ماه را از شیشه هیچ پنجره ای نمیتوان شست

این شب ها حس عجیبی دارم

گذر زمان چنگی به دل نمیزند

"رضایت" واژه ای مضحک به نظر میرسد

بودن ها  و نبودن ها یکی شده

و درکم از کلمات متفاوت!

مثلا نه "تو" آن معنای سابق را میدهی 

نه "من"

ترادفمان تبدیل به تضاد شده

و دیگر هیچ استعاره مسخ کننده ای شبهایمان را مهتابی نمیکند.

شب های تاریک تر که نیستی

سایه ات از در و دیوار اتاقم بالا میرود

بختک  سنگین نبودنت میافتد روی تنم

فریاد های بی صدایم حجره ام را خراش میدهد

و تقلای رهایی روحم را پیر میکند.

هیچ میدانی چند وقت است قلم با انگشت هایم غریبی میکند؟

اصلا این ها به کنار 

میدانی آخر،داستان ستاره ها چه شد؟

نه 

نمیدانی

تو رفتی و پشت سرت هم چراغ را خاموش کردی

حالا من مانده ام و این سیاهی شب 

که حتی "ماه" هم زیبایش نمیکند

فکر کن؟

"ماه" شب را برای  "من" زیبا نکند!!!

تا ته قصه را بخوان.


بیتا