باز هم خوابت را دیدم
هر چند تو حتی چشم باز نکردی که مرا ببینی اما من سیر نگاهت کردم
سیر در آغوش کشدمت
بوسیدمت
و تو لبخند میزدی و مثل همیشه روی لبت یادگار شیطنت نوجوانیت خودنمایی میکرد:)
تو چشم باز نکردی
زبان هم
اما با هم چه حرفا که نزدیم...
خواستم بروم ضجه بزنم نبودنت را
دستم را گرفتی نشاندی کنارت
و گفتی خسته شدی از گریه هایمان.
گفتی بی تابی هایمان زمین گیرت کرده است و تو رفته ای تا آسمانی باشی...
چه کنیم که دوستت داشتیم؟دوستت داریم؟
مگر دوست داشتنی بودن تو دست ما بود که حالا گله میکنی از دلتنگیمان؟!
رفتنت چطور؟
تمام مدت سوالی که توی ذهنم بود این بود که چرا تنت اینقدر سالم است که چرا اینقدر خوبی؟مگر نه اینکه سه سال پیش گردنبند و اِن یکادت را دراوردن غسلت دادند تو را کفن پوشانیدند و من صورتت را بوسیدم و تا همین امروز نه گردنبندت از گردن من جدا شده نه سردی صورتت از لب هایم!؟مگر نه اینکه تو را گذاشتند توی قبر و همراه خروار ها خاطره ی خوب دفن کردند در آن لحظه هایی که من در ذهنم نمیگنجید خانه بدون تو یعنی چه؟!
پس چرا یک مو از سرت کم نشده بود؟
فقط کمی خاکی بودی،توی چشم های همیشه نیمه بازی که موقع خواب داشتی کمی خاک بود مثل همان لحظه که اخرین بار نوازشت کردم بوسیدمت و خداحافظی کردیم.مثل همان لحظه که تُربت بین پلک هایت بود.
باز هم خوابت را دیدم
تو اما میخندیدی
بیتا
از همان لبخند های بی صدای پر از محبتت که دلم را گرم میکرد.
هیچ وقت خنده از لب هایت نیافتاد
حتی توی خواب هایم
بی شوخی نمیشد نری؟جات خیلیخالیه...
هنوزم گاهی وقتی برام اتفاقی میافته،از اون دست اتفاقا که فقط تو ازشون باخبر بودی پیش خودم میگم برم برا محمود تعریف کنم.
خیلی با معرفتی...
هنوزم کلی خاطره هامونو مرور میکنم،گاهی میخندم،گاهی بغض گلومو میگیره...
هنوزم بعضی وقتا بد بهت احتیاج دارم...
هنوزم میگم داداش بزرگتر داشتن نعمته...
هنوزم دلم میخواد داشته باشمت...
هنوزم هیچ کس جاتو پر نمیکنه...
هنوزم دلتنگتم لعنتی!
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1393 ساعت 00:05