من عصبانی هستم.
سال هاست که عصبانی هستم و اعصبانیت حسی نیست که بشود مدت زیادی در خود نگه داشت. باید تخلیه شود.،بروز داده شود و تمام شود! با این حال من سال هاست که عصبانی هستم و هیچ چیز نتوانسته از حجم این حس کم کند.
حس میکنم حقم خورده شده.بهم بی احترامی شده.خیانت شده.باهام بد رفتاری شده.ازم سواستفاده شده.حرفمو،حالمو نفهمیدن.درکم نکردن.بهم بی حرمتی شده.برام ارزش قائل نشدن.اونطور که لایقش بودم باهام رفتار نشده.در حقم ناعدالتی شده و.....
من تمام این سال ها پُرم از حس های منفی و عصبانیتی که نتونستم سر کسی فریادش بزنم من پُرم از نفرت و انزجاری که هیچ وقت به هیچکس ابرازش نکردم!
این عصبانیته مچاله شده در من ازم آدمی صبور،در لاک،آروم و غمگین ساخته.
آتشفشانی خاموش...
من عصبانی هستم.
بُریدم از زندگی و ازش عصبانی هستم!
بابت تمام آن سال ها و این سال ها...
بابت تمام آن ماه ها که گذشت و این روزها که نمیگذرد...
من قدر دانه دانه ی شن های ساعت شنی عمرم از سرنوشت و دنیا زمین و زمان شاکیم!
من عصبانی هستم و "عصبانیت" اسمی است که به تازگی بعد از گذر این همه سال توانستم روی احساسم بزارم.
بیتا