شیشه ی بخار گرفته دلم

دستم رو بردم سمت شیشه ی بخار گرفته ای که از دور دلم رو قلقلک داده بود واسه این که روش خطی بنویسم یا نقشی بزنم.هنوز نوک انگشتم با شیشه تماس نداشت....

ثانیه ها میگذرند اما هنوز هم میان شیشه و من فاصله ای است هر چند کم.

نه جمله ی نغزی،نه بیته شعری درخور حال و روزم،نه نقش و تصویری که چنگی به دل بزند.هیچ.

هیچ در خاطرم نمینشیند و برای لحظه ای مکث نمیکند و در قلبم هم نیز.

کم کم فاصله ی انگشتانم با شیشه زیاد میشود.

در فکرم می گذرد:بگذریم.شاید بهتر باشد تشویش درونم را یا شاید سوت و کوری اش را برای خودم نگه دارم.بگذار لااقل صفحه ی وجود شیشه صاف بماند.

و من میروم....