زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یاس و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستای سیمانی
....
امروز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
....
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به ان کسی که می رود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
.....
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره غنچه ها را بنفشه ها را خواهم کاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟
*فروغ فرخزاد*
* گندم:
یلدا یعنی تو
یعنی من
یعنی انچه در میان ما جاریست
یلدایی دوستت دارم
*باز هم دی میاید و باز هم متولد میشوم.....