودت، از چیزی که شاید در آینده بهش تبدیل بشی.
از یکجایی به بعد دیگه واینمیستی پای حرفات،عقایدت،خواسته هات.
فقط بی صدا مسیر خودتو میری و فاصله میگیری از آدم ها.
از یک جایی به بعد دیگه حتی مثل قبل ناراحت نمیشی،نمیشکنی.
از یه جایی به بعد دیگه اونی نیستی که بودی...
چرک نویس به تاریخ:۹۳/۱۱/۱۸
*مسخره و احمقانه ست که آدم دلش برای دوست داشتن یک نفر بیشتر تنگ بشه تا برای خود اون!
*گاهی اگه تظاهر کنی که متوجه نشدی طوری که حتی خودتم باورت بشه بهتره،خیلی بهتر! هم احترامت حفظ میشه هم قبح (املاشو مطمئن نیستمم)خودت نریخته هم آسون تر چون آسوده تر هستی.همیشه فهمیدن،همیشه به دیگران فهموندن که میفهمیم و متوجه هستیم خوب نیست و نتیجه مثبت نداره.یهو ممکنه اصلا دیگه براشون مهم نباشه که ما میفهمیم یا نه یا خیلی چیزای دیگه....البته کلا عرض کردم خدمتتون:)
*چیزهایی هست که نمیدانی...
*اینکه خودت حق تصمیم گیری و انتخاب داشته باشی.از کوچیک ترین و پیش پا افتاده ترین مسائل تا بزرگ ترین اونا!اینطوری به خودت بدهکار نیستی.اینطوری خودت انتخاب میکنی،خودت زمین میخوری،خودت تاوان میدی،خودت سربلند میشی و ... نه این که عزیزانت تحت تاثیر قرار نگیرن ناراحت یا خوشحال نشن،اما لااقل عذاب اینکه خودشونو سرزنش کنن و مقصر بدونن رو ازشون گرفتی.
*"استقلال"
از بزرگترین خوشبختی ها میتونه باشه :)
*داشتن خانواده اون هم از نوع فوقالعاده خوبش از خوشبختیایی هست که نصیب هرکسی نمیشه.خصوصا مادر!
خدایا ممنون که من جز بنده های خوشبختی هستم که این نعمت رو ازشون دریغ نکردی.
تازگی به جبر اوضاع و شرایط،کمتر میتوانم سری به تو و امامزاده بزنم.
خوب و بدش را نمیدانم،چرا که هر زمان!هر زمان که به سراغت بیاییم قلبم سنگین میشود و انگار رابطه مستقیمی با جاری شدن اشک روی گونه هایم را دارد...
امروز با خودم فکر میکرد تو رفتی و دیگر هیچ وقت نبودی!
"ما"یی که با هم در دانشگاه ثبت نام کردیم فقط ”من” فارق التحصیل شد!
من کاردایم با تو شروع کردم تمامش کردمو تو نبودی من کارشناسیم را شروع کردم و تو نبودی.
من خوشترین روزها سپری کردم و تو نبودی تا این خوشی را تکمیل کنی من زهرمارترین روزها را گذارندمو تو نبودی تا حمایتم کنی بشوی پناه خستگی هایم مرهم دردهایم مثل همیشه،مثل قبل تر ها....آن زمان هایی که همه چیز خوب نبود! هیچ وقت همه چیز خوب نبود! هیچ وقت! اما لااقل تو بودی و آرامش آغوشت،تو بودی و شانه هایی خیس از گریه هایم،تو بودی کلام با محبتت...
من شروع کردمو تو نبودی تا شادیم دو چندان شود من پایان دادمو تو نبودی تا سنگینی این پایان را با من شریک شوی تا کمی از غم هایم را از قلبم برداری شاید که کمتر منقبض شود.
من خندیدمو تو نبودی
من گریستمو تو نبودی
من زمین خوردمو تو نبودی
من تمام شدمو تو نبودی
...
و نمیدانم چرا برای تویی که دیگر هیچ وقت نبودی و نیستی اینگونه زخمی ام!!!
من اگه بدم
مزخرم
اخلاقم سگی و گوهیه
اگه بیشعورم
حتی اگه نمک نشناس و بی محبتم
حتی اگه نفهمم
اگه طرز فکرم باهات فرق داره
اگه طرز زندگیم باهات فرق داره
اگه هر موجود رزل و پستی که فکر میکنی هستم،هستم،
امروز تبدیل به این موجود نشدم!
من بیست و یک ساله که اینطوریم و تو بیست و یک ساله داری با این موجود زندگی میکنی!
چرا تا حالا نمیدی؟! چرا تا حالا انقدر بد نبودم؟
من بیست و یک ساله که همینم .اون چیزی که عوض شده من نیستم اون چیزی که عوض شده طرز فکر تو نسبت به منه! مثل همه ی آدمای دیگه.مثل همه ی اطرافیانم،مثل همه! فقط فرق اونا با تو اینه که اونا این تغییر احساسشون رو قبول میکنن اما تو نمیخوای قبول کنی که دیگه با وجود تمام اتفاقای که افتاده این موجود رو نمیتونی مثل قبل بپذیری و دوست داشته باشی.سخت تلاش میکنی که به من و به خودت عکس این قضیه رو ثابت کنی اما وقتی دنبال کوچیک ترین بهانه ها تو خصوصیتای من که شاید قبلا برات خنده دار و دوست داشتی بود میگردی تا دست بگیریشون برای ثابت کردن اینکه من تبدیل شدم به این موجود غیر قابل تحمل،ناخواسته همه ی تلاشایی که کردی رو نقض میکنی.
شاید تو منو مثل قبل نبینی و دوست نداشته باشی اما تو هرطوری که باشی حتی اگه دوسم نداشته باشی بازم من قد همه ی دنیا دوستت دارم!
من تو رو فقط به "یک" دلیل دوست دارم اونم اینکه "عقاب" روزای خوش و ناخوش من بودی و هستی و لاغیر.
این که نمی آیم
نمی نویسم
دلیل شاد و خندان بودنم نیست!
خسته ام از تکرار ویرانی هایم
بگذار کمی من به حال خود باشمو
تو به حال خود.
گاهی هستی و عزیزتر میشوی
گاهی هم نیستی و هستی
حظور نداری اما هستی...
کجای زندگیم ایستاده ای
که هر چه میروم به تو میرسم!
مثل وقت های که انگار زمین و ماه غرق در عطرت شده اند
عطرت میپیچد در مشامم!
و من در کوچه پس کوچه خاطرات گم میشوم...
همیشه،همه جا هستی...
کسی چه میداند
من امروز چند بار فرو ریختم
چند بار دلتنگ شدم
از دیدن کسی که
فقط پیراهنش شبیه تو بود
گاهی اوقات حسرت تکرار یک لحظه
دیوانه کننده ترین حس دنیاست
ژوان هریس
وقتی میخوای قاب پنجره واسه ماکتت در بیاری چوب بالسا رو باید از داخل برش بدی، بشکنی تا تمیز در بیاد.
تمام مدت ماکت ساختن با خودم فکر میکنم که آدما شبیه به چوب بالسا هستن،بعضی وقتا برای یه پنجره به بیرون باید از تو ،از درون بشکنن!!!
میری که حالتو خوب کنی.
خوب میشی اما لحظه ای.چون یه چیزایی نمیزاره آب خوش از گلوت پایین بره! خوبیا!اما مدام یهو یه چیزایی خُره میندازه به جونت!
یه چیزایی مثل طعم قلیون آلبالو،مثل خاطره های خوبی که بد شد و خوب نموند...
خلاصه این روزا واسه یه تفریح ساده،واسه یکی دو ساعت حال خوش باید جون بکنم!!!
*همیشه گفتم،بازم میگم.کاش آدما دکمه ای داشتن که میتونستن خاطراتی که نمیخوان رو حذف کنن.
آدمایی هستن که خطرناکن و غیر قابل اعتماد.اینا اونایی هستن که حتی به چهار چوب های خودشونم پای بند نیستن!
آدمایی هستن سطحی و یکنواخت .اینا اونای هستن که یک سری قانون دارن تو زندگیشون(اکثرا خود ساخته)که تحت هیچ شرایطی از اونا تخطی نمیکنن.
آدمایی هستن امن و اروم که یه خط مشی دارن که بسته به شرایط و اوضاع گاهی استثنا قائل میشن و انعطاف به خرج میدن و میشه رو خودشون و عقیدشون حساب کرد.
اما صحبت من با یه دسته دیگه از آدماست که به شدت منو آزار میدن!بیش از همه حتی!
آدمای ،اهل شعار،آدمای ترسویی که فقط حرف میزنن.اینا اونایی هستن که مدام دوست دارن چهارچوب ها و خط قرمزای زندگیشونو بشکنن و فکر میکنن اونور این چهارچوب ها براشون بهشته و زندگیشون خیلی بهتر بدون این خط قرمزا اما جرات و جسارت این کارو ندارن!و فقط مدام حرف میزنن و حرف میزنن!
من نمیگم شکستن قوانین خوبه یا بد.اصلا هم حرفم این نیست که کلا قانون داشتن لازمه یا نکته مثبتیه یا منفی! و نمیگم فکرکردن به اینکه اگر طور دیگه ای زندگی کنیم بهتر هست یا نه,چیز بدی به حساب میاد.
من فقط میگم دو دل بودن،جسارت نداشتن،و تنها، شعار روز های خوب رو دادن و مدام تو تردید زندگی کردن مزخرفه و حال ادمو بد میکنه!
یا بشکنید همه چیزو و رها بشید یا به عقایدتون ایمان داشته باشید و پاش وایستید!!
آدمایی که همش میخوان و نمیتونن یا هیچ کاری نمیکنن جز غصه خوردن و حرف زدن.آدمایی که فقط غر میزنن.لج منو درمیارن.
اینا همونایی هستن که هیچ وقت حتی از یک روز زندگیشون راضی نیستن و لذت نمیبرن.حتی یک روز!!!
بهمان یاد داده اند به بدبختی هایمان بخندیم
جک و فکاهی بسازیم از کمبودهایمان
و در انواع شبکه های مجازی پخش کنیم
بخندیم به نابودشدنمان
به گرانی
فقر
به خلا های روانی و جنسی
به کم فرهنگی و بی فرهنگی در زمینه های مختلف و در طبقات متفاوت
بخندیم و چشم هایمان را ببندیم به واقعیات
بخندیم که نشنویم
نبینیم
و آنقدر بخندیم که قوانین فیزیک را زیر سوال ببریم حتی!
انقدر که جواب هر عملی نشود عکس العمل...
آنقدر که فلج بشویم برای هر واکنشی به جز خندیدن!
بهمان یاد داده اند بخندیم به بدبختی هایمان.
روزهای خوبی نیست!
سخت میگذرد
بد میگذرد
و دیر!
هر ثانیه اش کش می آید
و تو تمام روز در انتظار این تمام شدن هستی
فردا میرسد
و این انتظار مضحکِ بی دلیلِ بی معنا تمام نمیشود!
انگار بختکی شده روی روزگارت
یک حسِ سکون و کرختیِ اسف ناکی مدام درونت ریشه میدواند
و نمیدانی با کدام تیشه میشود به ریشه اش زد
قبل از آنکه همه ی وجودت را بخشکاند...
ساناز:
من باهات پام،اما مشکل اینه که اخلاق زن تو آشپزخونه رو ندارم.اون چیزی که تو میخوای شتر گاو پلنگه. شما زن امروزی میخوای با روحیات زن دیروزی.
*مرز تعادل کجاست که همه گمش کردیم؟! چرا از همدیگه راضی نیستیم؟!روی چیزهایی پا فشاری داریم که خودمون باورشون نداریم! ما آدما خیلی پیچیده هستیم،خعلی!
همیشه هستند
اما نه میتوان عادت کرد نه خو گرفت.
بعضی چیزها هرچقدر هم کهنه شوند رنگ نمیبازند
بعضی زخم ها تا ابد دنیا درد دارد
امروز
پیش تو
بغضم را مثل همیشه خفه کردم
اما باران که بارید
دیگر نمیشد تظاهر کرد
دیگر نمیشد من باشم و تو باشی و باران باشد و نبارم!
بگویم:"حال من عجیـــــــــــــــب خووووووب است."
امروز
قدر همه ی این یک سال سبک شدم...
کم اند آدم های که بفهمند مرا
حرفم را
مقصودم
فکرم
احساسم را
...
به راستی چرا میان انبوهی از شخصیت های متفاوت،
باز هم این همه تنهایم؟!
کم اند آدم هایی که بفهمند مرا...
خیلی کم!
همراه با پاییز
فصل جدیدی در من آغاز شد
فصلی که رنگ و بوی پاییز را هم به ارث برده است
بارانی
خزان
سرد و غمناک
اما ...
زیبا
رنگارنگ
لذت بخش و پر از احساس!
پاییز شد.
در من هم.
همه جا مرطوب است.
این سطر ها بوی نم میدهد
پاییز،
این فصل تازه از زندگی ام،
حتی این شهر!
همه چیز خیس است
حتی چشم های من...
میدونی بدیِ دیدنِ خوابِ اینکه تو زنده شدی و پیشمی چیه؟
اینکه وقتی بیدار میشم نیستی و انگار که دوباره مردی...
باز همون غم
همون درد
همون گریه...
به گمانم دیشب
روح هایمان با هم ملاقات داشتند
یکدیگر را در اغوش کشیدند
بوییدند
بوسیدند
نوازش کردند...
جسم هایمان چقدر از هم دورند اما!
این روزها بوی کاج میدهم
بوی چوب
این روزها نه میگذارم کسی از نزدیکیم رد شود
نه مسیرهای پر رفت و آمد را انتخاب میکنم
سرم را بالا میگیرم
میبینم
اما نگاه نمیکنم
در میان زرق برق ویترین مغازه ها
میان همهمه ی عابر ها
راه میروم
راه میروم
راه میرم
و همه چیز در پس غباری سنگین کدر میشود
جز موسیقی در حال پخش...
و با خودم فکر میکنم
این منم!
حساس ترین آدم دنیایم
که تبدیل شدم به بیتفاوت ترین و بیخیال ترین آن!
چرا در حوالی من "هیچ چیز" دیگر "مهم" نمیشود؟
تلخ است
و مرا هم تلخ میکند
نگرام که از این تلخی
لذت میبرم!
یک شاعر
فقط
توانست چند ده روز
از تکرار علنی ضمیر دوم شخص مفرد
خودداری کند
فقط
توانست
چند ده روز
به سختی نفس بکشد!
یک شاعر
توانست
برای همیشه خودش را فراموش کند
اما
نتوانست تو را...
آاااااخ...تو...
این سطر ها را با لحجه هق هق بخوان!!!
با حسرت خاصی گفت:سالی یک بار،فقط عید به عید پدرمو میبینم.خیلی حرفه ها!
زیر لب گفتم:خوش به حالت...
گفت:تو هم سالی یه بار پدرتو میبینی!؟
و حتی تو مخیلشم نمیگنجید چه فکری تو ذهنم تبدیل به جمله"خوش به حالت" شده بود...
همه را از خودم میرانم
مبادا قصد نزدیک تر شدن داشته باشند
مبادا عاشقم شوند
با کوچکترین نشانه تمام وجودم ناقوس میزند
هشدار میدهد،
باز میدارد مرا از قدم بعدی
از همه میگریزم مبادا بیایند و ادعای عاشقی کنند
مبادا...
من میترسم از اینده
من میترسم از سلام کسی را علیک گفتن
میترسم از تکرار
از مرور و بازگو کردن گذشته
از رد گاه به گاه خاطرات تلخ و شیرین
من میترسم از سایه خاطراتی که نمیدانم ظهر هنگام تا به کجا قد خواهند کشید!
دوست ندارم بروم
دوست ندارم برگردم
همینجا که ایستاده ام را بیشتر دوست دارم
هرچند اینجا خالی از تنهایی نیست...
نمیدانم....
شاید برای این باشد که به فقط به وضوحِ این "لحظه" یقین دارم و بس!
گاهی بغض لانه میکند کنج هنجره ام
اشک میدود در چشمانم
ریه هایم را پر میکنم
و انقدر هوا تزریق میکنم تا خفه شود احساسم!
گاهی چشمانم را میبندم
همه چیز در خاطرم تک به تک
جز به جز نقش میبندد
برای فرار یا باید با چشمان باز خوابید
یا بر همه چیز رنگ سیاه پاشید تا رنگی برای نقش بستن نماند.
با من چه کردی؟
ویرانم....
تو مسئولی
تو مسئول درد هایم،مرض هایم،گریه هایم،سکوتم،تو حتی مسئول خنده های مستانه ام هستی!
تو مسئول هر انچه هستی که بر من آید....
با من چه کردی؟
تو موجودی را خلق کردی که کنترلش از دست خودت هم خارج شد!
دیگر نه تو مرا میشناسی نه من خودم را...
تو منی خلق کردی که برای خودم هم غریب است
یک من سرد
تنها
سنگ دل
یک من بیتفاوت
همه را از خود میرانم
مبادا عاشقم شوند
من از بودن ها و نبودن ها میترسم...
ای کاش یک نفر بود
که واقعا "بود"....
یک نفر
که "بودنی" بود...
میتوانست با او "ماند"
ای کاش فقط کسی "می آمد" که لازم نباشد برود...
میتوانست با او تا ابد دنیا "یکی شد"
بودن
ماندن
آمدن
یکی شدن....
این فعل ها چقدر سنگین صرف میشوند!
ﺗﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ،
ﺁﻥ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺁﺧﺮ،
رفتن
ترک کردن
از هر نوع که باشد
همیشه سخت است...
رفتن از یه رابطه
یه خونه
یه شهر
ترک کردن خانواده
محیط کار
رفتن از هر محیط یا شرایطی که بهش عادت کردی
خو گرفتی
دوسش داری
و بهش محتاجی
جز سخت ترینِ سخت ها یا حتی
غیر ممکن ترینِ غیر ممکن هاست!
اما گاهی زمانی میرسد که باید غیر ممکن ترین ها را ممکن کنی...
میرسد زمانی
که مجبوری تن به سخت ترین ها بدهی...
میتوان ناامید شد
به گل نشست
شکست خورد
و مُرد...
یا میتوان به سوگ نشست
مدتی عزاداری کرد
له شد
اما...
با وجود فشاری چندین برابر توان
بلند شد
باز هم ایستاد
و از نو شروع کرد
با این تفاوت که
قامتت تا ابد خمیده خواهند ماند....
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کَس جای در این کلبه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نَهَم باز بس آرَد
کَس تاب نگه داری دیوانه ندارد
در انجمن عقل فروشان نَنَهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد...
اینکه تو مشکلات و شرایط سخت که به شدت نیاز به همدلی ، پشتوانه و تکیه کردن به کسی رو داری،وجود یه حامی واقعی رو کنارت حس کنی،از خوشبختیای بزرگ یه آدم میتونه باشه!
خوشبختی ای که گاهی به راحتی از کسایی که دوسشون داریم می گیریم...
لطفا
خودتونو
از کسایی که دوستتون دارن و به وجودتون احتیاج دارن
دریغ نکنید...
نمیتونید تصور کنید این کارتون چی به سرشون میاره!
بی اراده به دنیا میاییم
در حیرت زندگی میکنیم
و سپس در حسرت میمیریم
اما آنچه هرگز فروغش رنگ فنا نمی پذیرد،
دوستی های پاک و بی آلایش است.
انتخاب کردن،تصمیم گرفتن،خیلی سخته.
خیلی!!!
اما همیشه انتخاب های سخت درس های بزرگ تجربه های به درد بخور به آدم میدهند.
اینکه نتیجه منفی بشود یا مثبت مهمه اما مهم تر از اون،بهربرداری از درس ها و تجربه هاست.
تصمیمای بزرگ عواقب بزرگی هم داره.درسته که این مسئله دنیا رو خیلی ترسناک میکنه اما مگه چاره ای بجز گذروندن زندگی تو این دنیای ترسناک داریم؟!
دیشب خوابتو دیدم...
یه وقتایی خواب میشه یه مُسکن واسه آرامش و رفع دلتنگی،
یه وقتایی هم میشه بلای جون،نمک روی زخم
تو طی روز مدام برات یادآوری میشه و داغونت میکنه!
*هیچ چیز تضمین ندارد،رابطه ی آدم ها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشند...یک روز هست و یک روز نیست.و اگر کسی تضمین بدید دروغ گفته است...
فریبا وفی
*اگر جوابای من میترسوندت،بهتره بی خیال سوال های ترسناک بشی.
قصه های عامه پسند/کونتین
*عقلانیت یعنی دانستن اینکه از کدام مشاجره دوری کنید.هیچ بردی ارزش آن را ندارد که وقار و شخصیت خود را قربانی کنید.
*گاهی دلت از کسی میگیره که فکر میکردی با همه ی آدمای کنارت فرق داره...
*زمان آدم ها را دگرگون میکند...اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد...هیچ چیز دردناک تر از این تضاد دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست...
مارسل پروست
*ایمان همواره قدرت ها را در هم میشکند.هر چند که ایمان در دل هر فرد ضعیفی،و آن قدرت ها در دست هر پایگاه نیرومندی باشد.
دکتر شریعتی
*یادتان باشد که اعتماد المثنی ندارد...
حسین پناهی
*کاستی به کمال نمی انجامد.اگر برگها پزمرده شوند،چه سود،دریغ بسیار را...
نیچه
*بیاموزیم که هیچگاه نجابت و تواضع دیگران را به حساب حماقتشان نگذاریم.
*آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند:اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند.دوم اینکه تعدادشان کم است.شما گنج پر ارزشی هستید.زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید.
ماندینو
*دل سوزانیدن دو نفر...بودن است و با هم تقسیم شدن...دوست داشتن...تنها نگریستن به همدیگر نیست...با هم نگریستن است...
آنتوان
*رابطه ها هیچ وقت با مرگ طبیعی نمیمیرند...آنها را خودخواهی،بداخلاقی و غفلت از بین میبرد.
وقتی کسی را دور انداختیم دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم...تا وقتی دنبال چراهای اشتباهات او میرویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم...
اوریانا فلاچی
*گاهی اوقات مردم نمیخواهند حقیقت را بشنوند.زیرا که نمیخواهند اوهامشان نابود شود!
نیچه
*درک خیلی عمیق تر از شناخت است.بسیاری هستند که شما را میشناسند،اما بسیار اندکند آنهایی که شما را درک میکنند.
*نه هر مجردی تنهاست،نه هر متاهلی عاشق.
*مرد ها سخت به ریشه های اندوه زنان پی میبرند و مرد ها سخت زن ها را به ریشه های تنهاییشان نزدیک میکنند.اما دست آخر زن ها راه پیدا میکنند اما مرد ها نه...
*همه ی اخطار ها زنگ ندارد...گاهی سکوت اخرین اخطار است.
به قومی مبتلا شدیم که فکر میکنند خدا جر انها کسی دیگر را را هدایت نکرده است.
ابوعلی سینا
*ادم ها عوض میشوند و فراموش میکنند این را به هم بگویند.
هلمن
*قدم نخست در عشق این است که اجازه دهیم ان که دوستش داریم کاملا خودش باشد و او را چنان تغییر ندهیم که با تصویر خودمان هماهنگ شود.چرا که در غیر این صورت تنها عاشق انعکاسی از خود شده ایم که در او میابیم.
تماس مرتن
*اگر برای کسی مهم باشی او همیشه راهی برای وقت گذاشتن با تو پیدا خواهد کرد.نه بهانه ای برای فرار و نه دروغی برای توجیح...
ارنستو ساباتو
*چشمت را باز کن میبی بزرگترین ضربه ها را همان هایی زده اند که زمانی چشم بسته و از ته دل دوستشان داشته ای!
هوشنگ ابتهاج
*زن ها از عادی شدن.از تکراری شدن.از مثل روز اول نبودن میترسند.گاهی زن ها را مثل روز اول دوست بدارید...
مهدیه لطیفی
*برخی مردان بیشتر روی چگونگی به دست اوردن یک زن تمرکز میکنند اما وقتی به دستش آوردند تمرکزشان را بر روی چگونه نگه داشتن او از دست میدهند.
همیشه آدم ها تو شرایط سخت فکر میکنن به خودشون بیشتر از همه داره ضربه وارد میشه و بیشتر از بقیه تحت فشار هستند...
حقیقت اینه که هیچ وقت نمیشه بهشون حق نداد یا قضاوت کرد.همشون به نوعی از زاویه خودشون هم درست فکر میکنن هم غلط.( مگر در مواقعی که کل قضیه منطقی نباشه یعنی مثلا طرف اصلا تو جایگاه مهمی از جریان نباشه و شده باشه کاسه داغتر از آش)
درستش اینجاست که خب آسبیب انقدر براشون بزرگه که از توانشون خارجه و برای همین فکر میکنن خودشون بیشتر از همه زیر فشار هستند و غلطش اینجاست که فکر میکنن این تصور واقعیه و زجر و مشکلات و تحمل کردن و تحت فشار بودنای دیگران رو نمیبینن .برای همین از همه توقع دارن که درکشون کنن که ملاحظه کنن و.... در صورتی که همونایی که ازشون توقع دارن خودشون همین توقع رو از اطرافیانشون دارن!و گاهی هم انقدر این مسئله که خیلی هم همه رو درک میکنن و دارن بهشون حال میدن رو باور میکنن که فکر میکنن حقیقته!
بنابراین بیایین از این توهم که بدبخت ترین فرد کره ی زمین هستیم بیاییم بیرون و به جای این همه متوقع بودن کمی همدلی و همدردی کنیم!تو این دنیا انقدر بدی و بدبختی هست که هر کسی به به نوع خوش به قدر کافی بدبخت هست پس بهتره این بازی بی فایده کی از همه بدبخت تره رو کنار بزاریم و اگر نمیتونیم کمکی بکنیم حداقل زخمی به زخمای یه تن از هم متلاشی شده اضافه نکنیم!
*نمیخواد خودتونو بزارید جای کسه دیگه چون آدما این کارو اصلا بلد نیستن درست انجام بدن فقط تو همون جایگاه خودتون عکس العمل و رفتار درست نشون بدید.
**تا حالا شده از ته دل بی صدا فریاد بزنی چون نتونی بزاری حتی کسی صدای گریه هاتو بشنوه چه برسه به فریاد! ؟
میگفت باید خودت را برای ضربه خوردن آماده کنی...میگفت هر انتخابی که داشته باشی چه مصمم بگویی "آره" چه یک پا بایستی و بگویی"نه"دو سرش برای تو سوخت است...او میگفت،و من خودم را برای کبریت کشیدن به هستی ام آماده میکردم...میگفت حتی اگر تصمیمی درست بگیری سالها بعد بسته به رضایتت از اوضاع شاید پشیمانی بیاید سراغت...او میگفت و من فکر میکردم به اینکه اگر کاری درست باشد تا ابدِ دنیا هم که بگذرد میشود برایش دلایل قانع کننده پیدا کرد!
میگفت هر کدام از دردهایت کافیست برای فلج کردن یک زندگی و او برایت از درد چیزی کم نگذاشته است....این ها را او میگفت،و من انگار که بعد از مدت ها در یک جای غریب و دور افتاده آشنایی را دیده باشم در دل اشک میریختم از حظورش،از حرف هایش،از درک کردنی و فهمیدنی که در طی این مدت به ندرت حس کرده بودم و بی رو در وایستی چقدر بد محتاجش بودم....این که کسی بفهمد چقدر درد میکشم...که ته دلمسیاهه عزا بسته ام اما چاره دیگری ندارم. اینکه کسی بفهمد دارم خودم را برای ضربه خوردن،زمین خوردن،نادیده گرفته شدن،پس زده شدن،ترد شدن،تنها شدن،نابود شدن،مردن! آماده میکنم.اینکه احساس کنم کسی میفهمد پشت چهره آرامم پشت سکوت لحظه هایم چه میگذرد و چه خواهد گذشت...
من به مانند جنگجویی میمانم که خودش را برای نبردی آماده میکند که میداند حریف قدر تر از آن است که شانسی برای برد داشته باشد!
خالی کردن میدان اما از دست دادن عزت،شرف و مردانگیست!