16 دی

بچه که بودم،وقتی میگم بچه بودم یعنی از وقتی یادمه.همیشه منتظر بودم که اطرافیانم به عنواین مختلف سورپرایزم کنن برام لذت بخش بود اینکه اونقدر مهم باشم که برام انرژی و زمان صرف بشه حالا این سورپرایز کوچیک یا بزرگ فرقی نمیکرد اما همیشه دوست داشتم این حسو.وقتی نزدیک تولدم میشد تبدیل به یه کارگاه نکته سنج و ریزبین میشدم که از هر رفتار خانوادم برا خودم داستان میساختمو و یه جوری ربطش میدادم به اینکه دارن برای من برنامه ریزی میکنن بعد خودمو میزدم به اون راه که نفهمیدم مثلا....یکی دوباری این تئوری تبدیل به واقعیت شد اما در نود و نه درصد مواقع تمام افکار من توهمات ذهن کودکانه ام بود نه اینکه برام تولد نگیرن هرسال تولدم  رو جشن میگرفتیم اما سورپرایزی در کار نبود بعدتر دیگه منتظر نبودم غافلگیر بشم.

 امروز تولدم بود حتی انتظار هیچ تبریکی هم نداشتم، منتظر نبودم و راستش دلمم نمیخواست... میخوام بگم از یه جایی به بعد ...

حقیقت حرف زیاد دارم اما حوصله یاری نمیکنه خودتو گرفتین دیگه مطلبو؟ حله.

نیمکت لب رودخونه جای خوبیه برای نشستن و غرق شدن در خود.البته همیشه مزاحم داری اما اگه حالت خراب باشه و اشکات رو گونه هات کسی کاری به کارت نداره.

یعنی میگم آدما اگه یکی قهقه بزنه بلا استثنا هرکدوم یه چیزی میگن یا اگه حالش خوب باشه به حال خودش نمیزارنش اما اگه طرف درد داشته باشه  و حتی در حال مرگ باشه کسی جلو نمیره که یه وقت واگیر نداشته باشه یه جوری که اصن انگار اون آدم وجود نداره.البته خوبه ها که واسه آدم حریم شخصی قائل باشیم اما هر چیزی یه اصولی داره که الان حال توضیحشو ندارم.اهل دلا خودشو گرفتن من دارم چی میگم

خودت آماده ی رفتنی و ترست نمیزاره

خودت میخوای بری

خاطره شی 

اما دلت میسوزه 

تظاهر میکنی 

عاشقمی 

این بازی هر روز 

نترس 

آدم دم رفتن 

همش

دلشوره میگیره

دو روز 

بگذره 

این دلشوره ها

از خاطرت میره

زمستان

این منم

زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

فروغ فرخنژاد


دندون خرگوشی

نمیدونم همه ی حرفاش راست بود یا نه 

آدم این روزا سخت باورش میشه اینچیزارو 

اما اگه راست بود یعنی مرد هنوزم پیدا میشه 

خب این خودش نشونه ی خوبیه.هوم ؟مگه نه؟

:)


پاییز امسال هم داره تموم میشه...

چه بی اندازه دلگیر بود این پاییزِ لعنتیه نود و پنج


آدما میان

میرن

میان

میرن

میرن

میرن 

...

شاید هم روزی برسه که بیان و دیگه نرن.

اما باید یادمون باشه اونی که چند بار اومده شاید بره و دیگه هیچ وقت نیاد.

یک مکالمه ی خیالی بین منو فُلانی خیالیم

من میگم برو

اما تو گوش نکن

تو که میدونی همیشه اونچیزی رو میگم که نمیخوام.تو که میدونی چقدر سخت میگذره برام تنهاییام.

تو بمون بگو نمیرم. بگو نرم میخوای چیکار کنی ؟تو قلدُری کن نزار رو حرفم که نبودنته پافشاری کنم...

من میگم ناز نمیکنم جدی هستم "برو"

تو بگو جدی هم بگی نمیتونم برم.بعد انقد بمون،انقد خوب باش تو این موندن که دیگه نتونم بگم نباشی که حرف و دل و عقلم یکی بشن و بیان سر زبونم و بگم "نرو" هیچ وقت نرو...


بیتا

#انلاین#درحاله_پخش

تو رو به خدا بعد من مواظب خودت باش

گریه نکن آروم بگیر به فکر زندگیت باش

غصه ام میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری

شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری

دلت نگیر مهربون عاشقتم اینو بدون 

دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمون

دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش

بازم منو به خاطر تموم خوبیات ببخش

منو ببخش،منو ببخش

اصلا فراموشم کنو فک منو نداشتی 

اینجوری خیلی بهتره بگو منو  نخواستی

برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری

اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری

دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون 

دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمون

دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش 

بازم منوبه خاطرتموم خوبیات ببخش

منو ببخش،منو ببخش


منه نفرت انگیز

وقتی زخم میخوری

وقتی هرکی بهش اعتماد میکنی و بهش تکیه میکنی جاخالی میده

وقتی پشت هم روزگار برات بد رقم میزنه و تو محکومی به پذیرش سرنوشت.

وقتی همه ی اینا تو دوران بلوغ فکریت اتفاق میافته و تصویر تو از دنیا به اینشکل ساخته میشه.

بعد همه ی این اتفاقا تو دیگه آدم قبل نیستی و نمیتونی باشی!

دیگه خودتم خودتو نمیشناسی چه برسه به ....

نه اینکه بخوای بهونه بیاریو عالمو آدمو مقصر بدونی توی چیزی که بهش تبدیل شدیا.نه....

ولی خب این شرایط و اتفاقات تاثیر زیادی داره لامصب.

الان یه عده میان میگن شرایطو ما میسازیم و خواستن توانستن است و این صحبتا !

ولی اجازه بدید این تریبون رو ازتون بگیرم و نزارم اینارو بگید.

مرگ آدما دست ما نیست.بد بودن یه سری از اطرافیانمون دست ما نیست.اینکه تو چه جامعه ای به دنیا بیاییم و تو چه خانواده ای با چه دینی،فرهنگی،موقعیتی و ...دست ما نیست.خیلی چیزا دست ما نیست و تاثیر پررنگی داره رو زندگیمون قبول تغییر همه ی این شرایط و تبدیلش به شرایط ایده آل خودمون دست ماست اما حتی توی رسیدن به شرایط ایده آل هم برابری وجود نداره یکی برای رسیدن به شرایطش باید ده تا تلاش کنه یه نفر صدتا یه نفر هیچی!

از کجا رسیدم به کجا رو نمیدونم ولی خواستم بگم من خودمم خودمو نمیشناسم عزیزم شما که جای خود داری :)


بیتا

مادرانه

اینکه مث قدیما شب پیشش بخوابیو صدای قلبشو گوش کنی 

اینکه تو بغلش باشیو زیر لب ذکر زمزمه کنه و همه ی خاطرات کودکیت سرازیر بشه توی سرتو دوتایی مرورشون کنید.

اینکه نصفه شب وقتی خوابی ببوست و توی اوج خواب دلت قنج بره از این بوسه.

آرامشی لذت بخش تر از این همه مگه داریم؟

*اونجوری که دوسم داره،تنها دوست داشتنیه که بهش ایمان دارم.اونجوری که دوسش دارم حتی خودشم نمیدونه چه شکلیه.

حال ما خوب نیست

و "تو" باور کن

تنها باور کردن "تو" کافیست

رفتن انتخاب من نبود

ما محکوم به جدایی بودیم

سلام

هم اکنون صدای ما رو از دمای منفی هفده درجه در سردترین زمان شبانه روز از منطقه ی مشاءی  دماوند میشنوید.

با ما همراه باشید.

:)

اینکه می آیید میگویید چرا کم مینویسم و دیگر مث قبل تر ها نیست اینجا نهایت لطف و مهربانی شما  به من و به "عطر گندم" است.

اما اینکه جواب این سوال منطقا و واقعا چی میشه رو خودمم نمیدونم.باید ریشه یابی بشه فک کنم :))

بلاگر بودن

یه بیماری هم هست،میشینی مطالب پنج ساله اخیر وبلاگتو میخونی و خودتو آزار میدی.پنج سالی که به جرات میتونن پنج کاندید "بدترین سال زندگیم کدام است" باشند و صد در صد منتخب این رقابت یکی از سال های ۹۰ یا ۹۳ می باشد ://

من از جای بدی شروع کردم به وبلاگ نویسی،یا از وقتی شروع کردم اینجوری شد؟

برای 

تو 

مینویسم

لمس تنهایی

گفتی نرو تنها میمونم

منم نرفتم

که تو تنها نمونی

به خودم اومدم دیدم تنهام

تو رفته بودی!

فرق بین تنها موندن منو تو چی بود؟

فرق بین منو تو چی بود که فکر کردی من از پس تنهایی برمیام و تو نه؟


بیتا

داداش محمود

حسی شبیه به اینکه بری خرید و انگار زمان توی پنج سال پیش وایستاده باشه انگار هیچکدوم اتفاقای این پنج سال نیافتاده باشه و فراموش کنی که نیست،که نداریش. یهو از یه پیراهن مردونه خوشت بیاد و توی اون لباس تصورش کنی و تو دلت بگی چقد بهش میاد بعد بخوای براش بخری و یهو یادت بیاد که رفته!!! دنیا رو سرت خراب بشه....و بخوای همون لحظه بمیری و ناخودگاه هیچ کنترلی رو اشکات نداشته باشی.و اصن ندونی چرا بعد از پنج سال باید نداشتنشو فراموش کرده باش...میتونی همچین حسی رو تصور کنی؟ میتونی همچین عشقی رو تصور کنی؟

تنهایی در ساعت2:03

تنهایی یعنی

گوشیتو بغل تختت بزنی به شارژ بعد مجبور نباشی یه وری بخوابی تا شارژش پر بشه و بتونی غلط بزنی و از اون وری بخوابی.

راحت گوشیو بزاری کنار تخت و پشتتو بکنی بهش و دراز بکشی و زل بزنی به دیوار رو به روت چون کاری باهاش نداری.

نه میخوای جواب پیام کسیو بدی نه مشغول حرف زدن هستی.حتی نگران این نباشی که سایلنت نکردیش چون مطمئنی صدایی ازش درنمیاد، گروه ها که میوت هستن هیچکسم هیچ کاری باهات نداره.

نه قراره کسی زنگ بزنه نه منتظر پیام کسی هستی.

اگرم یه وقتی یه صدایی از گوشیت دربیاد زحمت اینکه برگردی چک کنی کیه رو به خودت نمیدی.چون میدونی یا پیام تبلیغاتیه یا مزاحمه یا اشتباه گرفته یا هزار تا چیز دیگه که احتمالش بیشتر از اینه که کسی به فکرت افتاده باشه یا باهات کار داشته باشه.

تنهایی این موقع شب اینشکلیه.

:)


بیتا

عصبانیت

من عصبانی هستم.

 سال هاست که عصبانی هستم و اعصبانیت حسی نیست که بشود مدت زیادی در خود نگه داشت. باید تخلیه شود.،بروز داده شود و تمام شود! با این حال من سال هاست که عصبانی هستم و هیچ چیز نتوانسته از حجم این حس کم کند. 

حس میکنم حقم خورده شده.بهم بی احترامی شده.خیانت شده.باهام بد رفتاری شده.ازم سواستفاده شده.حرفمو،حالمو نفهمیدن.درکم نکردن.بهم بی حرمتی شده.برام ارزش قائل نشدن.اونطور که لایقش بودم باهام رفتار نشده.در حقم ناعدالتی شده و..... 

من تمام این سال ها پُرم از حس های منفی و عصبانیتی که نتونستم سر کسی فریادش بزنم من پُرم از نفرت و انزجاری که هیچ وقت به هیچکس ابرازش نکردم! 

این عصبانیته مچاله شده در من ازم آدمی صبور،در لاک،آروم و غمگین ساخته.

آتشفشانی خاموش... 

من عصبانی هستم. 

بُریدم از زندگی و ازش عصبانی هستم! 

بابت تمام آن سال ها و این سال ها... 

بابت تمام آن ماه ها که گذشت و این روزها که نمیگذرد... 

من قدر دانه دانه ی شن های ساعت شنی عمرم از سرنوشت و دنیا زمین و زمان شاکیم! 

من عصبانی هستم و "عصبانیت" اسمی است که به تازگی بعد از گذر این همه سال توانستم روی احساسم بزارم.


بیتا

90/7/13

فرقی نمیکنه چند سال گذشته باشه.یه روزایی هست که از خواب بلند میشی و انگار تمام وجودت خالی شده باشه انگار تازه فهمیده باشی چی شده انگار تازه بهت خبر داده باشن صبح که چشاتو باز میکنی،"دلتنگی"!

تمام روز کلافه ای ،بغض داری،هی چشات از اشک پر میشه هی جلوی سرازیر شدنشو میگیری،هی بغض میکنی هی انگار که داری یه سنگ بزرگ قورت میدی بغضتو میخوری،بی حوصه ای ،بی حالی هرجا میری به هر کاری خودتو سرگرم میکنی باز برمیگردی تو تختو کز میکنی زیر پتو .تازه هم که از خواب بیدار شده باشی  باز میخوابی چون بیداری عذاب آوره برات.دلت میخواد پاره بشه از دلتنگی،از غم،از حس کمبودش،نداشتنش...

غروب که شد دیگه کم میاری جلوی این همه غم این همه بغض این همه اشک ،بی صدا،یه جوری که کسی نفهمی زار میزنی ،ضجه میزنی اما بی صدا،بی صدا ضجه زدنو خوب یاد گرفتی بعد یه بار که بغضت شکست دیگه مدام میشکنه هی خودتو جمو جور میکنی چند دقیقه بعد باز بغضت میشکنه و اشک میریزی...و چیزایی که از توی ذهنت رد میشن و یادآوری میشن برات دیوونه کننده س!

خیلی خوبه که همه قرمزی چشاتو میزارن رو حساب خارش  همیشگیشون و نمیپرسن چی شده؟گریه کردی؟و تو مجبور نیستی به کسی که درکی از این مسئله نداره توضیح بدی که چرا با وجود گذر این سال ها هنوز این غم برات مثل روز اوله و هنوز هر روز بیشتر از قبل دلتنگی!

*پنج سال گذشت....


بیتا

نبودی ...تمام جملاتم معکوس شد.تو آنی بودی که اینگونه نبودی

مراجعه شود به پست "کاش باشی...":

http://atregandom.blogsky.com/1395/01/11/post-687/%DA%A9%D8%A7%D8%B4-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%DB%8C-

*درج لینک طبق معمول ارور میده

نامه ای به "او"

به نام خدا
سلام.
دلتنگم.
بیا.

و نپرسیدم از این خویش

از این وجدان در آخر روز

من چه کردم که شعف انگیزم در دل تو؟

من چه کردم امروز؟

من چه کردم امروز؟

یه فصل جدید

در ابعاد جدید

تو یه شهر جدید

نمیدونم چی قراره پیش بیاد...

اما حسم مثبته :)


و از آنچه با دل ما کرده ای پشیمان باش

وقتی در این حدا نیستی نگو"نمیزارم بری"

"نمیزارم بری"

چه جمله ی تاثیر برانگیزی!

اما این جمله وقتی تاثیرگذاره که جنم و غیرت اینو داشته باشی که بهش هویت بدی اگه جربزه اینو نداری که انجامش بدی به زبون نیارش!

چون آدم میشنوه و ته دلش قرص میشه که نمیزاره برم....و بعدمیره که نرفته باشه..... و یهو میبینه طرفش تو زرد از آب در اومده و فقط لفظ "نمیزارم بری" رو اومده

و بعد از اون به این نتیجه میرسه که همون بهتر که رفت و نموند پای آدمی که "نمیزارم بری"و"کاری نمیکنم که بری"گفتنش در حد حرف بود ولی در عمل هرچی دلیل لازم داشتی برای رفتن گذاشت تو دامنت.

اینجوری میشه که میفهمی تصمیم درستی گرفتی و کم کم سعی میکنی باهاش خو بگیری و بهش عادت کنی:)

روزهای سختیه....

کاش زودتر بگذره....

۱۳۶۸/۵/۱۶

مثلا تولدت باشه 

بیای تو خوابم 

:)

چند روز پیش چندنفری رفته بودیم یه مکان کاملا تفریحی.

تو اون نه،ده ساعتی که اونجا بودم اتفاق جالبی افتاد که توجه منو به خودش خیلی جلب کرد.

من متوجه خودم شدم!!!

آدما ها باهم بحثشان میشد و من بغض میکردمو اشک در چشمانم حلقه میزد!

چند لحظه بعد با دیدن ابراز محبت و قربان صدقه رفتن دونفر دیگر بغض میکردم!

ساعتی بعد در حال شنا کردن بغض میکردم!

زیر آفتاب دراز میکشیدمو بغض میکردم!

اهنگ شاد پخش میشد و من بغض میکردم!

همه شروع میکردند به رقصیدن و من بغض میکردم

میخندیدم و بغض میکردم!

همه ی اینها در حالی بود که داشت بهم خوش میگذشت!

مهم نبود چه اتفاقی در جهت مثبت یا منفی رخ بده من فقط منتظر تلنگری بودم تا بغض کنم.

من چم شده؟


تقدیم به:

آرزو دارم که مرگت را ببینم ، بر مزارت دسته های گل بچینم
آرزو دارم ببینم پر گناهی ، مرده ای در دوزخی و رو سیاهی
جای اینکه عاشق زار تو باشم ، آرزو دارم عزا دار تو باشم

دیمیتری

توی خواب پسری رو صدا میزدم و ازش کمک میخواستم که نه تا حالا دیده بودمش نه اسمشو شنیده بودم .

فقط مدام میگفتم دیمیتری !

میدونی؟

نه اینکه دلم برای تو تنگ نشده باشه،

اما روزهای دلتنگی و بی قراری بعد یه مدت میگذره و تموم میشه.

خصلت آدمایزاد همینه

خو میگیره،عادت میکنه.

حالا دیگه دلتنگت نیستم.

اما همیشه دلتنگ خودم میشم تو اون روزا...

دلتنگ اون حس ها...

اون خالصانه عشق ورزیدنه...

بی چشم داشت دوست داشتنه...

دلتنگ اون هیجان ها ...استرس ها...ذوق کردنا...

دلتنگ  دل دل کردن و ثانیه شماری کردن برای دیدن کسی که دوسش داری.

دلتنگ اون بی حد و مرز بی چون و چرا خواستنه...

میدونی؟ 

دیگه دلم برات تنگ نمیشه.

اما همیشه دلم برای خودم تو اون روزا تنگ میشه ...

و همیشه ته دلم میگه کاش همه ی این حسای قشنگ خرج کسی میشد که باعث نمیشد دلم برای خودم تنگ بشه.


بیتا

از وقتی رفتی روزها یک جور دیگر گذشت

و اتفاقات بی رحم تر و متفاوت تر رقم خوردند

نمیدانم...

شاید من بچه تر بودم

و دیدم به دنیا با وجود تو خوشبینانه تر بود

یا امیدوارانه تر

شاید....


بیتا

دل دل

دل بستیمو

دل خوش کردیمو

دلمان را شکستند

به بی لطفی

دلبری و دلدادگی  باردیگر

هرگز!

"بیتا"

بچه های کار

فاطمه چشم و ابروی مشکیه زیبایی دارد.بار آخری که دیدمش موی مشکیه بلندش را از ته زده بود.

وقتی خودش را می اندازد توی بغلم ، فقر به روح و قلبم ناخون میکشد انگار...

این سوال که "اگر در خانواده ای دیگر و یا در شرایط دیگری بود چه زندگی میتوانست داشته باشد؟" راحتم نمیگذارد...

فاطمه مدرسه نرفته است و میخواهد پرستار شود!

شنیدن چه حرفی از من میتواند باعث شود غم چشمان وحشی و زیبایش کم شود؟!

هر بار در برابرش درمانده میشوم!  هر بار!

خیلی مهمه که چجوری بری...

چون بعد تو به نبودنت فکر میکنن.

خیلی مهمه که چی میشه که میری،کی میری،دلیل رفتنت چیه...

رفتن تیکه آخر پازل شخصیتته.

مهمه که به ابتذال کشیده نشه.

مثلا وسط حرف و بحث یهو میری و دیگه هیچ وقت برنمیگردی.

کلی از حرفارو نمیزنی ،کلی از سوالارو بی جواب میزاری.اما لااقل جلوی اینکه شرایط بیش از اونچه خراب هست خراب تر بشه رو گرفتی.

آدمایی که یهو همه چیزو میزارن و میرن آدمایی هستن که بریدن از همه چی. و همه حاشیه های رفتن رو به موندن ترجیح دادن.

خیلی مهمه که چجوری بری...

چون بعد تو به نبودنت فکر میکنن. 


"بیتا"

نمیدونستم زندگیم به یه نقطه ای میرسه که دیگه نوشتن هم آرومم نکنه و تسکینم نده.

نمیدونستم یه روزی تو این سن و سال انقدر غمگین میشم و حجم غصه های زندگیم انقدر زیاد میشه که دست بکشم از نوشتنشون.


بیتا

خاطره سازی/خاطره بازی

اینکه نصفه شب از خواب پریدمو یهو کلی حرف ریخت تو سرمو نزاشت بخوابمو الان دارم مینویسم به کنار...

میخوام بگم یه دختر چرا با یه پسر دوست میشه؟

دخترا سمت عشق میرن چون مهر ورزیدن و محبت کردن تو ذاتشونه چون نمیتونن دوست نداشته باشن و دوست داشته نشن چون باید یه نفر تو زندگیشون باشه که بهش فکر کنن دوسش داشته باشن و همین احساسو متقابلا ازش دریافت کنن.

دخترا با پسرا دوست میشن چون دلشون میخواد وقتی یه مشکلی و مسئله ای براشون پیش میاد اولین کسی که به ذهنشون میرسه میتونن بهش تکیه کنن و روش حساب کنن کسیه باشه که عاشقشن و تو دلشون یقین داشته باشن که پاسخی که میخوانو از طرف مقابلشون دریافت میکنن.

دخترا با پسرا دوست میشن چون دلشون میخواد حامی داشته باشن به یه نفر تکیه کنن بتونن تو هر شرایطی روش حساب کنن دلشون به بودنش خوش باشه چون دلشون میخواد کسی باشه که با بودنش زندگیشون فرق کنه با وقتی که نبود. کسی که بود و نبودش فرق داشته باشه. حس بشه.

دخترا با پسرا دوست میشن که وقتی هورموناشون بهم ریختو بهونه گیر شدن و لجباز کسی باشه که بازم دوسشون داشته باشه و درکشون کنه با پسرا دوست میشن تا کسی باشه که نازشونو بکشه و لوسشون کنه.

دخترا با پسرا دوست میشن تا طرف مقابلشون حس عشق ،آرامش،امنیت،تعهد،شادی بهشون بده.

دخترا با پسرا دوست میشن که باهاشون چیزایی رو تجربه کنن که دلشون میخواد با کسی که عاشقشن تجربه کنن.که با کسی که دوسش دارن خاطره های خوب بسازن،برن تفریح،پیک نیک،کوه،جنگل،دریا،سینما،شهربازی،کافه،موزه،پارک .....برن خرید،قدم بزنن ،سلفی بندازن.که بخند که بهشون خوش بگذره .که خوش باشن به بودن باهم.وگرنه برای خوابیدن و سکس که لازم نیست این همه زمان گذاشت این همه تلاش کرد و دخترا از تلاشی که پسرا میکنن و زمانی که براشون میزارن و لذتی که از بودن همین ساده ها و از در کنار هم  بودن میبرن میفهمن که پسرا چرا با دخترا دوست میشن و چقدر دوسشون دارن.رابطه های که محدود به رختخواب میشن با یه پارتنر بهتر یا رختخواب قشنگ تر به راحتی از هم میپاشن.

رابطه هامونو مدیون ثانیه ها و لحظه هایی که در کنار هم خندیدیم بکنیم.


بیتا

آموختم 

میشود در یک قدمیم باشی و نباشی

میشود در آغوشم باشی و نباشی


"بیتا"

برای "او"یی که پرکشید

نمیدانم 

دلتنگی را

به چه زبانی،لهجه ای یا گویشی بگویم

نمیدانم چن بخشش کنم

یا با چه قلمی روی چه کاغذی بنویسم

که بتوانی حجم و عمقش را 

آنگونه که بر من قالب شده 

درک کنی

من تنها مینویسم 

"دلتنگم"

اما تو

با زبان من بخوان...

دِ لْ تَ نْ گَ مْ


"بیتا"

یه انتخابایی تو زندگی هممون بوده یه مسیر زندگیمون رو به کلی تغییر داده.

یه انتخابایی هم بوده که فکر میکردیم مسیر زندگیمونو عوض میکنه اما تاثیر چندانی نداشته....

من 

امیدوارم

این انتخاب 

مسیر زندگیمو 

در جهت 

مثبت

تغییر بده 

:)

میخوام به زندگیم بگم :

نقطه

سرخط!!!

بدنم 

بی آغوشت

درد میکند

یک اخلاق بدی که دارم این است که با گذشت زمان فراموش میکنم! این زمان ممکن است یک ساعت باشد.یک روز یک هفته یک ماه یک سال...ولی در نهایت فراموش میکنم! نه اینکه آدم ها را فراموش کنم نه اینکه اتفاقات را از یاد ببرم نه اینکه از خوبی هایشان  بگذرم.نه! 

بدی هایی که در حقم کرده اند کم رنگ میشوند...و این هیچ خوب نیست...خوب نیست وقتی یادت میرود و اجازه ی میدهی دوباره به تو نزدیک شوند...یک وقت هایی میبخشم اما فراموش نمیکنم ،دلم صاف نمیشود که نمیشود! اینجور وقت ها بهتر است.تکلیفم با خودم با طرف مقابل مشخص است! اما وقت هایی که فراموش میکنی هیچ خوب نیست...اتفاقات بدی در انتظار است ...اتفاقات خیلی بدی...

عمیقا 

غمگینم

غم در من رخنه کرده است ...

تمام مدت پلک زدم و نفهمیدم چرا به نهنگ عنبر میگویند کمدی!

حسرت به دل عزیز

یک دوستی دارم از اوایل ساخت وبلاگ نگاه و حضورشو حس کردم

همیشه به من محبت فراااااوان داشته

دوستی که هیچی ازش نمیدونم جز یه آدرس ایمیل 

وبلاگی نداره که بهش سربزنم منو نمیشناسه منم نمیشناسمش اما همه ی این سال ها پیگیر اینجا بوده و منو خونده 

بی منت 

بی توقع

نه انتظار خونده شدن داشته نه تبادل لینک نه کامنت نه لایک

اما همیشه بوده ،گاهی هم  پیغام میزاره و منو خوشحال میکنه.

خب دیدم بعد این همه سال باید از همچین دوستی تشکر کرد دیگه.نباید؟

:)

*گاهی فکر میکنم آدمایی که اینجا منو میخونن و مجازی هستن بیشتر ازخیلی از آدمایی که در کنارم هستن منو میشناسن.

من تو نوشته هام هستم همه ی زندگیم ،احساساتم،عقایدم همه چی اینجا بین همین کلماته خیلیا اینو میدونن و وقت نمیزارن و براشون مهم نیست خیلیا حتی نمیدونن که مینویسمو بین نوشته هام زندگی میکنم...ولی اینو میدونم کسی که بخواد منو بشناسه و نخواد منو بخونه با من به بن بست میرسه خب شاید خودخواهانه باشه ولی  تجربه اینو ثابت کرده....چون من اهل حرف زدن نیستم...

مرور

http://atregandom.blogsky.com/1393/04/19/post-347/%DB%8C%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%B2%DB%8C-

*درج لینک اِرور میده

:)

خیلیا با کاراشون به ما یاد دارن که میتونن ما رو بازی بدن.خب ما هم بهشون یاد میدیم که بازی رفت و برگشت داره.