90/7/13

فرقی نمیکنه چند سال گذشته باشه.یه روزایی هست که از خواب بلند میشی و انگار تمام وجودت خالی شده باشه انگار تازه فهمیده باشی چی شده انگار تازه بهت خبر داده باشن صبح که چشاتو باز میکنی،"دلتنگی"!

تمام روز کلافه ای ،بغض داری،هی چشات از اشک پر میشه هی جلوی سرازیر شدنشو میگیری،هی بغض میکنی هی انگار که داری یه سنگ بزرگ قورت میدی بغضتو میخوری،بی حوصه ای ،بی حالی هرجا میری به هر کاری خودتو سرگرم میکنی باز برمیگردی تو تختو کز میکنی زیر پتو .تازه هم که از خواب بیدار شده باشی  باز میخوابی چون بیداری عذاب آوره برات.دلت میخواد پاره بشه از دلتنگی،از غم،از حس کمبودش،نداشتنش...

غروب که شد دیگه کم میاری جلوی این همه غم این همه بغض این همه اشک ،بی صدا،یه جوری که کسی نفهمی زار میزنی ،ضجه میزنی اما بی صدا،بی صدا ضجه زدنو خوب یاد گرفتی بعد یه بار که بغضت شکست دیگه مدام میشکنه هی خودتو جمو جور میکنی چند دقیقه بعد باز بغضت میشکنه و اشک میریزی...و چیزایی که از توی ذهنت رد میشن و یادآوری میشن برات دیوونه کننده س!

خیلی خوبه که همه قرمزی چشاتو میزارن رو حساب خارش  همیشگیشون و نمیپرسن چی شده؟گریه کردی؟و تو مجبور نیستی به کسی که درکی از این مسئله نداره توضیح بدی که چرا با وجود گذر این سال ها هنوز این غم برات مثل روز اوله و هنوز هر روز بیشتر از قبل دلتنگی!

*پنج سال گذشت....


بیتا