یه کتابی میخوندم به اسم "بیرون ذهن من" داستان دختری به اسم ملودی بود خلاصه اش این بود که:
اگر ملودی فقط میتوانست به دیگران بگوید که چه چیزهایی میداند و چه فکرهایی میکند، همهچیز تغییر میکرد.اما این اتفاق نمیافتد، چون ملودی نمیتواند حرف بزند. نمیتواند راه برود. نمیتواند بنویسد. او درون ذهن خودش گیر کرده و همین باعث میشود که بخواهد از این حصار بیرون بپرد.
همش با خودم میگفتم چقدر دردناک باید باشه که با کلمات و مفاهیم آشنا باشی اما نتونی هیچ ارتباطی از این هیچ طریقی برقرار کنی .
چند روزی هست که میکرفون گوشیم خراب شده آدما زنگ میزنن بهشون گوش میدم اما حرفی نمیتونم بزنم و هر چی هم بگم اونا نمیشنون. درسته حتی یه در صد هم شبیه به زندگی "ملودی" نیست. اما منُ یاد اون داستان و حال هوام موقع خوندن اون کتاب انداخت.... برای من که همه ی کسایی که حرفی باهاشون داشته باشم و بخوام باهاشون حرف بزنم از من دور هستن و تنها راه ارتباطم همین گوشیه خیلی خیلی سخته...
پ.ن: حتی بدتر از وقتیه که تو اوج صحبت شارژت تموم میشه...