گاهی وقت ها رفتن میشود تقدیر "تو"
و دل کندن خاصیت "تو"...
و چقدر درد دارد
بخواهی بروی جبر، ماندن باشد.
بخواهی بمانی،رفتن.
تلخ است که دقیقه ها دیرتر از تو ماه در آسمان من ظاهر میشود.
تلخ است تن به مختصات ها دادن.
اما از یک جایی تلخی به مزاجت عجیب خوش می آید!
از آن جایی که دیگر احساست زخمی میشود و توان کشیدن روح و زندگیت را ندارد تکیه میزنی به منطق و عقل!
از یک جایی به بعد عادت میکنی بخواهی و نرسی...
داشته باشی و از کف بدهی...
و در نهایت عادت میکنی در مقابل تمام نرسیدن ها،از دست دادن ها،زجر کشیدن ها،در مقابل تمام آنچه خواسته و ناخواسته بر سرت ویران میشود،
"سکوت" کنی!